رمان لاندور پارت ۱۰

4.5
(15)

 

 

بابا با گامی بلند خودش رو بهم رسوند

 

با دیدن حال خراب من نگران و مشکوک تر شده بود

 

_ چی شده مدیا؟! حرف بزن

 

با شنیدن تحکم صداش تند تند توی ذهنم دنبال یه دروغ گشتم تا از اون مهلکه نجات پیدا کنم

 

با تردید پرسید

_ چرا کت من رو پوشیدی؟!

 

درحالی که درونم مثل خورده شیشه بود، بلند شدم و سعی کردم لبخند بزنم و ظاهرم رو آروم نشون بدم

 

_ شرمنده بابا نتونستم برای برداشتن کت ازت اجازه بگیرم چون من صبح زود بیدار شدم و قبل از رفتن به مدرسه باید تمرین می‌کردم

 

همچنان قانع نشده بود و با ابروهای درهم گره خورده منتظر بود ادامه بدم

 

_ تمرین چی؟! با این لباس؟!

 

آب دهانم رو قورت دادم و به سختی لبخندی زورکی گوشه لبم نشوندم

 

_ تو مدرسه نمایش داریم و منم نقش پدر داستان رو برداشتم، واسه همون صبح زود رفتم روی پشت بوم تا تمرین کنم الآنم اگه بذارین برم برای مدرسه آماده بشم

 

درحالی هنوزم نگران بود نزدیک اومد پرسید

 

_ چرا چشمات قرمز شده؟! لبات خشک شده و رنگت پریده، اگه حالت خوب نیست مجبور نیستی خودت رو اذیت کنی دخترم

 

دستی روی پیشونیم گذاشت

 

_ تبم که داری. امروز نمی‌خواد بری مدرسه خودم میرم برات اجازه میگیرم

 

از نگرانی بابا بغضم گرفت

 

کاش اون دختری بودم که لایق محبتش باشه

اما نمیدونست که دخترش مایه ننگشه و شب تا صبح توی اتاق یه پسر بوده

 

دستم رو گرفت و من رو برد داخل

 

_ برو اتاقت استراحت کن به مادرت میگم برات یه چیزی درست کنه

 

در اتاق رو باز کردم

 

خودم رو روی تخت انداختم و به حال 24 ساعت اخیرم اشک ریختم جوری که به هق هق افتادم

 

میدونستم بدبختی های من تازه شروع شده ‌‌. باید منتظر خشم مهیار میموندم ، اون مثل بابا برخورد نمی‌کرد

 

مهیار به همه چی شک داشت و حتی به نفس کشیدنمم گیر میداد

 

صدای مامان رو از بیرون شنیدم که سعی داشت مهیار رو آروم کنه

 

_ بابات گفت حالش خوب نیست رفته بخوابه.

 

_ باید جور دیگه باهاش برخورد کنم مثل اینکه آدم بشو نیست

 

سرم رو توی بالش فرو بردم و اشکام بیشتر شد

 

با هق هق زمزمه کردم

_ کارم تموم شد . بالأخره مهیار اون فیلم نحس رو دید

 

 

 

***

 

” آرمین ”

 

به نتیجه ی موفقیت آمیز زحمتای چند سالم خیره شدم

 

حتی لبخند هم روی لبم نیومد فقط مثل یک وظیفه میدونستم که باید به اتمام میرسوندم

 

_ حالا حتما باید بری؟!

 

برگه رو از مقابلم کنار گرفتم

 

_ بار هزارمه که این سوال رو می‌پرسی حاج خانم. معلومه که باید برم

 

به محض اتمام حرفم با صدای بلند زد زیر گریه

 

_ الهی مادر فدای تو بشه با اینکه موفقیتت آرزوم بود و می‌دونم میری اونجا دکتری ( دکترا ) میگیری و با افتخار برمی‌گردی اما هنوزم دلم راضی نیست توی غربت تنها بمونی

 

_ جوری گریه می‌کنی انگار دارم میرم جنگ! مادر من میرم اونجا درسم رو تموم کنم و برگردم توی کشور خودم کارم رو راه بندازم

 

_ شاید تا تو بیای من دیگه زنده نباشم

 

عصبی برگه رو روی تخت پرت کردم

 

_ بسه دیگه چقدر آیه ی یاس می‌خونی حاج خانم. میخوای نرم راحت شی؟!

