کمی مکث میکنم و جوابی نمیدهم.
میوهها را در سینک ظرفشویی خالی میکنم و مشغول شستنشان میشوم.
پشت سرم داخل میآید و میگوید:
– هوم، چه بویی راه انداختی شما.
در قابلمه را برمیدارد و لب میزند:
– رخ لوبیاپلو رو ببین، آفرین بابا، من اصلاً فکر نمیکردم آشپزی بلد باشی.
سمتش میچرخم و متعجب میگویم:
– چرا اونوقت؟
شانه بالا میاندازد.
– بهت نمیاومد خب.
درست پشت سرم، بدون فاصله با بدنم میایستد!
از خجالت تنم منقبض میشود و شوکه میگویم:
– دارید چیکار میکنید آقاسید؟
دستهایش دو سمت تن من است و من حتی نفس کشیدن را هم از یاد بردهام.
با دست چپش کمی مایع ظرفشویی برمیدارد و میگوید:
– دارم دستهام رو میشورم!
عصبی میگویم:
– اینجا؟ روی میوهها؟ برید توی روشویی بشورید لطفاً.
به حرفم توجهی نمیکند که سمتش میچرخم، آنقدر خم شده که صورتش در راستای صورت من قرار دارد.
بینیام مماس بینیاش میشود و تقریباً در فاصلهی دو سانتی لبهایش میگویم:
– اینجوری دست میشورن؟
اشارهام به طرز ایستادنش است که حسابی معذبم کرده.
میبینم که انگار قصد دارد همان فاصله را هم به هیچ برساند، لب میگزم و دوباره رو برمیگردانم.
بیشتر سرش را خم میکند و لبهایش در نزدیکی گودی میان گردن و شانهام متوقف میشود و همانجا به آهستگی پچ میزند:
– مگه اینجوری وایسادن چه ایرادی داره؟
من که بدم نمیاد!
نمیدانم چه حسی دارم، فقط میدانم ضربان قلبم روی هزار است!
گرمای تنش را حتی از روی لباسهایمان هم حس میکنم و تپشهای قلبش که میگوید گویا احساسات مردانهاش به غلیان درآمده، درست روی کمرم میکوبد.
چشم میبندم، نفسهایش کشدار شده.
دستهایم را مشت میکنم تا شاید کمتر بلرزند.
لبهایش آرام، آنقدر آرام و نرم که تشخیصش سخت است، روی پوست گردنم مینشیند و پیش از اینکه او بیشتر پیشروی کند و من بتوانم هر عکسالعملی از خودم نشان بدهم، صدای گریهی مَهدی در خانه میپیچد.
نفس من آزاد میشود اما حتی بدون نگاه کردن به صورتش هم میتوانم کلافگیاش را بفهمم.
فاصله میگیرد و من فوراً از حصار تنش رها میشوم و سمت مهدی میروم.
” علیرضا ”
یک هفته از روزی که لیلیان به این خانه آمده میگذرد.
نزدیکترین حالتی که به هم داشتیم، همان شب در آشپزخانه بود.
میبینم هربار که کمی فاصلهی بینمان را کم میکنم چهطور دنبال بهانهایست تا از کنارم فرار کند.
کلافهام کرده، درست است هنوز علاقهای میانمان شکل نگرفته اما گویا او حاضر نیست برای شکل گرفتنش کمک و تلاشی بکند.
از آن شب به بعد، لباسهای پوشیده به تن میکند، یقههای کیپ، آستینهای بلند، شلوارهایی که از شلوارهای بیرونیاش بلندتر است!
اعترافش برایم حتی در ذهنم هم سخت است اما علاقهای که به پسرم نشان میدهد، حس حسادتم را برانگیخته میکند!
دائم توجهش به مَهدیست و البته که مطمئنم قصد دارد اینطور خودش را سرگرم او نشان دهد که مجبور نشود خیلی با من وقت بگذراند.
شیشهی شیر خالی شدهی پسرم را روی میز میگذارد و با ناز و نوازش و قربان صدقه سر شانهاش میگذاردش و آرام به کمرش ضربه میزند.
نمیتوانم بیشتر از این جلوی زبان را بگیرم و سکوت کنم که میگویم:
– اذیت نمیشی؟
سوالی نگاهم میکند.
کنایه میزنم:
– حس خفگی بهت دست نمیده؟ آخه یقهات خیلی کیپه.
از بحث کردن و جواب دادن امتناع میکند و آرام میگوید:
– مَهدی دلش درد میکنه، میرم پایین حاج خانوم بهتر میتونن آرومش کنن.
ابروهایم در هم میشود.
– این که ساکته.
میایستدد و میگوید:
– نق میزنه، صورتش قرمز میشه، معلومه داره بهش فشار میاد.
صدایم را کمی بالا میبرم و او از جا میپرد و مَهدی زیر گریه میزند.
– حرف من الان دلدرد بچهست یا این دوری کردنهای تو؟ چرا طفره میری از جواب دادن؟
نفس نفس میزند و مهدی را در آغوشش تکان میدهد.
– جانم عزیزدلم، گریه نکن.
و رو به من که با غیظ نگاهش میکنم میتوپد:
– چرا داد میزنید؟ چتونه؟ بچه ترسید.
