رمان لاندور پارت ۱۹

4.5
(17)

 

 

_ وصیت نامه دست وکیله ولی اسناد پیش خودم بود آوردم برات

 

نیم نگاهی به حاج خانوم انداختم

 

_ می‌خوام تنها باشم

 

حس کردم استرس داره، کف دستاش عرق کرده بود و تند تند به لباسش می‌کشید

 

_ بذار منم باشم چون توی این سالها هردومون باهم بودیم الآنم باید بدونم چه تصمیمی میخوای بگیری

 

اعتراضی نکردم و نزدیک اومد

 

دونه دونه اسناد رو باز کردم

سند چندتا زمین بود

 

_ فکر میکردم داراییش بیشتر از اینا بوده مرتیکه منت هم گذاشته سرم که برام ارث گذاشته!

 

_ می‌دونی که پدرت معتاد بود، حتما توی قمار و این چیزا باخته

 

کم کم دستام مشت شد

 

_ فکر کرده من بدون دارایی اون نمیتونم از پس خودم بربیام

 

حاج خانوم دستش رو روی دستم گذاشت

 

_ من بهتر از هرکسی می‌دونم که تو چطور توی این سالها از پس خودت براومدی

 

همونجور که نگاهم به اسناد بود یکیش توجهم رو جلب کرد

 

بالا آوردم و با دقت بهش نگاه کردم

 

سند یه کارخونه ی متروکه توی یه شهر دیگه بود که از اینجا فاصله اش زیاد بود

 

این همون چیزی بود که برای راه انداختن کارم بهش نیاز داشتم

 

حاج خانوم دستش رو جلو آورد تا اسناد رو برداره

 

_ من این عذاب رو برات تمومش میکنم اینا رو می‌بخشم به خیریه

 

اسناد رو محکم توی دستم گرفتم

 

جا خورده عقب رفت

 

_ اون کارخونه ی متروکه رو راه میندازم

 

 

***

 

” مدیا ”

 

_ با اینکه توی این مدت همه ی جوانب رو سنجیدم و از محیطی که قراره توش زندگی کنی و محل کارت مطمئنم…

 

مکثی کرد و بعد ادامه داد

 

_اما بازم خیالم راحت نیست

 

_ نگران نباش بابا. تا عصر غزاله میاد و من دیگه اینجا تنها نیستم الآنم مشغول مرتب کردن وسایلم میشم میگذره زود

 

سری تکون داد

 

_ خدا به همراهت باشه دخترم

 

_ ممنون که ازم حمایت کردی و نذاشتی تعصبات بیخود مهیار مانع پیشرفت من بشه بابا

 

_ به هرحال چون شغلت با درسی که خوندی مرتبطه استفاده کردن ازش خوبه چون در غیر این صورت با کار کردنت مخالف بودم

 

برای لحظه ای هول شدم بابا که خبر نداشت شغلم به درسم ربطی نداره

 

_ آره باید از درسی که خوندم استفاده کنم.

 

_ من میرم کم و زیاد شد زنگ بزن میام

 

همراه بابا از خونه ای که من و غزاله اجاره کرده بودیم بیرون رفتم

 

حس رهایی داشتم حتی حس میکردم اون شب قراره کابوس نبینم چون از اون محله و از همه مهمتر از آرمین دور شده بودم

 

کنار ماشین ایستاد تا خداحافظی کنیم

 

همون لحظه ماشینی کنارمون پارک کرد

من توجهی نکردم

 

_ دلم براتون تنگ میشه بابا مهیار بدخلقی کرد نتونستم ازش خداحافظی کنم

 

بابا انگار حواسش اونجا نبود و حرفای من رو نمی شنید

 

رد نگاهش رو دنبال کردم

 

با دیدن آرمین که از ماشین پیاده شد چشمام گرد شد.

 

 

به سختی دستم رو به در ماشین بابا گره زدم تا تعادلم رو از دست ندم

 

خودم رو صاف نگه داشتم و تکیه ام رو به ماشین دادم

 

امیدوار بودم اینم یکی از همون کابوسام باشه و به زودی بیدار بشم

 

_ سلام آقا کاووس

 

بابا لبخند عمیقی روی لبش نشست

 

جرأت نداشتم نگاهم رو به طرف آرمین بکشونم

 

اما کنترل چشمام دست خودم نبود و بالأخره نگاهم به طرفش کشیده شد

 

آرمین با همون چهره ی مرموز و استایل مردونه خاصش دست در جیب به ماشینش تکیه داده بود

 

بابا جلو رفت

 

_ سلام آرمین جان تو اینجا؟!

