رمان لیلیان پارت ۱۵

4.5
(33)

 

 

” لیلیان ”

 

با صدای پیاپی در زدن، میان پلک‌هایم را به سختی باز می‌کنم.

مکان برایم آشنا نیست و با گیجی کمی اطرافم را نگاه می‌کنم و تازه به یاد می‌‌آورم که در خانه‌ی جدیدم هستم.

کسی هنوز دارد به در ضربه می‌زند، سر می‌چرخانم که می‌بینم سیدعلیرضا از چشمی بیرون را نگاه می‌کند و آرام رو به من می‌گوید:

 

– پاشو پاشو

 

سوالی نگاهش می‌کنم و او دستی به موهای به هم ریخته‌اش می‌کشد و تند تند دکمه‌های پیراهنش را می‌بندد و خطاب به شخص پشت در می‌گوید:

 

– لعیا خانوم، ببخشید یه چندلحظه، الان می‌رسم خدمتتون.

 

گیج و گنگ نگاهش می‌کنم و با صدای مادر که می‌گوید:

 

– عجله نکن آقاسید، من پایینم، بیاید پایین.

 

چشم‌هایم کاملاً باز می‌شود و روی تشک می‌نشینم.

متعجب لب می‌زنم:

 

– وا! هفت و نیم صبحه، مامانم این‌جا چی‌کار می‌کنه؟

 

ناگهان ترس به جانم می‌نشیند و هین بلندی می‌کشم.

 

– وای خاک بر سرم، اتفاقی افتاده؟

 

پتو را تا می‌زند و تک خنده‌ای می‌کند.

 

– نه، صبحونه آوردن.

 

ابروهایم بالاتر می‌رود.

 

– چی؟! صبحونه؟! مگه پاتختیه؟!

 

شانه‌ بالا می‌اندازد.

 

– ظاهراً هست دیگه.

 

دستی به چشم‌هایم می‌کشم و با میل شدیدم به خوابیدن می‌جنگم.

به توالت می‌روم و آبی به دست و رویم می‌زنم، موهایم را شانه می‌‌کنم و سیدعلیرضا می‌گوید:

 

– زودتر بریم، زشته لعیاخانوم هم اومدن پشت در و رفتن.

 

باهم پایین می‌رویم و چندتقه به در می‌زنیم.

 

داخل می‌شویم که می‌بینم مادرهایمان با لبخندی معنادار و خوش‌حال نگاهمان می‌کنند.

جلو می‌روم و سلام می‌کنم، مادر گونه‌ام را می‌بوسد و متعجب می‌گویم:

 

– مرسی، مامان دلت تنگ شده‌ها، دیشب هم‌دیگرو دیدیم.

 

آرام می‌گوید:

 

– عروس شدی، این بوس برای اون بود.

 

آب دهانم را فرو می‌دهم، طفلکی مادرم نمی‌داند عروس که هیچ، حتی مادر هم شده‌بودم.

 

با صدای سیدعلیرضا که می‌گوید:

 

– چه کردید لعیاخانوم، دست شما درد نکنه.

 

رو سمت سفره‌ی صبحانه می‌چرخانم.

 

حاج خانوم دست پشت کمرم می‌گذارد و می‌خندد.

 

– دست مادرزنت درد نکنه سیدعلیرضا، بیا لیلیان‌جان، بیا مادر باید جون بگیری

 

سر سفره درست کنار سیدعلیرضا می‌نشینم.

کله پاچه بدجوری به هوسم انداخته و می‌خوام دست سمت ظرفش دراز کنم که مادر می‌گوید:

 

– سردی برات خوب نیست فعلاً نخور لیلیان.

 

دهان باز می‌کنم.

 

– آخه

 

حاج خانم کاسه‌ی کاچی را مقابلم می‌گذارد و می‌گوید:

 

– الان این برات خوبه عروس قشنگم.

 

به سرفه می‌افتم و می‌بینم که سیدعلیرضا هم دست مقابل دهانش گذاشته تا خنده‌اش را مهار کند.

خدا می‌داند چه فکرهایی که با خودشان کرده‌اند.

