رمان لاندور پارت ۱۵

4.1
(19)

 

 

نگاهشون رنگ تعجب گرفت

 

انگار واقعا من رو نشناخته بودن

 

شایدم دقیق توجه نکرده بودن

 

سارا موهای توی صورتم رو کنار زد

 

_ بچه ها راست میگه مدیاس

 

_ بمیری مدیا فکر کردیم با یه خارجی طرفیم چقدر ذوق زده شدیما

 

سارا دوباره پرسید

 

_ چه عجب تو رو توی مجالس میبینیم چند سالی میشه که فراری شدی

 

یکی دیگه حرف سارا رو ادامه داد

 

_ از همون زمانی که آرمین رفت مدیا هم ناپدید شد و الآن که اون برگشته تو هم پیدات شده

 

با لبخند ادامه داد

 

_ نکنه خبرایی بوده کلک؟!

 

زهرا که میدونستم از خیلی وقت قبل به آرمین کراش بود زودتر از من جواب داد

 

_ نه بابا چه خبری؟! آرمین اصلا به دخترای این محل توجه نمیکنه من خودم رو کشتم و یه بار جواب سلامم رو نداد

 

با افسوس ادامه داد

_ به خصوص الان که دیگه از خارج هم برگشته حتما دنبال یه باکلاس مثل خودش می‌گرده

 

سارا پشت چشمی نازک کرد

 

_ به درک بابا اینم معلوم نیست چه جوریه همیشه خودش رو تو اون اتاقک حبس میکرد من که میگم شایعات درسته و واسه مهار خشمش به تنهایی پناه میبره

 

حرفهای اینا من رو به فکر فرو برد

 

حرف اون شب آرمین توی ذهنم اکو شد

 

« شایعات رو باور کن»

 

_ دخترا خاک تو سرتون صحنه رو از دست دادین آرمین داره از خونه میاد بیرون

 

همه باهم سرمون به اون سمت چرخید

 

دستام یخ زد!

 

از دور هم استایل خاص و پرستیژ مردونه‌اش توی چشم بود!

 

قطعا این چشم ها رو از کاسه درمیاوردم تا با اینهمه دقت دشمن من رو رصد نکنه!

 

***

 

” آرمین ”

 

_ پسرم صبر کن من این چشم زخم رو سنجاق کنم به لباست الان چشما روی توئه

 

به سختی جلوی خودم رو گرفتم تا با لحن تند به این خرافاتش جواب ندم

 

_ بیخیال من میشی حاج خانوم؟!

 

بی حوصله ادامه دادم

 

_ بی خبر برداشتی واسه من مهمونی گرفتی خسته و کوفته باید بیام واسه اهالی محل فیگور بگیرم!

 

چهره اش جمع شد

 

_ باشه پسر صدات رو بیار پایین یه نفر بشنوه آبرو واسمون نمی‌مونه

 

_ پس این مسخره بازی رو جمع کن

 

دستش رو عقب کشید

 

_ باشه فقط تو بیا بیرون تا تو رو ببینن نگن مهمونی گرفته خودش رو نشون نمیده

 

پوفی کشیدم و چنگی به موهام زدم

_ میام

 

برق شادی توی صورتش دمید

 

_ اینهمه دختر دم بخت توی حیاطه حیفه از دست بدی شاید خدا خواست و منم عروس دار شدم

 

همچنان سعی داشتم خودم رو کنترل کنم تا به خاطر برنامه های مزخرفی که توی ذهنش چیده بود صدام بالا نره

 

با قدم های محکم از در بیرون رفتم

 

جمعیت حاضر توی حیاط دونه دونه سرشون به طرفم چرخید

 

حاج خانوم با صدای تیزی کل کشید و هرکسی هم که هنوز متوجه نشده بود سرش به طرفم چرخید

 

اخمی بهش کردم تا ساکت بشه انگار عروسی راه انداخته بود!

