حتی ابروهای خودم هم بالا میپرد و لیلیان چنان سر بالا میگیرد که صدای تق تق رگهای گردنش را میشنوم.
مَهدی همچنان ناآرام است و هیچکدام چیزی از ان ممله به روی هم نمیآوریم.
دستمالی سمت لیلیان میگیرم و میگویم:
– قراره با هر گریه کردن بچه گریه کنی؟
سر به چپ و راست تکان میدهد.
– نه من فقط، فقط میترسم که نتونم براش مادری کنم.
پسرکم را تکان میدهم و میگویم:
– اگر از من میپرسی که میگم میتونی.
حالا هم پستونکش رو بده یهکم ساکتش کنه تا شیرش خنک بشه.
پستونک را به دهانش میگذارم، کمی بدخلقی میکند اما بالاخره ساکت میشود و لیلیان بغلش میکند.
با پدر تماس میگیرم و میگویم نزدیک خانهایم.
وقتی میرسیم لیلیان داخل ماشین کریرش را سمتم میگیرد و میگوید:
– شما بیاریدش من ساکش رو میارم.
سوالی نگاهش میکنم و میگوید:
– شاید حاج آقا و حاج خانوم دوست داشته باشن نوشون رو توی بغل پسرشون ببینن نه منِ نامادری.
لحظهای ابروهایم در هم میشود اما الان وقت صحبت کردن در این مورد نیست.
پیاده میشوم و میبینم مادر با پایهی اسفند منتظر ایستاده و روی لبهایش پس از مدتها لبخندی واقعی نشسته.
پدر کنار اکبر آقای قصاب است و میگوید:
– قدمش مبارک باباجان.
حالا که فکر میکنم میبینم چهقدر خوب که لیلیان فکر همه چیز را کرده و فیلمبردار آورده تا این لحظات ثبت شود.
گوسفند را سر میبرند و مادر هم با اشک و خنده اسفند دور سر پسر کوچک و نا آرامم میچرخاند.
بالا میرویم و مَهدی گریه را از سر میگیرد.
لیلیان باز هم دستپاچه میشود اما میبیند نمیتوانم برای آرام کردنش کاری کنم که فوراً سمتم میدود و میگوید:
– بدیدش به من، حتماً هنوز گشنهست.
لج کرده و شیشه را پس میزند.
هردو ترسیده نگاهش میکنیم و نمیخواهیم به روی آن دیگری بیاوریم که تا چه حد ناشی و بیتجربه هستیم.
مادر داخل خانه میشود و میگوید:
– بده من ببینم این گل پسر چشه.
هول شده میگویم:
– گشنشه، شیر نمیخوره.
مادر با آرامش میخندد و میگوید:
– گرمشه طفل معصوم، انقدر لباس گرم تنش کردید و لای پتو پیچوندیدش، کلافه شده.
نگاهش را میان هردومان جابهجا میکند و سر تکان میدهد.
– شما خودتون خوشتون میاد تو خونه انقدر لباس بپوشید که نتونید نفس بکشید؟
اضطراب در صورت لیلیان بیداد میکند و تا میبینم مادر مشغول آرام کردن مَهدیست، دستش را میگیرم و بیتوجه به بهت و خجالتش، سمت اتاق میبرمش.
” لیلیان ”
درست به همان اندازه که مهرش در قلبم جای گرفته و از حضورش خوشحالم، وحشت هم کردهام.
اینکه گریه کرد و من نتوانستم آرامش کنم، اعصابم را متشنج کرده.
از اینکه چهطور قرار است از پس یک نوزاد و حالتهای مختلفش بربیایم ترسیدهام.
چهطور بفهمم مشکلش چیست؟
تمام این افکار منفی یکهو چنان به مغزم حملهور شده که اگر از حاج خانم خجالت نمیکشیدم با صدای بلند زیر گریه میزدم. نمیدانم، شاید یک علتِ این ناگهانی بر هم ریختنم هم بهخاطر سیکل ماهانه و بر هم ریختگی هورمونهایم باشد، اما این را میدانم که نه فقط محتویات معدهام را، که دوست دارم حتی خودِ معدهام را هم بالا بیاورم.
