رمان لاندور پارت ۱۷

4.4
(23)

 

 

 

از شانس خوب، دیگه آرمین از خونه بیرون نیومد و مامانش همه‌ی کارها رو ردیف میکرد

 

این برای من خوب بود چون نمیدیدمش!

 

کم کم همه ی مهمونا بلند شدند و یکی یکی خداحافظی کردند

 

_ مامان ما هم بریم دیگه عروس که نمیخوان ببرن حجله که تا آخر موندیم.

 

از گوشه چشم حرصی نگاهم کرد

_ چه عجله ای داری دختر . بذار شاید خواستیم به میترا کمک کنیم وسایلا رو جمع کنه دست تنها نباشه

 

حیف که دیوار اونجا نبود وگرنه بارها سر خودم رو بهش کوبیده بودم

 

پوفی کشیدم و بلند شدم

 

_ من میرم خونه تو اگه دلت خواست تا صبح اینجا بمون

 

مامان با اکراه از جا بلند شد

 

_ از دست تو که فقط میخوای برگردی توی اون دخمه قایم بشی

 

جلوتر راه رفتم .

 

_ کجا دختر؟! نمی‌خوای خداحافظی کنی؟!

 

_ ولم کن مامان من میرم دم در زودتر بیا

 

بی توجه به غر غراش به طرف در رفتم

 

سر چرخوندم اما بابا و مهیار رو ندیدم

 

رفتم داخل کوچه ولی از در فاصله نگرفتم تا مامان برسه

 

_ به امید دیدار

 

با شنیدن صدای آرمین درست کنار گوشم از جا پریدم

 

نفهمیدم کی دنبالم اومده بود

 

سریع اطراف رو نگاه کردم همه رفته بودن و به جز ما کسی توی حیاط نبود

 

_ بمیرم بهتر از اینه که یه بار دیگه تو رو ببینم

 

لبخند مضحکی روی لبش بود

 

_ مثل یه گیاه خودرو سر راهت سبز میشم!

 

ناخواسته قدمی عقب رفتم

 

_ ببین روزی چندبار مرگ رو برای خودت رقم زدی دختر کاووس!

 

 

باورم نمیشد این همون پسری باشه که یه روز برای دیدن یه لحظه‌اش توی کوچه پر پر میزدم

 

برای یه کلمه حرف زدن باهاش هزار جور برنامه میچیدم

 

حالا که نمی‌خواستم خودش جلوم سبز میشد!

 

بلافاصله ازم دور شد

 

درست مثل بادی از کنارم گذشت

 

گرد و خاکش رو روم پاشید و رفت

 

نتونستم صبر کنم تا مامان برگرده

 

کیفم رو توی دستم فشار دادم و مسیر کوچه ی تاریک رو با اون کفشا دویدم

 

کلیدم رو از کیف درآوردم و رفتم داخل

تا رسیدم به اتاق صدبار نزدیک بود بیفتم و خودم رو به چیزی بند کردم

 

کابوس من برگشته بود!

 

خودم رو روی تخت انداختم

حتی نا نداشتم لباس عوض کنم

 

گوشی رو از کیفم درآوردم و به غزاله زنگ زدم

 

صدای خواب آلودش توی گوشم پیچید

 

_ چته دختر نصف شبی باز جن زده شدی؟!

 

_ ببند غزاله! گوش کن ببین چی میگم

 

صدای ترسیده اش به گوشم رسید

_ چی شده؟!

 

_ هنوزم پای حرفی که زدی هستی؟

 

اینبار آروم خندید

_ من حرف زیاد میزنم کدومش؟

 

نفس عمیقی کشیدم تصمیمم قطعی بود

 

_ هنوزم اون آگهی استخدام دانشجوها رو داری؟! فردا بیار دانشگاه می‌خوام ببینم

 

_میدونستم نمیتونی ردش کنی! یه فرصت مناسبه واسه من و تو

 

نمی‌دونستم چطور باید بابا و مهیار رو راضی کنم اما این تنها راه رفتنم از اون محله برای همیشه بود!

 

***

 

برای بار سوم آگهی رو خوندم

 

_ نمی‌دونم کی هست که این ریسک رو کرده و میخواد برای شرکتش کارمندای دانشجو استخدام کنه

 

غزاله شونه بالا انداخت

 

_ هر کی هست این فعلا به نفع من و توئه، ما که سابقه ی کاری نداریم هیچ جا قبول نمیکنن پس فرصت خوبیه

 

غزاله وسایلش رو داخل کیفش گذاشت

 

_ من که آماده ام، مشکل تویی که هنوز با خانوادت حرف هم نزدی

 

با اینکه مطمئن بودم قبول نمیکنن بازم به خودم امیدواری دادم

 

_ حالا تو برام آیه ی یأس نخون تا من برم خونه

 

_ راستی فاصله شرکت از اینجا زیاده ، مجبوریم خونه ای چیزی اجاره کنیم دانشگاه چی؟

 

_ دانشگاه که ترم آخره ، این مدت ترم تابستونه هم برداشتم تا زودتر به اینجا برسم دیگه منم حال و حوصله ی ادامه دادن ندارم بیشتر از این هم مدرک نمی‌خوام همین که یه کاری برام جور میشه کافیه

 

دستی به شونه ام زد

_ قبل از هرچیزی باید من و تو بریم شرکت ببینیم استخدام میشیم یا نه اونوقت با خانواده حرف بزنیم.