 

هنوز چند قدم جلو نرفته بودم که فرحناز و دخترش نزدیک اومدن

 

_ به وطن خوش اومدی آرمین جان

 

در جوابشون سری تکون دادم

 

از اون جمع فراری بودم و فقط منتظر بودم تموم بشه

 

اما به همین ختم نشد

حاج خانم دونه دونه دخترای محل رو به بهانه های مختلف کشوند تا به من نشون بده

 

بی حوصله همه رو از نظر گذروندم

 

چشمام رو بین جمعیت چرخوندم

 

مهیار رو ندیدم

 

اشاره ای به مامان کردم نزدیک اومد

 

_ اون پسره عمران کجاست؟ دعوتش نکردی؟

 

حس کردم مامان تعجب کرد

 

_ اینهمه جمعیت اینجاست تو یاد اون افتادی؟!

 

ابروهام رو گره کردم

 

_ اونم جزوی از این محله‌ست و اگه قرار بوده همه دعوت بشن اونم باید میومد

 

دست پاچگی حاج خانوم برام عجیب بود

 

_ مهیار اونجا ایستاده اگه میخوای برو پیشش

 

حس کردم نخواست جواب من رو بده!

 

سری تکون دادم و به طرف مهیار رفتم

 

پشتش رو به دیوار چسبونده بود

 

وقتی دید دارم نزدیک میرم از دیوار جدا شد و نزدیک اومد

 

طبق یه عادت قدیمی دستش رو بالا برد و منم مشتم رو کف دستش کوبیدم

 

تک خنده ای کرد

 

_ زورت از قبل هم زیادتر شده پسر

 

حتی لبخند هم نتونستم بزنم

 

_ زورم همیشه زیاده!

 

 

 

دستی به شونه ام زد

 

_ خوش برگشتی داداش

 

_ تو یه حرف جدید بزن حداقل!

 

_ باشه بابا! هنوزم اخلاقت مثل قبله فکر کردم میری اون ور درست میشی

 

کنارش پشتم رو به دیوار چسبوندم

 

درحالی که تمام حواسم به جمعیت بود گفتم

 

_ چیزی که روت حک بشه پاک شدنی نیست

 

نگاه مستقیمم رو به صورتش انداختم

 

_ کار و بار مغازه ات چطور پیش میره؟!

 

کوتاه و بدون اشتیاق جواب داد

 

_ با کمک بابا بد نیست

 

به انگشتای مشت شده ام فشار آوردم

 

_ هنوز مجردی؟! کسی رو ننداختن گردنت؟!

 

مهیار اینو گفت و با صدا خندید

 

پوزخندی زدم

 

_ اگه به حاج خانوم بود که تا الان باید براش نوه هم آورده بودم

 

_ باید بیاری سنی داره ازت میگذره

 

نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداختم

 

_ خودت چی؟! تو ازت سن نگذشته؟!

 

_ من فعلا باید پیشرفت کنم

 

قبل از اینکه جوابش رو بدم نگاهم بین جمعیتی که سر میز نشسته بودن و داشتن پذیرایی میشدن چرخید ، دختری از سر یه میز بلند شد

 

صورتش رو نتونستم ببینم اما لباس مشکی تنش بود

 

چشمام رو زیر کردم

 

اصلا آشنا نبود و حس کردم تا حالا توی این محل ندیدمش!

 

برق موهای مشکی رنگش که توی صورتش ریخته بود از دور هم چشمم رو زد!

 

نیمی از لبش به سختی از لا به لای موهاش پیدا بود

 

رژ قرمز جیغی که روی لبش بود از دور توی صورتش بیداد میکرد

 

با این استتار مدیا بدتر به چشم آرمین اومد :))

 

 

حتما عضو جدیدی به محله اضافه شده بود

 

_ حواست کجاست آرمین؟!

 

سعی کردم نگاهم رو ازش بگیرم

 

به طرف مهیار چرخیدم

 

_ چی میگفتی؟!

 

_ میگم حالا که مدرکت رو گرفتی میخوای چیکار کنی؟!

