رمان لاوندر پارت ۵۴

4.5
(31)

 

ابرویی بالا انداخت و بلند شد

 

چنگی به موهاش زد و رو به روم ایستاد

 

_ نصف شبی سرتو گذاشتی روی سینه ی من جای بالش و راحت خوابیدی حالا یه چیزی هم بدهکار شدم؟

 

سرمو چرخوندم و نگاهم به اتاق به هم ریخته و خورده شیشه های کف اتاق افتاد

 

باد سردی از پنجره ی بدون شیشه داخل اومد لرزی به تنم نشست

 

با دهنی باز به اوضاع آشفته ی اتاق نگاه می‌کردم

 

_ این وضعیه که راه انداختی آرمین؟ مگه دیوونه شده بودی نصف شبی زدی شیشه رو شکستی؟!

 

طلبکارانه جلو اومد

_ من دیوونه شدم یا تو؟ اول تو پاشدی نصف شب وسط اتاق می‌دویدی و جیغ میزدی منم بدخواب کردی!

 

دود از سرم بلند شد

 

_ چی؟ این تو بودی که می‌خواستی تو خواب منو خفه کنی

 

ابروهاش درهم گره شد و صداشو بالا برد

 

_ تو با سر و صداهات خواب رو از من گرفتی وگرنه من مگه دیوونه ام شیشه بشکنم؟

 

پوفی کشیدم

 

_ خودت همه چی رو به هم ریختی خودتم جمعشون می‌کنی

 

خیلی خونسرد جواب داد

 

_ نیازی نیست حرص و جوش اینا رو بخوری تا ده دقیقه ی دیگه یکی میاد همشونو جمع می‌کنه شیشه هم عوض میشه

 

چشمامو ریز کردم

 

_ تو که تمام مدت کنار من خواب بودی کی وقت کردی به کسی بگی بیاد ؟

 

مشکوک ادامه دادم

 

_ یا شایدم از قبل می‌دونستی قراره این کارا رو بکنی که سپردی کسی بیاد

 

 

 

 

_ نمی‌دونستم تو نصف شب قراره بدخوابم کنی!

 

از فکر به اینکه من تا صبح سرم روی سینه اش بوده عرق از کمرم جاری شد

 

در کمد رو باز کرد و لباسی بیرون آورد و روی مبل انداخت

 

بدون فکر به اینکه من اونجام مشغول عوض کردن لباسش شد

 

خجالت زده و البته با قلبی ضربان گرفته نگاهمو ازش گرفتم

 

_ من میرم شرکت، بمون خونه تا بیان ریخت و پاش ها رو جمع کنن بعد برو به اون خراب شده

 

منظورش از خراب شده همون شرکت عمران بود!

 

_ دسته کلید برات می‌ذارم درا رو قفل کن

 

هاج و واج به رفتنش نگاه کردم

 

توی اون خونه غریب بودم و نمی‌دونستم باید چیکار کنم

 

با رفتن آرمین منم به طرف سرویس بهداشتی رفتم و آبی به دست و صورتم زدم

 

هنوز صورتمو خشک نکرده بودم که آیفون به صدا دراومد

 

با دیدن زن میانسالی که پشت در بود بی حوصله جواب دادم

 

_ بفرمایید

 

_ واسه تمیزکاری اومدم آقای راسخ گفته بودن بیام

 

ابرویی بالا انداختم و بی حرف دکمه رو فشردم طولی نکشید اومد داخل

 

سلام کوتاهی کردم و مشغول مرتب کردن وسایلم شدم

لباسی بیرون آوردم تا برای رفتن به شرکت بپوشم

 

گوشیمو برداشتم

با دیدن بیست تا میس کال از مامان ترسیدم

چرا مامان اینهمه زنگ زده بود؟

حتما اتفاقی افتاده بود

 

 

بدون معطلی شمارشو گرفتم

 

صدای شاکیش توی گوشم پیچید

 

_ به به دختر من ساعت خواب؟

 

_ سلام مامان خواب نیستم که

 

_ دارم میام پیشت یک ساعت دیگه اونجام

 

زانوهام شل شد و همونجا وسط شیشه خورده های کف اتاق نشستم

 

هول شده و با صدای لرزون پرسیدم

 

_ میای اینجا؟ واسه چی آخه من که دارم میرم شرکت

 

اگه مامان میومد اینجا من بهش چی می‌گفتم؟ کلا از همه لحاظ آبروم می‌رفت

 

_ می‌دونم رفتی خونه ی آرمین چند دقیقه قبل که زنگ زدم جواب ندادی بهش زنگ زدم آدرس داد دارم میام اونجا

 

حتی منتظر نموند چیز دیگه ای بگم چون مطمئن بود مخالفت می‌کنم تماس رو قطع کرد

 

با دستم فرق سرم کوبیدم

 

گذشته از همه چی اینجا اینقدر به هم ریخته بود که نمی‌دونستم چه توضیحی بهش بدم

 

زن مشغول تمیزکاری شده بود

 

از اونی که فکر می‌کردم سریع تر بود

 

مجبور شدم خودمم کمکش کنم تا زودتر تموم بشه

 

چند دقیقه بعد مردی اومد شیشه رو هم عوض کرد و رفت

 

نزدیک به یک ساعت بدون وقفه همه چی رو جمع کردیم و جارو کردیم تا تمیز و مرتب شد

 

هنوز نفسمو بیرون نداده بودم که زنگ در بلند شد

 

با دیدن مامان پشت در لرزه ای به تنم نشست

 

توی دلم آرمینو لعنت کردم که بهش آدرس داده و فرستاده روی سر من

 

من که می‌دونستم مامان واسه اینکه مطمئن بشه من بغل آرمین نخوابیده باشم اومده اینجا!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x