سیدعلیرضا می‌پرسد:

 

– بابا رفتن حجره؟

 

حاج خانم لبخند می‌زند.

 

– نه، توی اتاقه، گفتم لیلیان خجالت می‌کشه فردای عروسی‌اش سر صبحونه چشم تو چشم پدرشوهر بشه، نیاد بیرون!

 

کاچی در گلویم می‌پرد و میان سرفه‌‌هایم با تعجبی بی حد و اندازه می‌گویم:

 

– عروسی؟!

 

حاج‌خانم می‌خندد:

 

– عروسی که فقط لباس تن کردن نیست.

 

سیدعلیرضا لیوان آب را به دستم می‌دهد و آرام پچ می‌‌زند:

 

– آش نخورده و دهن سوخته اینه‌ها!

 

واقعاً نمی‌دانم به این شرایط مسخره بخندم یا به حال خودم گریه کنم؟

 

سرفه‌ام بند می‌آید و با حرص به سیدعلیرضا که لقمه‌ای از بناگوش و پاچه و زبان با نان سنگک درست کرده و رویش لیمو و نمک می‌ریزد، نگاه می‌کنم.

با لبخندی موذیانه می‌گوید:

 

– حیف که سردی برای شما خوب نیست لیلیان‌خانوم.

 

پوست لبم را میان دندان می‌گیرم و با آرنج به پهلویش می‌زنم و آهسته پچ پچ می‌کنم:

 

– به موهای سفیدتون نمیاد اهل این بی‌نمک‌بازی‌ها باشید سیدعلیرضا.

 

با خنده لقمه را تا نزدیک دهانش می‌برد و با چشم دنبالش می‌کنم.

اما آن را نمی‌خورد و سمت من می‌گیرد و می‌گوید:

 

– بفرمایید.

 

خنده‌ام گرفته و لقمه را از دستش می‌قاپم و می‌گویم:

 

– چه جنتلمن!

 

می‌‌گوید:

 

– والا اون‌طور که شما نگاه می‌کردی، باهاش خفه می‌شدم.

 

مادرهایمان با لبخند نگاهمان می‌کنند و لابد دارند با خودشان فکر می‌کنند که خاطرات شیرین شب قبلمان را مرور می‌کنیم!

 

می‌خواهم سفره‌ی صبحانه را جمع کنم که حاج خانم مانعم می‌شود و می‌گوید:

 

– سیدعلیرضا جمع می‌‌کنه، چرا تو؟

 

سیدعلیرضا که به آشپزخانه می‌رود، او با لبخندی کش آمده آرام می‌گوید:

 

– آتیش سیدعلی یه‌کم تنده، آره مادر؟

 

دهانم نیمه‌ باز می‌شود که ریز می‌خندد و ادامه می‌دهد:

 

– خب بچم طفلی چندماهه تک و تنهاست، حق داره، دیشب دوبار صدای دوش حمومتونو شنیدم!

 

گونه‌هایم درحال سوختن هستند و چیزی نمانده تا از شدت خجالت مقابل مادرم آب شوم و در زمین فرو بروم.

 

لب می‌زنم:

 

– نه حاج‌خانوم، ما

 

چشم می‌بندد، می‌خندد و روی شانه‌ام می‌کوبد و می‌گوید:

 

– خوش باشید با هم مادر، من که نگفتم چرا، از قدیم گفتن حلالی بکن، هزاری بکن!

 

هزار بار دیگر چیست؟ تصور یک‌بارش هم تنم را می‌لرزاند.

 

تمام تنم خیس از عرق شده که مامان می‌گوید:

 

– خجالت نکش، ماام زنیم لیلیان.

بمیرم الهی حتماً خیلی بهت فشار اومده که رنگتم انقدر پریده!

 

حاج خانم هم تایید می‌کند:

 

– آره بچه‌ام سفید شده.

کاش روم می‌شد گوش سیدعلی رو بپیچونم.

 

عضلات صورتم هم فلج شده و تنها تشکر می‌کنم و می‌‌ایستم که حاج خانم دست بردار نیست و می‌گوید:

 

– باهاش راه بیا دختر قشنگم، دردت به سرم.