 

_ فعلا تصمیمی ندارم

 

دوباره نگاهم چرخید و دیدم که دختر برگشت سر میزش

 

_ من میرم داخل حوصله ی هیاهو ندارم

 

تک خنده ای کرد

 

_ اگه میترا خانوم بذاره باید یکی از دخترا رو انتخاب کنی

 

بلافاصله بعد از حرفش حاج خانوم به طرفم اومد

 

_ آرمین تو اینجایی؟! بیا باید یکی رو ببینی

 

مهیار ضربه ای به کمرم زد

 

_ برو داداش موفق باشی

 

جلوتر حرکت کردم حاج خانوم هم دنبالم اومد

 

ناگهانی ایستادم

 

_ اون دختر که لباس مشکی پوشیده کیه؟!

 

مامان ابرویی بالا انداخت

 

_ کدوم دختر؟!

 

نگاهم رو چرخوندم و مستقیم پای همون میز کشوندم

همون لحظه نگاهش رو روی خودم حس کردم

 

اما نفهمیدم چرا لبخندش جمع شد و موهاش رو بیشتر توی صورتش کشوند

 

سرم رو چرخوندم تا به حاج خانوم نشونش بدم

 

_ اونجا کنار دیوار!

 

حاج خانوم متعجب جواب داد

 

_ من کسی رو اونجا نمی‌بینم که لباس مشکی تنش باشه حتما اشتباه متوجه شدی بیا دختر فرنگیس رو نشونت بدم!

 

وقتی اون دختر رو سر میز ندیدم فهمیدم که نخواسته توی دید من باشه!

 

چون متوجه نگاهم شد

 

این یعنی از من فرار کرده بود!

 

ولی چرا؟!

 

با چشم های ریز شده نگاهم رو اطراف چرخوندم

مصمم شده بودم از نزدیک ببینمش!

 

 

 

***

 

” مدیا ”

 

برای لحظه ای نگاه خیره ی آرمین رو روی خودم دیدم ، روح از تنم پرید!

 

اون شب کابوس زنده جذاب و مرموز تر از همیشه، جلوی چشمام بود

 

حس کردم در گوش مادرش چیزی گفت

حتم داشتم نگاهش به من بود و اتفاق بدی در انتظارم بود

 

به خودم لعنت فرستادم که چرا برای اومدن به این مهمونی سست شدم

 

قبل از اینکه نگاه میترا به طرفم کشیده بشه خم شدم و خودم رو زیر میز چپوندم

 

_ مدیا اون زیر چیکار می‌کنی؟!

 

این صدای سارا بود

 

_ گوشیم افتاد پایین رفتم بردارم

 

سارا دستش رو دراز کرد و با هیجان نیشگونی ازم گرفت

 

_ بیا بالا آرمین و مادرش دارن میان این طرف

 

صدای مهیبی مثل انفجار دینامیت توی گوشم پیچید

 

آب دهنم رو قورت دادم

اون نباید من رو میدید

 

همون جور که خم شده بودم به سختی از بین میز و صندلی ها رد شدم تا از اونجا دور بشم

 

ناخواسته پای چند نفر رو لگد کردم که دادشون دراومد

 

تند تند و همونجور که دور میشدم توضیح دادم که دستشویی دارم تا کنجکاو نشن

 

نفهمیدم چقدر و تا کجا رفته بودم

 

وقتی به خودم اومدم دیدم جلوی در داخلی خونه هستم

 

در باز بود ولی توی سالن کسی نبود

 

خودم رو انداختم داخل خونه

 

چند بار نفس عمیق کشیدم و بعد از پشت شیشه به حیاط نگاه کردم

 

آرمین نگاه تیزش رو توی جمعیت میچرخوند

 

حتما من رو دیده یادش افتاده تسویه حساب قدیمی باهام داره!

 

رسما داشتم به خاطر غلطی که پنج سال قبل کرده بودم پس میوفتادم

 

با دیدن پله هایی که به پشت بوم و بهتر بود بگم به اتاقک قدیمی آرمین میخورد، تعلل رو جایز ندونستم و بالا رفتم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x