رمان لیلیان پارت۸۲

4.5
(46)

 

– آخه الان هم بیشتر از شش ماهه که روابط

اونجوری تعطیله خانوم.

قهقهه میزنم میگویم:

– چهره ات رو مظلوم نکن سید.

انگشت شستش را روی لبهایم میکشد و میگوید:

– قبول کن که سخته، اینکه کنارت باشم و انقدر دلبر

باشی و مجبور باشم به خودداری کردن، خیلی سخته.

جلوتر میروم و بوسهای نرم روی لبهایش مینشانم

و میگویم:

– گفتم که عاشقتم؟

 

عمیق لبهایم را به کام میکشد و وقتی فاصله

میگیرد، لب میزند:

– من چی؟ گفتم چاکرتم؟ گفتم هواخواهتم بدجور؟

موهایش که کمکم رو به جوگندمی شدن میرود را

نوازش میکنم.

– گفتی آقا، گفتی.

 

خواب به چشمانم نمیآید، حتی پلک هم بر هم

نگذاشته ام.

مهدی رابه حاج خانم میسپاریم و او همراه با حاج

سید من را از زیر قرآن رد میکنند.

 

حاج خانم میگوید:

– به خدا اگر مهدی پیشم نبود، خودم میومدم میموندم

مادر، اما خوب این بچه هم

میان حرفش میگویم:

– نه من الهی فدای محبتتون بشم، مامانم هست. دیگه

شما مراقب مهدی باشید.

صورتم را میبوسد از یکدیگر خداحافظی میکنیم و

حاج سید اسکناسی دور سرم میچرخاند و میگوید:

– این هم صدقهی خودت و دختر گلت باباجان.

برید به سلامت.

 

سوار ماشین می شویم و حاج خانم پشت سرمان آب

میریزد.

سمت خانهی پدریام میرویم تا مامان را سوار کنیم و

به بیمارستان برویم.

آنجا هم با بابا و لهراسب روبوسی میکنم.

لهراسب میگوید:

-میخواد الان بیام؟

سیدعلیرضا جواب میدهد:

– آخه بیای هم بخش زنان که راهت نمیدن، مجبوری

توی محوطه بمونی.

میخوای بیای همون ساعت ملاقات بیا.

بابا میگوید:

– آره هردومون میایم.

 

امروز خوشحالی عمیقی را در چشمهای پدرم میبینم.

دستی روی سرم میکشد و میگوید:

-انشالله دخترت به سلامتی به دنیا میاد.

بالاخره اسمش چی شد؟

من و سید علیرضا همزمان میگوییم:

– لیانا

-مهنا

چپ چپ نگاهش میکنم، میخندد و مامان میگوید:

– بریم دیر نشه.

 

من نگاه به ساعت می کنم، شش صبح را نشان

میدهد.

سوار ماشین میشویم و سمت بیمارستان حرکت

 

اولین مریضی که برای سزارین پذیرش میشود من

هستم.

وارد اتاقی میشوم و پرستاری به کمکم میآید.

لباس هایم را تعویض میکنم، آنژیوکت را به دستم

زده و سوند را برایم وصل میکند.

منتظر دکتر میمانم و پیش از او، متخصص بیهوشی

برای مشاوره پیشم میآید و بعد از آن، خانمی با یک

ویلچر میآید و با خوشرویی میگوید:

– بشین عزیزم، دیگه باید بریم سمت اتاق عمل.

 

میگویم:

– اما من حالم خوبه، میتونم خودم بیام.

میخندد.

– باید بشینی دیگه، یه کم ناز و ادا داشته باش دختر.

همه مامانهای زائو رو باید اینجوری ببریم.

میخندم و روی ویلچر مینشینم و از اتاق بیرون

میرویم.

سید علیرضا فور اا سمتم میآید و میگوید:

– خوبی عزیزم؟ درد نداری؟

پر تعجب نگاهش میکنم.

 

– نه درد برای چی علیجان؟ من که قرار نیست

طبیعی زایمان کنم، سزارینه دیگه، فعلا ا خوبم.