 

مطمئنم‌ منظورش از راه آمدن با پسرش، راه آمدن با اخلاقش نیست.

به قول سیدعلیرضا، آش نخورده و دهان سوخته.

گرفتاری شدی

 

آماده شده‌‌ایم تا به بیمارستان برویم.

ساک نوزاد که وسایلش را داخل آن گذاشته‌ام را برمی‌دارم.

هم هیجان دارم و هم اضطراب‌.

سید علیرضا می‌گوید:

 

– اگر سختته نیا، خودم می‌رم.

 

چپ چپ نگاهش می‌کنم.

 

– آهان، اون‌‌وقت قراره مَهدی رو بغل کنید و رانندگی کنید؟

 

دست دراز می‌کند و ساک و کریرش را از دستم می‌گیرد.

 

– پس بریم.

 

می‌گویم:

 

– صبر کنید یه لحظه، یه زنگ بزنم.

 

کنجکاو نگاهم می‌کند و من با دختری که دیروز در آتلیه با او حرف زده‌بودم تماس می‌گیرم.

تماس را که قطع می‌کنم متعجب می‌گوید:

 

– فیلمبردار برای چی؟

 

– برای این‌که آقامَهدی پس فردا بزرگ می‌شه، یه فیلم از ترخیص بیمارستانش داشته باشه حداقل.

 

لبخند می‌زند.

 

– باشه ممنونم.

 

با لبخند پاسخش را می‌دهم‌‌.

 

حاج سیدمیرحسن در پارکینگ می‌بیندمان و از تصور این‌که ممکن است چه فکری بکند، خجالت می‌کشم.

رو به پسرش می‌گوید:

 

– برید خدا به همراهتون.

گفتم گوسفند رو تا یکی دو ساعت دیگه بیارن.

مواظب خودتون و شازده پسر هم باشید.

 

هرچه به بیمارستان نزدیک‌تر می‌شویم، دلهره‌ام بیش‌تر می‌شود.

فکر به مسئولیت بزرگی که از حالا به بعد به دوش دارم، فکر به این‌که آیا می‌توانم برایش مادر خوبی باشم یا نه، فکر به این‌که هنوز چیز زیادی از پدرش نمی‌دانم، ذهنم را به هم ریخته.

 

داخل بیمارستان می‌شویم و به بخش نوزادان می‌رویم‌.

بیرون از بخش NICU منتظر پزشک مَهدی می‌مانیم‌.

می‌آید و وقتی اطمینان می‌دهد که اوضاعش کاملاً نرمال است و برگه‌ی ترخیصش را امضا کرده، داخل می‌رویم.

پاهایم به وضوح دچار لرزش شده.

دختر فیلمبردار پشت سرمان است.

سید علیرضا با لبخندی بزرگ بر لب، جعبه‌ی شیرینی را به ایستگاه پرستاری می‌دهد.

با هم داخل می‌رویم و رد انگشتش که تختی را نشانه گرفته را دنبال می‌کنم و می‌گوید:

 

– اوناهاش.

 

با دیدن آن پسر کوچک، آن موجود ریز با پوست سفید و چشم‌هایی که باز است و موهای پرپشت مشکی روی سرش، ناگهان هرچه ترس داشتم دود می‌شود و به هوا می‌رود.

دلم برای دست‌های کوچک مشت شده‌اش ضعف می‌رود.

پاهایش را تکان‌ می‌دهد و جلو می‌روم.

نمی‌دانم خداوند به یک‌باره چه توان و قدرتی به من می‌دهد و چه عشقی از او را در قلبم می‌کارد که جرات پیدا کرده‌ام.

 

دست جلو می‌برم و آرام از داخل تخت برمی‌دارمش.

طفلک دوست داشتنی‌ام بوی شیر مادر نمی‌دهد اما بوی پاکی می‌دهد.

نمی‌فهمم چه زمانی چشم‌هایم خیس شده.