باز هم داد میزنم، اینبار بلندتر.
– من چمه یا تو؟
گریههای مَهدی اوج میگیرد و همانطور که عصبی نگاهم میکند، میشنوم که آرام میگوید:
– وحشی بیشعور!
سمت اتاق میرود و دنبالش میروم.
– وایسا حرفام تموم نشده.
سمتم میچرخد و میتوپد:
– بچه ترسیده.
دست جلو میبرم.
– بدش به من، لازم نکرده ساکتش کنی.
ترس را در نگاهش میبینم و دست عقب میبرد.
– لازم نیست، شما نمیتونید.
دندان بر هم میسایم.
– بدش به من لیلیان.
صدایش را در پایینترین حد ممکن نگه داشته تا کنار گوش مَهدی بلند صحبت نکند و با تمام خشمی که دارد جواب میدهد:
– بچهست آقاسید، عروسک نیست که وسط بحث این دست به اون دستش کنیم.
بخوابونمش میام هر حرفی داشتید میزنیم، اما الان چیزی نگید خواهش میکنم.
از خودم بدم میآید، از اینکه وقتی از عصبانیت گُر میگیرم نمیتوانم کنترلی روی تن صدا و رفتارم داشته باشم.
از اینکه او بیشتر نگران ترسیدن پسرم است تا خودم!
دست مشت میکنم و میخواهم باز یکه به دو کنم که صبر نمیکند، داخل اتاق مَهدی میشود و در را میبندد.
به آشپزخانه میروم و دو لیوان آب سرد میخورم.
دستهایم را روی کابینت میکوبم و پلک میبندم و با خودم فکر میکنم، من قصد محکم کردن پایههای این زندگی را دارم اما اوست که درحال دوری کردن و فاصله گرفتن است.
” لیلیان ”
گونهی کوچکش را به صورت خودم میچسبانم و آرام برایش لالایی میخوانم.
این چندروز فهمیدهام با اینکار خیلی زود آرام میشود.
زودتر از چیزی که فکرش را میکردم چَم و خم بچهداری به دستم آمده.
او به خواب میرود و بغض پنجه به گلوی من من میکشد و چنگالهای تیزش را در حنجرهام فرو میکند.
اینکه آنطور سرم داد زده عصبیام میکند.
طفل کوچک خانه در آغوشم ترسیدهبود و دوست داشتم محکم بر فرق سر پدر بینزاکتش بکوبم.
اما فکر میکنم، شاید حق داشته باشد.
قبول دارم که این یک هفته را عمداً از او دوری کردهام!
از بعد آن شب که مثلاً تلاش کردم طرفداریاش از خودم در برابر خالهاش را جبران کنم و قدمی کوچک برای این رابطه بردارم، ترسیدهام.
نه اینکه پیشتر نمیترسیدم، نه، اما حالا وحشتم بیشتر شده!
حالا دیگر فقط خجالت نمیکشم، وحشت زدهام و دلیلی برایش پیدا نمیکنم.
نمیدانم، شاید چون علاقهای میانمان شکل نگرفته این حس روحم را به بازی گرفته.
شاید چون زیادی با او احساس معذب بودن میکنم.
اما علت هرچه که هست، من راه گریز را انتخاب کردهام! لباسهای پوشیده به تن میکنم و سعی دارم تمام روز وقتم را به مهدی اختصاص بدهم اما نمیدانم تا کِی میتوانم با این شیوه پیش بروم.
در گهواره میخوابانمش.
نگاهی به صورت معصومش میاندازم و با همان بغض آزاردهنده لبخند میزنم.
تا همین چندروز قبل، فکر نگهداری از او من را میترساند اما حالا چیزی که تبدیل به دغدغهام شده، بودنم کنار پدرش است.
از اتاق بیرون میروم و او تکیه زده به کانتر ایستاده.
با گوشهی چشم نگاهم میکند و با کجخلقی میگوید:
– بیا بشین کارِت دارم.
به راحتیهای پایین هال اشاره میکند، مینشینم و او هم روی کاناپهی روبهرویم مینشیند و با جدیت سر اصل مطلب میرود و میگوید:
– تا کی میخوای به این رفتار و حرکات ادامه بدی؟
خودم را به ندانستن میزنم.
– کدوم رفتار و حرکت آقا سید؟
دهان باز میکند و به محض اینکه حس میکنم دوباره میخواهد داد بزند میگویم:
– هیس! آروم هم میتونید حرف بزنید.
دستی میان موهایش میکشد و میگوید:
– دِ خب برا چی خودتو میزنی به اون راه؟
خیره نگاهش میکنم که میگوید:
- چرا داری ازم دوری میکنی لیلیان؟
یعنی از بس قشنگه کلمه ای که در وصف رمانت باشه رو ندارم
خیلی دوسش دارم اقد که بارهاوبارها از اول
میخونمش هروز پارت بزار باشه نویسنده گل❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤😅❤❤❤❤❤
وایی عزیزم 😍😍❤❤🥺🥺
خیلی رمان دلنشینی هست خییلی قشنگه
لذت بردم 😊
رمان خیلی خوبیه….🫰🏾🫰🏾💛💛⛓️
کاش زودتر پارت بزارید مرسی😘