سید علیرضا هم مثل من روبهروی مادرش ایستاده اما ناگهان نمیفهمم چه زمانی سمتم میآید و ساعدم در دستش اسیر میشود.
هم متعجبم و هم خجالتزده.
تلاش میکنم دستم را جدا کنم و آرام میگویم:
– آقا سید ولم کنید، وا چرا من رو اینجوری گرفتید؟
فشار انگشتانش را کمی کمتر میکند، کنار در اتاق میایستد و با چشم و ابرو اشاره میکند.
– برو تو.
خودش هم داخل میشود و در را میبندد.
شاید اینکه برای لحظهای مردمکهایم سمت در بسته شده میرود و ترسیده بزاق دهانم را میبلعم دست خودم باشد اما تپشهای دیوانهوار قلبم و عرق کردن کف دستهایم اختیاری نیست.
حتی خودم هم علت این دگرگون شدنم را نمیدانم و نمیفهمم.
سیدعلیرضا نگاهم میکند و کمی بعد هم ابروهایش در هم میشود و هم فکش منقبض.
یک قدم جلوتر میآید که یک قدم عقبتر میروم، پوزخند میزند و با تعجب بی حد و اندازه در صدایش، میگوید:
– حالت خوبه؟
فقط نگاهش میکنم و نمیدانم چه چیزی در نگاه لعنتیام میبیند که میگوید:
– عجب! عجب!
دستی به پیشانی یخ کردهام میکشم و میگویم:
– زشته جلوی حاج خانوم، اگر میشه من برم بیرون.
اخمهایش غلیظتر میشود و دستش را برای سد شدنم چنان روی دیوار میکوبد که از جا میپرم و کنایه میزند:
– شما نگران حاج خانم نباش، مادر من از خداش هم هست که با هم تنها بشیم.
وایسا کارِت دارم.
لب میگزم و حالا مطمئنم صدای تپشهای قلبم به گوش او هم میرسد و عصبی میگوید:
– یه دلیل برای این ترست بهم بده تا قانع بشم دخترِ حاج ابوذر.
حس میکنم نفسم هم به سختی بالا میآید و میگویم:
– نمیدونم بهخدا.
چشم میدَرد.
– قسم الکی نخور.
دستم روی قفسهی سینهام مینشیند.
– الکی نیست سید، من خودم هم نمیدونم چرا یهو
دست مقابل صورتم میگیرد و میگوید:
– خب من میدونم، بذار بهت بگم.
من که در اتاق رو بستم، یهو از این رو به اون رو شدی.
تا الان چیزی از من دیدی که از تنها شدن باهام میترسی؟
چیزی نمیگویم که سوالش را دوباره تکرار میکند و من آرام لب میزنم:
– نه.
عصبانیتِ صدایش بیشتر میشود.
– فرضاً که من بخوام یه کاری کنم، غلطه؟ اشتباهه؟ من اَخ و پیفم؟
سر بالا میاندازم و عاجزانه میگویم:
– نه آقا سید، نه.
صورتش را نزدیکتر میآورد و گرمای نفسهایش به پوستم میخورد.
– من اگر میخواستم باهات کاری کنم، دیشب نمیتونستم؟ دیشب که بغل من خوابیدی، چی شد یهو امروز ترس و وحشت ازم نشست به جونت؟
درضمن، مگه من احمقم و نمیدونم تو پریودی؟!
از خجالت آب میشوم و مینالم:
– من از نظر روحی توی شرایط نرمالی نیستم آقاسید، وگرنه میدونم شما
سر تکان میدهد و عصبی میگوید:
– هان من چی؟ میدونی من فعلاً کاری به کارت ندارم و رنگ از رخت پریده؟
میدونی دل منم مثل خودت عزادارِ عشق زندگیمه؟ اما تا در رو بستم یهو عرق نشست روی پیشونیات و یه طوری تپش قلب گرفتی که انگار با لولو طرفی؟
آب دهانم را میبلعم و نمیدانم چرا همزمان اشکهایم سرازیر میشود.