 

آرمین با لبخند کجی که روی لبش بود نیم نگاهی به من انداخت

 

_ اومدن من اینجا طبیعیه

 

به دوتا خونه اون طرف تر اشاره کرد

 

_ خونه ی من اینجاست

 

شوک زده تکیه امو از ماشین گرفتم

 

این چه سرنوشت شومی بود که گرفتارش شدم

 

من برای فرار از این مرد از اون محله فرار کردم حالا خونه اش دو قدمی من بود!

 

نتونستم سکوت کنم

 

با لکنت پرسیدم

 

_ چی اینجا؟ آخه چرا؟

 

با اخم بابا که رو به رو شدم خودم رو جمع کردم

 

آرمین تکیه اش رو از ماشینش گرفت

 

بدون اینکه به سوال من جواب بده، بابا رو مخاطب قرار داد

 

_ شما اینجا چیکار میکنین آقا کاووس؟

 

بابا نفس راحتی کشید

 

_ خدا امروز تو رو فرستاده تا من با خیال راحت از اینجا برم

 

با چشمای گرد شده به بابا نگاه کردم و منتظر موندم تا حرفش رو ادامه بده

 

بابا دستی به شونه ی آرمین زد

 

_ می‌خوام مدیا رو بسپارم دستت

 

 

 

تموم شد!

 

بابا رسماً من رو دست عجلم داد

 

پریدم وسط حرفش

لبخند زورکی روی لبم با لحن حرصیم در آمیخته بود

 

_ بابا نیازی نیست ایشون رو به زحمت بندازی من که بچه نیستم

 

لبخند مرموز آرمین عمیق‌تر شد و ابروهاش بالا پرید

 

انگار داشت بهم پوزخند میزد

 

_ آرمین هم محله ای و مورد اعتماد ماست دخترم به هرحال اینجوری خیالم راحت میشه و میتونم راحت تر از اینجا برم

 

اگه بابا میدونست همین آرمین چه بلایی سر دخترش آورد و باعث تمام کابوسهای دخترشه هرگز اسم از اعتماد نمی‌آورد

 

آرمین نگاه مستقیمش به طرف من بود

 

حرف اون شبش توی ذهنم اکو شد

 

« مثل یه گیاه خودرو سر راهت سبز میشم »

 

_ خیالت راحت باشه کاووس خان

 

آب دهنمو به سختی قورت دادم

 

به خودم امیدواری دادم

 

من قرار نیست باهاش برخوردی داشته باشم اون فقط چندتا خونه اون طرف تر زندگی می‌کنه

 

منم میرم سرکار و زیاد نمیبینمش!

 

اما از طرز نگاه آرمین معلوم بود از این حرف بابام کاملا راضیه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
1 سال قبل

من گفته بودم یجورایی مانند شیرین بانوو دختر بزرگ آقا خشن هستم👏💪✌🤘👌👍🖐✋👋👊 من به جای این مدیا بیچاره بینواا بودم به اون پسره میگفتم اگر به پَروپام بپیچی به قولی پا بذاری رو دُمم•• چنان بلائی سرت بیارم که مرغای آسمون به حالت گریه کنن
بعدن اگر پسره جدی نمیگرفت دوباره شروع میکرد مسخره و اذیت کردن بعدن میرفتم به مادر؛پدرم••••• میگفتم این پسره روانپریش•••• آرمین، آرمان میخواسته به من ت.ج.ا.و.ز بکنه بیماری روحی و کابوسهام هم بخاطر همین دیونه بوده•••• و کَلَکِش میکندم*
اما احتمالن این دختره بیچاره،بینوای بدبخت•••• هم مثل اون فکرکنم به گمونم نَفَس رمان تب داغ گناه مدتهای طولانی باید از طرف این پسره تهدید بشه و احتمالن مجبور به ازدواج آخرشم باید عاشقش بشه 😐😕😟😓😒🙁😑 🤐😯😲🤒🤕😔💔😳😵😨😖😢

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x