بلا تکلیف جلوی کمدم میایستم و نگاهی به لباس هام میندازم
با صدای زنگ واحد انتخاب لباس رو به فردا موکول میکنم و از اتاق خارج میشم
از چشمی در نگاهی به بیرون میندازم و با دیدن بابا و پسرها لبخند بزرگی میزنم و در رو باز میکنم
پر انرژی سلام میدم و به بابا که دستاش رو برای بغل کردنم باز کرده نزدیک تر میشم و توی بغلش جا میگیرم
دستاش رو دورم حلقه میکنه که گونش رو محکم میبوسم و با لحن بچه گونه ای میگم
_خشته نباشی بابا جونم
خنده مردونهای میکنه گونم رو آروم میبوسه و میگه
بابا_شمام خسته نباشی عمر بابا
لبخندم عمق میگیره و چقدر دلم تنگ شده بود برای این لحظهها
میخوام باز هم خودم رو براش لوس کنم که صدای پر از حسودی متین نمیزاره
متین_باشه بابا فهمیدیم چقدر همو دوست دارین کم خودتو لوس کن
درحالی که به زور جلوی خندم رو گرفتم آروم از بغل بابا بیرون میام
روبه البرز و متین پشت چشمی نازک میکنم و میگم
_حسود پلاستیکی
گوشه چشماشون از خنده چین میافته ولی متین باز هم کم نمیاره و دست به سینه میگه
متین_من حسودم؟
تخس تابی به گردنم میدم
_نه پس من حسودم
یکم نگاهم میکنه و بعد یهو به سمتم خیز برمیداره
جیغ کوتاهی میکشم و شروع میکنم به دویدن که صداش رو از پشت سرم میشنوم
متین_جرعت داری صبر کن
در حالی که دور خونه میدویدیم با جیغ جواب دادم
_جرعت دارم دلم به حالت میسوزه
خواست جواب بده که یهو پام به لبه فرش گیر کرد
جیغ بلندی زدم و هر لحظه منتظر برخورد سرم با لبه میز بودم که دستی دور کمرم حلقه شد و بالا کشیدم
بعد از ثابت شدنم روی زمین با نفس نفس چشمان رو باز کردم
متین دستش رو از دور کمرم باز کرد و با نفس نفس گفت
متین_هواست کجاست نگرفته بودمت الان با مغز رفته بودی توی میز
نگاهم رو بین میز و چهره متین گردوندم و آروم و با لحنی که میدونستم حرسش رو در میاره گفتم
_اگه نگهم نمیداشتی سرم میخورد به لبه میز اون وقت ضربه مغزی میشدم و میمردم
اخماش روتوی هم کشید و پر حرص گفت
متین_خیلی خب حالا…………….بعدم مگه من مرده بودم که بیفتی
اینبار من اخمهام رو توی هم کشیدم و مشتی به بازوش زدم
_هوی خودت بمیری با داداش من چیکار داری
اخماش باز شد و تکخندهای کرد
بازوم رو به سمت خودش کشید و محکم بغلم کرد و گونم رو بوسید
متین_حالا حرص نخور چروک میشی دیگه نمیگیرنتا
مشتم رو به سینش کوبوندم و غر زدم
_خیلی بیشعوری
اون میخنده و من با حرص از بغلش در میام
با نگاهی پر از خشم به خندیدنش نگاه میکنم و دنبال یه چیزی میگردم که بهش بگم و زایش کنم که چشمم به رد رژ قرمز روی یقه پیرهنش میافته
لبخند خبیثی میزنم و بیهوا میگم
_حداقل قبل از اینکه بابا ببینه رد رژ روی یقت رو پاک کن
در لحظه صدای خندش قطع میشه و عین آدم های سکتهای نگاهم میکنه و با مکث نسبتا طولانی آروم میگه
متین_کو؟
با شیطنت شونهای بالا میندازم و حین رفتن به سمت آشپزخونه میگم
_نمیدونم خودت پیداش کن
به سمت آشپزخونه میرم تا میز شام رو بچینم