به خودم می‌چسبانمش و روی موهایش را می‌بوسم‌ و با صدایی لرزان آرام می‌گویم:

 

– پسر قشنگم، عزیزدلم.

 

رو سمت سیدعلیرضا می‌چرخانم که با لبخند نگاهمان می‌کند و اشک‌هایش را پاک می‌کند.

گونه‌ام را به گونه‌اش می‌چسبانم و لب می‌زنم:

 

– دیگه بریم خونه آقامَهدی کوچولو.

 

#پارت_شصت_و_سه

 

” علیرضا ”

 

حواسم هست که چه‌طور مَهدی را مثل یک شکستنی ظریف جابه‌جا می‌کند.

می‌بینم که پوشاندن لباس‌هایش بر تن کوچکش برایش سخت است اما نمی‌دانم چرا از دیدن صحنه‌ی پیش رویم لذت می‌برم و لبخندم هرلحظه بیش‌تر عمق می‌گیرد.

از کلنجار رفتن آرام و با حوصله‌اش خوشم می‌آید که جلو نمی‌روم و کمکش نمی‌کنم.

کمی طول می‌کشد تا آماده‌اش کند.

در کریر می‌خواباندش و آرام نزدیکم می‌آوردش و می‌گوید:

 

– بابایی منو بغل کن بریم.

 

کمی به چشم‌های سرخش نگاه می‌کنم و بعد کریر را از دستش می‌گیرم.

فیلمبردار هم سوار ماشین خودش می‌شود و دنبالمان می‌آید.

رانندگی می‌کنم اما حواسم به آن‌ها هم هست و با خودم فکر می‌کنم چه می‌شد که الان نرگس کنارم بود و باهم پسرمان را به خانه می‌بردیم.

لیلیان هم ساکت است.

حتماً او هم غرق در خیال امیررضاست.

این‌که من و او به چه‌ چیز و چه کسی فکر می‌کنیم مهم نیست، مهم این است که حقیقت چیز دیگری‌ست و حالا نه نرگس هست و نه امیررضا.

حالا خانواده‌ی سه نفره‌ی ما تشکیل شده از من و او و مَهدی‌‌ست.

 

نزدیک‌های خانه‌ایم که صدای گریه‌ی مَهدی بلند می‌شود.

به وضوح می‌بینم‌ که چه‌طور هول می‌شود و البته من هم بدتر از او.

 

مضطرب می‌گوید:

 

– آقا سید بزنید کنار لطفاً، نه نه، تندتر برید برسیم خونه.

 

می‌خواهم آرامش کنم که می‌گویم:

 

– بارون میاد ترافیک شده، نمی‌تونم تند برم، نترس چیزی نشده شاید گرسنه‌ست.

 

راهنما می‌زنم و ماشین را به حاشیه‌ی خیابان می‌کشانم.

گریه‌های پسر کوچکم اوج گرفته، گویا زیادی گرسنه شده‌.

با هم سعی می‌کنیم کمربند‌های کریر را باز کنیم و بیرون بیاوریمش.

لیلیان نگاهم می‌کند.

 

– بغلش کنید تا شیر درست کنم.

 

به آرامی به آغوش می‌‌کشمش اما انگار از این شرایط خوشش نمی‌آید که ساکت نمی‌شود.

لیلیان آب‌جوش را از فلاسک در شیشه می‌ریزد و در قوطی شیر را باز می‌کند.

صدایش از استرس و کلافگی می‌لرزد و می‌نالد:

 

– آبش جوشه، دیر خنک می‌شه.

 

و در کمال ناباوری زیر گریه می‌زند!

نمی‌دانم کدامشان را ساکت کنم و نمی‌دانم چه‌طور از دهانم می‌پرد و می‌گویم:

 

– دورت بگردم خانوم، شما گریه نکن.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Nadiya Nj
M.m
1 سال قبل

خیلی خیلی عالی بود

رمان خیلی قشنگیه

زود زود پارت گذاری کن

❤❤❤

نیلو
نیلو
1 سال قبل

عاشق این رمانم خیلی عالیه فقط کاش هر روز پارت گذاری بشه خیلی خوب میشه♥

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x