رمان لاوندر پارت۵۱

4.5
(41)

 

 

 

هر کدوم از دکمه های پیراهنش که باز میشد قلب منم باهاش پایین می‌ریخت

 

رو به طرف من کرد

همونجا کنار در ایستاد

 

با یه حرکت هردو دستش رو از آستین پیراهن بیرون کشید و پیراهنش رو گوشه ای انداخت

 

منی که انتظار داشتم با رکابی ببینمش، با دیدن سینه ی برهنه اش پاهام سست شد

 

 

نگاه خیره ام به بالا تنه ی عضلانی برهنه اش بود

چطور می‌تونستم هرشب این صحنه رو ببینم و عادی رفتار کنم؟

 

عقب عقب رفتم تا جایی که پشت پام به تخت خورد

 

با جهشی سریع خودشو بهم رسوند و کمرمو چنگ زد

 

_ برای خوابیدن زوده!

 

لمس بالاتنه ی برهنه اش ، مثل وصل شدن برق بهم بود

 

تند تند دست و پا زدم تا ازش فاصله بگیرم

 

_ ولم کن آرمین

 

ناگهانی کمرمو به تخت کوبید

جا خورده از این حرکتش توی خودم جمع شدم

 

_ معلومه چیکار می‌کنی؟

 

درحالی که ترسیده بودم سعی می‌کردم خودمو آروم نشون بدم

 

کف دستمو روی تشک گذاشتم تا بلند بشم

مچ هر دو دستمو با انگشتاش همونجا نگه داشت

 

_ شب اول شروع زندگی مشترکمون مبارک

 

وحشت زده به صورت وحشی و چشمای قرمزش خیره شدم

 

_ تو رو خدا آرمین اگه بابام بفهمه…

 

حرفمو قطع کرد انگشت اشاره اش رو روی دهنم گذاشت

 

_ توی این اتاق فقط من حکم میکنم! گور بابای بقیه

 

 

از ترس نمی‌تونستم نفس بکشم

 

_ همون‌جور که نفهمیدن پنج سال قبل شب تا صبح تو اتاقم بودی الآنم نمی‌فهمن!

 

حس کردم ازم کینه داره

وگرنه چه دلیلی داشت این حرفا رو بزنه

 

سرش پایین اومد صورتش به صورتم نزدیک شد

 

پلکامو روی هم فشار دادم

انگار قلبم توی دهنم بود و بشدت میکوبید

 

ابروهاش درهم گره خورده بود

 

حس می‌کردم وسط کوره ی آتیش انداختنم و شر شر ازم عرق می‌ریخت

 

تنش بیش از حد داغ بود و داشت منو میسوزوند

 

_ گفته بودم کسی که به حریمم وارد بشه دو راه براش وجود داره

 

انگار منو نمی‌دید و فقط حرف خودش و میزد

 

_ من یه راه بیشتر نمی‌رم اونم نابودیه!

 

نگاهم به چشمای قرمزش بود

 

_ خوش شانس بودی که راه دوم نصیبت شد

 

ناباور و بهت زده بهش خیره شدم

بغض به گلوم چنگ زد

 

من خوش باور با خودم می‌گفتم حتما دوستم داشته که خواسته باهام ازدواج کنه

 

صدام از شدت بغض لرزید

 

_ فکر می‌کردم پنج سال قبل رو فراموش کردی

 

دستش لا به لای موهام فرو رفت و همونجا بین موهام گره خورد

 

سوزش سرم کمتر از سوزش دلم بود

 

_ چرا راه دوری بریم!

 

با خشم توی صورتم غرید

 

_هک کردن اطلاعات شرکت آرمین راسخ واس خاطر اون پدرسگ صفوی!

 

 

 

بین اونهمه گرما ناگهانی یخ زدم!

 

تمام تنم خشک شد

 

این مرد بی رحم فهمیده بود هک اطلاعاتش کار من بوده

 

وحشت زده میخ چشمای وحشیش شدم

 

همه چی از جلوی چشمم رد شد

 

خواستگاری ناگهانیش

 

اصرارش برای راضی کردن من

 

عقد دائم بی خبر!

 

و از همه مهم‌تر کشوندن من به خونه ی خودش به عنوان زنش

 

همه و همه یک معنا داشت!

 

آرمین راسخ داشت تلافی می‌کرد!

 

داشت منی که به حریمش وارد شده بودم و اطلاعاتش رو هک کرده بودم به نابودی می‌کشوند

 

نتونستم مانع ریزش اشکم بشم

 

با دستای خودم ، خودمو توی دامش انداخته بودم

 

حالا زنش بودم و دست و پا زدن توی این مرداب بیشتر به غرق شدنم کمک می‌کرد

 

یقینا مثلث برمودا همون آغوش آتشین آرمین بود!

 

مچ دستم به خاطر فشار انگشتاش لمس شده بود و حسش نمی‌کردم

 

_ اون نره خر چی بهت داد در عوض هک اطلاعات من ؟

 

با فریادش اشکای منم شدت گرفت

 

_ هیچی

 

دستش محکم روی دهنم کوبیده شد

 

_ به خاطر هیچی اون سگ پدر جشن و سور و سات رو راه انداخته بود تا به ریش من بخنده؟

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 41

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x