 

گوشه ی روسریش رو زیر پلکش کشید و اشکاش رو پاک کرد و به طرفم اومد

 

دستانش رو بلند کرد تا سرم رو بین دستش قاب بگیره

 

سرم رو خم کردم تا موفق بشه

 

بوسه ای وسط پیشونیم نشوند

 

_ نگرانی های یه مادر رو پای گیر دادن نذار پسرم منم موفقیتت رو می‌خوام. برو دست خدا

 

لبخند کمرنگی زدم

 

_ تا بخوام کارام رو ردیف کنم و برم دو سه روز طول می‌کشه

 

_ منم وسایل میخرم آش پشت پا درست میکنم

 

این رو گفت و از اتاقک بیرون رفت

 

به طرف میز رفتم

گل سر مدیا، خواهر کوچولوی مهیار که دیشب از موهاش جدا کردم همینجا مونده بود

 

برداشتم و کف دستم گذاشتم

 

با یادآوری ترس و التماسش لبخند کجی روی لبم نشست

 

وقتش بود گل سر رو بهش برگردونم!

 

 

 

***

 

” مدیا ”

 

_ دخترم پاشو این سوپ رو بخور بابات چند بار زنگ زده تاکید کرده. دیده بود حالت خوب نیست نگران شده

 

چشمای خواب آلودم رو مالیدم و هراسون صاف سرجام نشستم

 

_ساعت چنده مامان؟!

 

_ چهار عصره

 

درحالی که قاشق رو وسط بشقاب سوپ میچرخوند تا خنک بشه غر زد

 

_ من که می‌دونم تو برای فرار از درس و مدرسه خودت رو به این حال زدی

 

کل تنم یخ زده بود

 

با یادآوری لمس دستای آرمین این سرما توی وجودم بیشتر شد و دستام رو بغل گرفتم

 

_ هرسال به زور فقط در حد قبولی نمره میاری. یه کم به هم سن و سالات نگاه کن آخرشم همشون به جایی میرسن و تو باید شوهر کنی و کهنه ی بچه بشوری

 

با اینکه حالم خراب بود ولی نتونستم در برابر مامان سکوت کنم

 

_ مامان باز این حرفات شروع شد؟ مگه اونایی که به جایی میرسن شوهر نمیکنن و قنداق بچه نمیشورن؟!

 

_ حرف من این نیست. والا مدیرت چند بار زنگ زده از بی انضباطی و پیچوندن کلاسا تا برگه ی سفید تحویل دادنت توی امتحانا همه چی رو خبر دارم.

 

این مدیر هم خوشش میومد راه به راه پته ی من رو بریزه روی آب!

 

_ سال دیگه انتخاب رشته داری یه چیز درست و درمون انتخاب کن

 

حالم به قدری بد بود که دلم میخواست مامان زودتر بره

 

بشقاب سوپ رو از دستش کشیدم

 

_ دیگه خنک شده خودم میخورم برو مامان کار داری

 

سری از روی تأسف تکون داد و بلند شد.

 

صدای زنگ بلبلی در توی حیاط پیچید

خونه آیفون نداشت و از این زنگهای سوت بلبلی قدیمی بود که فقط اطلاع میداد یکی پشت دره و برای باز کردن در باید می‌رفتی پشت در

 

ناخواسته دلم فرو ریخت

هرآن منتظر اتفاق ناگواری بودم

 

_ مامان یعنی کی پشت دره؟!

 

مامان اخماش رو درهم کشید

 

_ میخوای کی باشه؟! حتما یا بابات یا مهیار کلید یادشون رفته میرم در رو باز کنم

 

دستش رو کشیدم

 

_ صبر کن مامان! من میرم باز میکنم

 

متعجب نگاهم کرد

 

_ خب برو اینکه دیگه نیازی به داد زدن نداره

 

آروم نیم خیز شدم

مامان که از دل من خبر نداشت!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x