سر پایین میاندازم و او محکم چانهام را میگیرد و صورتم را بالا میآورد و مجبورم میکند در چشمهایش نگاه کنم و میگوید:
– من فقط میخواستم بیای توی اتاق تا ازت بپرسم برای چی با یه گریه کردن بچه هول شدی؟
فقط میخواستم با هم حرف بزنیم تا آروم بشی اما تو
انگار منتظر یک تلنگرم تا با صدای بلند هق بزنم، اشکهایم روان میشود و خودم دست پیش میبرم و دستش را میگیرم، نگاهش متعجب روی دستهایمان مینشیند و هق میزنم و مینالم:
– آقا سید علیرضا
کمی نرمش در صدایش ایجاد میشود و درحالیکه من را بیشتر سمت خودش میکشد جواب میدهد:
– جانم؟
آرام که جواب میدهد، آرامتر میشوم.
دستش را محکمتر میگیرم و گریههایم اوج میگیرد و در کسری از ثانیه دست پشت کمرم میگذارد و در آغوشم میکشد!
عطرش که حالا کمتر برایم غریب است مشامم را پر میکند.
سرم روی قفسهی سینهاش قفل میشود.
تپشهای قلبش تند و کوبنده است.
کمی همانجا نگهم میدارد و به آرامی موهایم را از روی شالم نوازش میکند.
سبک که میشوم، بدون جدا شدن از تنش و نگاه کردن به صورتش میگویم:
– شما درست میگید، دیشب کنارتون بودم و امروز از تنها شدن باهاتون ترسیدم، نمیدونم چرا، فقط میدونم که خیلی به هم ریختم.
درمورد ترسم برای مَهدی هم بله، دارم سکته میکنم! توی همین فاصلهی از بیمارستان تا خونه، یهو دلم یه طوری شد که به قول مامانم انگار دارن توش رَخت میشورن.
یهو دلشوره و استرس چنگ انداخت به قلبم.
هی مثل احمقها دارم فکرهای منفی میکنم که اگر شیر داغ بدم بهش و دهنش بسوزه چی؟ اگر خودش رو زیاد کثیف کنه و من ببرمش توی دستشویی و بخوام بشورمش و از دستم سُر بخوره چی؟
اگر شیر بپره توی گلوش و نفسش بند بیاد چی؟
اگر وقتی دارم لباسهاش رو عوض میکنم دستش در بره چی؟
اگر اگر اگر اگر، این اگر ها داره خلم میکنه آقاسید.
بعد شما هم دعوام میکنید.
تکخندهای میکند و میگوید:
– من دعوات نمیکنم، فقط عصبی میشم میبینم یه طوری با من رفتار میکنی که
مکث میکند و سرم را بالا میآورم و میگوید:
– آخه جالبیاش اینجاست که، مو و گردنت بیرون از خونه بیرونه و بعد توی خونه داری از من حجاب میگیری!
به من میگی قراره به طرز لباس پوشیدنت عادت کنم و اما دیشب توی خونه، از حموم اومدی تا صبح کلاه حولهای روی سرت بود و باز هم جالبه که صبح هم که برای صبحونه اومدیم پایین شال سرت کردی.
لب میگزم که میگوید:
– البته بیشتر مسخرهست تا جالب.
از تنش فاصله میگیرم و میگویم:
– خب سخته یهویی آدم همه چیز رو بذاره کنار.
چشم تنگ میکند و میپرسد:
– اگر یک نفر دیگه جای من بود هم، باز سخت بود؟
صادقانه جواب میدهم:
– راستش، راستش نه!
سوالی نگاهم میکند و ادامه میدهم:
– فکر کنم توی دنیا از شما، بیشتر از همه خجالت میکشم!