رمان لاوندر پارت۵۵

4.4
(33)

 

 

خدا رو شکر کردم که حداقل قبل از اومدن مامان کارها تموم شد و اون زن رفت

 

دکمه ی آیفونو فشار دادم و سریع لباس مناسبی پوشیدم و روی مبل نشستم

 

طولی نکشید که مامان اومد

 

در رو براش باز کردم و با صدای آرومی سلام کردم

 

قبل از اینکه جواب سلامم رو بده موشکافانه نگاهم کرد

 

_ دیشب اینجا خوابیدی؟

 

سعی کردم خونسرد جواب بدم تا به چیزی مشکوک نشه

 

_ نه صبح زود اومدم یه کم خونه به هم ریخته بود تمیز کنم

 

سری تکون داد و جای جای خونه مشغول گشتن شد و منم دنبالش راه افتادم

 

استرس گرفته بودم

 

_ مامان نمی‌خوای بشینی؟

 

تند جواب داد

 

_ نیومدم که بشینم

 

در اتاق اولی رو باز کرد و وقتی دید انباره، مستقیم به طرف اتاق خواب رفت

 

_ مامان صبر کن اون اتاق شخصی آرمینه

 

صورتشو به طرفم چرخوند و چشماشو ریز کرد

 

_ اتاق اونه تو چرا نگرانی؟

 

دستی به صورتم کشیدم

 

_ شاید چیز شخصی داشته باشه

 

همونجور که در اتاق رو باز می‌کرد جواب داد

 

_ چیز شخصی داشته باشه درشو قفل می‌کنه وقتی بازه یعنی نداره

 

ترسیده از اینکه چی میشه دنبالش وارد اتاق شدم

 

مامان چشماشو چرخوند و روی نقطه ای ثابت موند

 

رد نگاهشو دنبال کردم روی چمدونم متوقف شدم

 

_ تو دیشب اینجا خوابیده بودی مدیا!

 

 

 

لبمو محکم به دندون گرفتم

 

این چمدون رو یادم رفته بود جایی مخفی کنم و از نگاه تیزبین مامان پنهون نموند

 

_ چرا نرفتی خونه ی خودت؟

 

شاکی به طرفم اومد

 

_ معلومه داری چیکار می‌کنی؟ تو دیروز باهاش عقد کردی چقدر قبل از اومدنت گفتم ازش دور بمون

 

کلافه جواب دادم

 

_ نه مامان اشتباه نکن چون غزاله هنوز از مرخصی برنگشته مجبور شدم اینجا بمونم تا تنها نباشم

 

_ این خونه جای دیگه ای نداشت که اومدی تو اتاق آرمین؟ بخدا می‌دونم آخرشم آبروی منو پیش پدرت می‌بری

 

بی حوصله لب تخت نشستم

 

_ مامان میشه بیخیال من بشی؟ از اون موقع تا حالا اصرار داشتی به طرف خودم جذبش کنم حالا که باهاش ازدواج کردم میگی ازش دور بشم؟

 

مامان که انگار حرفهای منو نمی‌شنید و مات و مبهوت به پشت سرم خیره بود، نزدیک اومد و لحاف روی تخت رو چنگ زد و جلوی صورتم تکون داد

 

حیرت زده نالید

_ این چیه مدیا؟

 

با دیدن چند قطره خون که روی لحاف ریخته بود وحشت زده از تخت فاصله گرفتم

 

_ دختره ی خیره سر نتونستی جلوی خودتو بگیری بندو آب دادی پدرت دنیا رو به سرم آوار می‌کنه

 

صدای دادش بالا رفت

 

_ همین شب اول دار و ندارتو به باد دادی

 

_ این خون…

 

بازوم رو چنگ زد و فشار داد و مانع شد جمله ام رو ادامه بدم

 

_ نذاشتی حداقل برات عروسی بگیره خودتو بی ارزش کردی

 

 

 

بازوم رو از دستش بیرون کشیدم

 

خون دست آرمین بود که نصف شب روی لحاف ریخته بود من ندیده بودم تا جمعش کنم

 

_ وقتی فکر کنی یه نفر دزده راه رفتنش برات مثل دزدا میشه

 

با حرص بیشتر ادامه دادم

 

_ وقتی به قصد گرفتن مچ من اومدی اینجا معلومه که کوچک‌ترین نشونه هم برات مدرک میشه

 

لحاف رو از دستش بیرون کشیدم

 

_ مادر ساده ی من، دیشب دست آرمین زخمی شد خونش ریخته روی لحاف!

 

مشکوک نگاهم کرد

 

_ از کجا بدونم راست میگی؟

 

لحاف رو گوشه ای پرت کردم

 

_ برو دست دامادت رو ببین زخمه

 

سری از روی تأسف تکون دادم

 

_ وقتی مادرم چنین فکرایی می‌کنه خدا به داد بقیه برسه

 

صدایی از سالن شنیدم انگار یکی اومد داخل

 

مامان دستشو به کمرش زد

 

_ به هرحال من بهت اعتماد می‌کنم و ترجیح میدم حرفتو باور کنم

 

_ خوش اومدی!

 

با شنیدن صدای آرمین دست و پام شل شد

 

توی چهارچوب در ایستاده و نگاه مستقیمش به من بود

 

مامان به طرفش رفت

 

_ اومده بودم اینجا ببینم همه چی رو به راهه

 

پوزخند روی لب آرمین نشون می‌داد می‌دونه که مامان واسه چی اومده

 

_ نگران دخترت نباش دیشب راحت توی تخت من خوابید!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x