 

_ همین حالا بریم؟

 

غزاله جا خورد

 

_ الآن؟

 

اون که نمیدونست من هرچه زودتر باید فرار میکردم

 

سری تکون دادم

_ آره ، زود یه ماشین بگیریم بریم خیالمون راحت شه

 

غزاله قبول کرد و هردو باهم از دانشگاه بیرون رفتیم

 

بی خبر از اینکه قرار بود فصل جدید و طوفانی از زندگیم رقم بخوره!

 

 

 

هردو با استرس و امید وارد شرکت شدیم

 

تازه متوجه شدیم به جز ما کلی دانشجوی دیگه اونجا بود

 

آه از نهادم بلند شد

 

غزاله سرش رو کنار گوشم خم کرد

 

_ بیا برگردیم

 

_ نه صبر کن اگه امروز بریم باید یه روز دیگه بیایم

 

روی دوتا صندلی نشستیم

 

دانشجو ها یکی یکی میرفتن داخل و ما منتظر بودیم نوبتمون بشه

 

چند ساعتی طول کشید کم کم داشت خمیازه ی غزاله درمیومد

 

_ گوشیمونم که خاموشه. مامانم نگران میشه از خر شیطون پایین بیا مدیا

 

_ تا الان صبر کردیم حالا که فقط یه نفر مونده.

 

منشی کسی که جلوی ما بود رو صدا زد

 

پسره از جا بلند شد تا پشت در اتاق هم رفت اما لحظه ی آخر پشیمون شد و گفت که یه روز دیگه برمیگرده

 

از خدا خواسته دست غزاله رو کشیدم

 

_ بفرمایید نوبت کدومتونه؟!

 

_ ما باهم هستیم

 

منشی سری تکون داد

 

_ رئیس منتظرن زودتر برید داخل

 

دست غزاله رو کشیدم و رفتیم پشت در

 

ضربه ی کوتاهی زدم

 

_ بفرمایید داخل

 

بند کیفم رو محکم توی دستم فشار دادم و داخل رفتم

 

در رو بستم و سلام آرومی کردم

 

غزاله پشت سرم ایستاده بود

 

مرد جوانی پشت میز نشسته بود

فکر میکردم یه مرد مسن رو ببینم اما تصورم غلط از آب دراومد

 

سرش رو بلند کرد و نگاه مستقیمش رو بهم انداخت

 

_ بفرمایید لطفاً

 

با دیدن صورتش همونجا خشک شدم

 

این پسر رو به خوبی می‌شناختم اسمش عمران بود!

 

سالها توی محله ی ما بود و تنها زندگی میکرد

 

اما تا جایی که یادم میومد وضع مالی خوبی نداشت چطور توی مدت کم اینهمه پیشرفت کرده بود؟!

 

سه سال قبل یهویی از محله رفته بود و هیچکس ازش خبر نداشت

 

حالا اون رو می‌دیدم درحالی که پشت میز یه شرکت بزرگ و تازه کار نشسته بود و داشت روی تمام تصوراتی که قبلاً در موردش داشتم خط میکشید!

 

 

 

با سقلمه ای که غزاله از بازوم گرفت خودم رو جمع کردم

 

_ چرا اونجوری نگاش می‌کنی آبرومون رو بردی

 

تکونی به خودم دادم و به طرف مبل رفتم

 

عمران هم نگاه خیره اش به من بود

 

چند دقیقه گذشت و در سکوت نشسته بودیم

 

بالأخره طاقت نیاوردم و پرسیدم

_ ببخشید بهمون فرم نمی‌دید پر کنیم؟

 

تکیه اش رو به صندلیش داد

 

_ نمی‌دونستم میخوای کار کنی مدیا خانوم وگرنه امروز بهت زودتر وقت میدادم

 

گنگ بهش نگاه کردم

از اینکه صمیمی برخورد کرد اخمام جمع شد

اگه مهیار میفهمید من رو زنده نمی‌داشت

 

از اون طرف هم غزاله ناباور بهم نگاه میکرد و منتظر بود توضیح بدم که چرا این مرد من رو میشناسه

 

_ خودتون آگهی زدین که کارمند دانشجو می‌خواین ما هم اومدیم

 

روی میز خم شد

 

_ بله اما فکر نمی‌کردم اینقدر استقبال بشه و خیلی زود تعدادی که میخواستم پر شد

 

تمام انرژیم تحلیل رفت

 

غزاله بلند شد

 

_ پاشو بریم مدیا

 

نمی‌تونستم دست خالی برگردم

من روی این کار حساب باز کرده بودم

 

_ یعنی هیچ راهی وجود نداره؟ ما اینهمه راه اومدیم دست خالی برنگردیم

 

کمی فکر کرد و با تردید جواب داد

 

_ چون یه زمانی هم محله ای بودیم دلم نمیخواد دست خالی برگردی

 

جوری حرف میزد انگار فقط من رو میدید و غزاله اونجا نبود براش

 

_ میتونم استخدامت کنم که اطلاعات محرمانه ی شرکت رو بهت بسپارم اما این کار نیاز به اعتماد زیادیه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x