مامان میگوید:

– دلشوره داره بندهی خدا.

لبخندی اطمینانبخش به صورتهایشان میزنم:

– نه حالم خیلی خوبه، خیالتون راحت.

تا پشت در اتاق عمل همراهیام میکنند، بعد سید

علیرضا بوسهای روی سرم میزند و میگوید:

– همینجا منتظرتم.

 

مامان تسبیحش را در دستش مچاله میکند و میگوید:

– به سلامت بیای بیرون دخترم.

واقع اا حالم خوب است، آنقدر خوب هستم که ترس و

فوبیایی که همیشه از اتاق عمل داشتم را فراموش

میکنم، آنقدر پرانرژی هستم که حتی از آن سوزن

بیحسی که قرار است در کمرم فرو برود هم

نمیترسم.

بیحس میشوم و من را روی تخت می خوابانند و

پردهای را جلوی صورتم میکشند.

این لحظات که مطمئنم شیرین ترین لحظات عمرم

هستند، به سرعت میگذرد.

چشمهایم را بسته ام و آیت الکرسی میخوانم و وقتی

چشم باز میکنم که صدای گریه کودکم را میشنوم.

 

لبخند میزنم و اشک میریزم، نگاهش میکنم. خیره

به این جسم کوچک که هنوز بند نافش از آن آویزان

است ماندهام.

دلم برای هزار بار میمیرد.

دخترم اتاق عمل را با صدای گریه هایش روی سرش

گذاشته.

تمیزش میکنند و بند نافش را قیچی میکنند و بعد

سمت میآورندش.

صورت کوچک و گرمش را که به صورتم

میچسبانند، اشک هایم گونه ی کوچکش را خیس

میکند.

گرسنه است و گریه میکند و عمیق از ته دل

میبوسمش.

 

 

درست به اندازهی مهدی دوستش دارم، نه ذرهای کمتر

و نه ذرهای بیشتر و این بعد از شکرگزاری سلامتی

دخترم، اولین چیزیست که خدا را بابتش شکر و

سپاس میگویم.

چنان حسی عجیب سرتاسر وجودم را فرا گرفته که

هیچ چیزش قابل وصف نیست.

از خدا ممنونم بابت هدیهای که به ما داده.

ما سختیهایمان را گذراندهایم، امتحاناتمان را پس

دادهایم و حالا این ماحصل آزمایشاتمان است.

به ریکاوری منتقل میشوم و کمی بعد، به بخش

میبرندم.

سید علیرضا درست پشت در اتاق عمل ایستاده و به

محض خارج شدنم دستم را میبوسد، چشمهایش خیس

میشود و میگوید:

– آوردن دیدیمش، مرسی عزیزدلم، مرسی خانومم.

 

مامان هم جلو میآید و اشکهایش را پاک میکند و

صورتم را میبوسد.

بیحال شدهام و درد ذره ذره شروع شده.

دقایقی بعد که به اتاق انتقال داده شدهام پرستاری می

آید و لباسهایی را که مخصوص اتاق عمل بوده را از

تنم در میآورد.

لباسی دیگر را تنم میکند و میرود.

چشم انتظار به در نگاه میکنم و میگویم:

– پس چرا نمیارنش؟

مامان میگوید:

– اتفاق اا خیلی هم گرسنه ست، الان میارنش. بخش

نوزادان بود، داشتن یه سری کار انجام میدادن و

معاینهاش میکردن.

 

سید علیرضا یک ثانیه هم دست یخ زدهام را رها

نمیکند و خدا میداند که در این لحظات چهقدر نیازمند

حضورش هستم.

بالاخره دخترمان را میآورند.

دختری که چشم هایش عجیب شبیه چشمهای برادرش

است اما بقیه ی اجزای صورتش به من رفته.

لبخند میزنم و باری دیگر از ته دل خدا را شکر

میکنم.

گریه میکند و من عاجزانه به مامان نگاه می کنم و

میگویم:

– من بلد نیستم بهش شیر بدم.

مامان میخندد و میگوید:

– خودم کمکت میکنم.