بشقاب ها رو به همراه لیوان ها و قاشق و چنگال روی میز میچینم
به سمت یخچال میرم و سالاد و بطری آب و نوشابه رو از یخچال بیرون میارم و روی میز میزارم
به سمت گاز برمیگردم و برنج رو داخل دیس میکشم و بعد از ریختن خورشت داخل ظرف اونها رو هم روی میز میزارم
نگاه آخر رو به میز میندازم و وقتی مطمئن شدم همهچیز کامله با صدای بلند صداشون کردم
_شام حاضره بیاید
کمی بعد همه پشت سر هم وارد آشپزخونه میشن و پشت میز میشینن
خودم هم میشینم
اول برای بابا میکشم بعد برای البرز،بعد برای متین و در آخر هم برای خودم
همه مشغول غذا خوردن میشیم و هیچ حرفی بینمون زده نمیشه
آخر های غذا روبه بابا که روبهروی من نشسته میگم
_بابا؟
سرش رو بالا میاره و میگه
بابا_جانم بابا؟
لیوان آبم رو سر میکشم و میگم
_راستش مروارید جون برای فردا یه مهمونی گرفته که من رو به خانوادشون معرفی کنه
مکث کوتاهی کرد و حینی که دور دهانش رو پاک میکرد گفت
بابا_خوب کاری کرده………….بلاخره اگه قراره عروس اون خونواده باشی بهتره بهشون معرفی بشی
_پس شما مشکلی ندارید با این قضیه؟
بابا_نه دخترم چه مشکلی فقط میری اونجا مراقب خودت باش
لبخندی زدم و دوباره مشغول غذامون شدیم
بعد از اتمام غذا با کمک پسرها میز رو جمع کردیم و ظرف ها رو داخل ماشین ظرفشویی گذاشتم
چون همه خسته بودن هر کس به اتاق خودش رفت تا بخوابیم
به اتاقم که رفتم روی تخت دراز کشیدم و گوشیم رو روشن کردم
وارد صفحه چت خودم و سامی شدم و پیام کوتاهی براش نوشتم
“بیداری؟”
به دقیقه نکشید که گوشیم زنگ خورد
خندم گرفت
جواب دادم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم که صدای بمش توی گوشم پیچید
سامی_سلام بانوی زیبا
با لبخند عمیقی جواب دادم
_علیک سلام آقا………….رو گوشیت دراز کشیدی؟
صدای خنده مردونش ضربان قلبم رو بالا برد
با خنده گفت
سامی_نه روی گوشیم دراز نکشیده بودم منتظرت بودم
لبخندم عمق گرفت
_پس انتظارت رو به پایان رسوندم
سامی_بله مادمازل
اینبار صدای خنده من بلند شد که صدای زمزمه آرومش دلم رو لرزوند
سامی_صدای خندت جون دوباره بهم میده
کمی مکث کردم و بعد آروم و با لحن لوسی گفتم
_یعو اینجوری رمانتیک میشی نمیگی دل من طاقت نمیاره؟
سامی_شما نمیگی وقتی ازم دوری اینجوری دلبری میکنی من چیکار کنم؟
_هیچ کاری نمیخواد بکنی
سامی_چشم
کمی مکث کردم و دوباره گفتم
_کی بریم جواب آزمایش رو بگیریم؟
سامی_نمیدونم………………..حوصله داری صب بیام دنبالت بریم بگیریم؟
یکم سکوت کردم و بعد گفتم
_من که حوصله دارم تو خودت کار نداری؟
سامی_نه فردا شرکت نمیرم
_باشه
سلمی_پس صب ساعت ۱۰ میام دنبالت………..واسع حلقم یه فکری بکن فردا اونم سفارش بدیم
_باشه………………….کاری نداری؟
سامی_نه مراقب خودت باش
_تو هم مراقب خودت باش…………….خوب بخوابی
سامی_شبت بخیر
تلفن رو قطع کردم و بعد از آلارم گذاشتن برای صبح چشمام رو بستم و یکم بعد در دنیای بیخبری غرق شدم