 

پرستار چند تقه به در میزند و میگوید:

-مامانبزرگ خوشگل، اگر شما سختته من اینجا

اومدم تا شیر دادن رو به مامانمون آموزش بدم.

مامان بت لبخندی کنار میرود و میگوید:

– آره خدا خیرت بده دخترم، خواهش میکنم بفرمایید.

و آرام طوری که فقط من و سید علیرضا بشنویم

میگوید:

– ماشالا چه دختر خوبیه، کاش برم شمارهاشو بگیرم،

با خانوادهاش حرف بزنیم برای لهراسب.

 

سید علیرضا میخندد.

– شما اومدی نوه ببری خونه لعیا خانوم، یا عروس؟

مامان با لبخندی دنداننما میگوید:

– خدا رو چه دیدی؟ شاید هردوش!

پرستار میآید و دختر قشنگم را از دست مامان

میگیرد، طفلکم آرام و قرار ندارد و یک صدا گریه

میکند و در تمام این لحظات، سید علیرضا خیره

هردومان را نگاه میکند و میبینم که زیرلب قربان

صدقهمان میرود.

پرستار لباسم را بالا میزند، سینهام را بیرون میآورد

و دخترم را روی آن قرار میدهد.

 

چشمهایش بسته است اما وقتی اولین قطرهی شیر در

دهانش میرود، ساکت میشود و شروع به مکیدن

میکند.

حسی عجیب دارم، حسی که تا به حال تجربهاش

نکرده بودم.

این که او از شیره وجودم تغذیه میکند، زیباست،

عجیب است و دوست داشتنی.

سیدعلیرضا دستی روی موهایم میکشد و اینطور

عشق را به تمام جانم تزریق میکند.

دخترمان از هر دو سینهام تغذیه میشود و وقتی

شیرش را میخورد، پرستار آرام به کمرش ضربه

میزند تا باد گلو بزند.

آروغش را که میزند و او را در تختش میگذارد و

میگوید:

– خانم وثوقی من رجبی هستم، کاری داشتید لطف اا

زنگ بالای تخت رو بزنید.

تشکر میکنیم و بیرون میرود.

 

ساعاتی بعد، بابا و لهراسب به همراه حاج سید و حاج

خانم و مهدی با کمپوت و آبمیوه و دسته گل، به ملاقاتم

میآیند.

مهدی گلی را به دستم میدهد و با زبان شیرینش و

لحنی که فقط خودم متوجه آن میشوم میگوید:

– بَلا ماما و نینی دُل خلیدم.

آنقدر میبوسمش که جیغ میکشد و قهقهه میزند.

پدربزرگها و مادربزرگها، قربان صدقه ی دخترمان

میروند.

هر کس چیزی میگوید، حاج خانم معتقد است که او

شبیه من است اما لهراسب میگوید:

– بهخدا که انگار سیدعلیرضا رو کوچولو کردن

گذاشتن روی این تخت.

 

از تشبیه ش خندهام میگیرد.

حاج خانم میگوید:

– راستی علی جان خاله هم زنگ زد گفت به تو و

لیلیان تبریک بگم.

هردو تشکر میکنیم.

لهراسب با ایرج تصویری تماس میگیرد و دخترمان

را میبیند و میگوید:

– اگر شما نیاید اینجا، برای چلوندن اون مورچه هم

که شده، چند ماه دیگه خودم میام.

به خانوادهام که دو تا دور تختم ایستادهاند و بگو و

خندشان بالا رفته، نگاه میکنم.

 

شیرینی میخورند به همدیگر تبریک میگویند و من

باری دیگر سرشار از خوشی میشوم و دستهای

سیدعلیرضا را گرم در دستهایم فشار میدهم.

 

لیانا سادات پنجاه روزه شده.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 46

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
minazarinmehr@gmail.com
1 سال قبل

سلام
ببخشید آقا قادر من رمانی رو نوشته و به انتها رسوندم قصد دارم توی سایتتون انتشار بدم

ممنون میشم اگه پاسخ بدین

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x