رمان لیلیان پارت ۲۰

4.4
(31)

 

 

 

حقیقت این است که قلبم در گلویم ضربان گرفته و دوست دارم از پیش چشم‌هایش فرار کنم تا جوابی به سوالش ندهم اما ظاهرم را حفظ می‌کنم و می‌گویم:

 

– من که فکر نمی‌کنم چیزی توی رابطه‌ی ما تغییر کرده باشه آقا سید.

 

پوزخندش صدادار است.

تکیه می‌دهد، پا روی پا می‌اندازد و می‌گوید:

 

– آره راست می‌گی، اصلاً چیزی وجود نداشته که بخواد تغییری کنه.

جز این‌که تمام این یک هفته رو طوری رفتار کردی که انگار من اصلاً وجود ندارم.

 

جواب می‌دهم:

 

– ببینید آقاسید

 

با عصبانیت میان حرفم می‌پرد:

 

– ببین،‌ همین همین جمع بستنت، همین که حتی اسم من رو صدا نمی‌زنی، داره روانی‌ام می‌‌کنه.

من باهات حرف نزدم؟ نگفتم تعارف و خجالت رو بذار کنار؟

اصلاً خودت نبودی که به شوخی گفتی برای خطا نرفتن چشم بعضیا باید یه اقدامی کرد؟

اما بعدش چی؟

تو طوری برخورد می‌کنی که انگار من صرفاً هم‌خونه‌ات هستم و بس.

 

به صورت سرخ شده از عصبانیتش نگاه می‌کنم.

چیزی نمی‌گویم تا او حرف بزند و ادامه می‌دهد:

 

– واقعاً لازمه تمام حرف‌هایی که هفته‌ی قبل زدم رو دوباره تکرار کنم؟

 

عرق کف دست‌هایم را با شلوارم پاک می‌کنم و کنج لبم را می‌گزم.

 

– لیلیان، اگر من پدر مَهدی‌ام، تو هم داری براش مادری می‌کنی‌.

اگر زیر سقف این خونه داریم به اسم زن و شوهر با هم زندگی می‌کنیم باید پایه‌های زندگی رو محکم کنیم.

تو به‌جای باز گذاشتن یه مسیر به سمت خودت، داری هر راهی رو مسدود می‌کنی‌.

 

با صدایی لرزان می‌گویم:

 

– آقا سید، من، من از رابطه داشتنمون، می‌ترسم!

 

کمی نگاهم می‌کند و می‌گوید:

 

– باشه، حق داری، منم که نگفتم بیا همین الان شروعش کنیم و تا انتها پیش بریم، حرف من اینه که بذار کم کم جلو بریم، بذار من توی از بین بردن ترست کمکت کنم.

 

اما من مثل دیوانه‌ها سرم را به چپ و راست تکان می‌دهم و به وضوح برجسته شدن و نبض زدن رگ‌ کنار پیشانی‌اش را می‌بینم.

 

چند نفس عمیق می‌کشد.

مشخص است سعی می‌کند خوددار باشد و با صدا و لحنی کنترل شده می‌گوید:

 

– می‌خوای باهم بریم پیش مشاور؟ یا نه اصلاً تنها برو.

 

پاسخم سکوت است.

می‌ایستد و می‌آید کنارم می‌نشیند.

پاهایم را محکم جفت می‌کنم و نفس‌هایم را تکه تکه بیرون می‌دهم و از تصور این‌که قرار است مثل آن شب نزدیکم شود، مو به تنم راست می‌شود.

 

 

 

اما او فقط کنارم می‌نشیند، دستش را آرام بلند می‌کند و با کمی مکث دور شانه‌ام حلقه می‌کند.

چنان تمام عضلاتم را سفت کرده‌ام که او هم متوجه می‌شود و می‌گوید:

 

– لیلیان خانوم، این‌طوری خودت رو سفت نکن، من که قرار نیست بخورمت.

 

بزاق دهانم را می‌بلعم.

کمی سمتم می‌چرخد، با دست دیگرش به آرامی رشته مویی که روی صورتم افتاده را کنار می‌زند و می‌گوید:

 

– نگاه کن من رو.

 

من هم کمی سمتش می‌چرخم و می‌گوید:

 

– می‌خوای درمورد ترست حرف بزنی؟

 

نفسی بیرون می‌دهم و جواب می‌دهم:

 

– من قبلاً هم بهتون گفتم آقاسید

 

شاکی نگاهم می‌کند:

 

– نچ! باز گفت آقا سید!

 

از عصبانیتش خنده‌ام می‌گیرد و لبخندی کم‌رنگ می‌زنم.

 

– خب چی بگم؟

 

خیره نگاهم می‌کند.

 

– فکر کنم اسمم علیرضا باشه.

 

حرفم را از سر می‌گیرم.

 

– ببینید سید علیرضا، من دفعه‌ی قبل هم گفتم که خجالت می‌کشم، اما مسئله فقط خجالت نیست، من با یه ترسی گلاویز شدم که خودم هم نمی‌دونم چیه و چه شکلیه و اصلاً درکش نمی‌کنم، حالا چه‌‌جوری بیام درمورد چیزی که برای خودم هم ناشناخته‌ست با شما حرف بزنم؟

 

دستش را دوباره سمت موهایم می‌آورد، آرام نوازشم می‌کند و من لب می‌زنم:

 

– شما خیلی غیرقابل پیش‌بینی‌اید!

 

سوالی نگاهم می‌کند.

 

– آخه تا چنددقیقه‌ی پیش عصبانی بودید و الان

 

آرام می‌گوید:

 

– الان فقط دارم سعی می‌کنم که خودم رو کنترل کنم وگرنه هنوزم عصبی‌ام.

 

از حسی که سر انگشتانش به پوست سرم تزریق می‌کند، ناخواسته چشم می‌بندم.

 

می‌گوید:

 

– حداقل ازم فاصله نگیر، شب‌ها توی اتاق مَهدی نخواب، یا وقتی میای توی هال سر جات بخوابی، بالشتت رو شش فرسخ از من دورتر نذار.

 

با همان چشم‌های بسته، لب می‌گزم و آرام می‌خندم، آه می‌کشد و با دستی که دور شانه‌ام حلقه کرده، ضربه‌ای به بازویم می‌زند.

 

– خنده داره؟

 

چشم باز می‌کنم.

 

– ببخشید.

 

به مبل تکیه می‌دهد و من را هم طوری با خودش عقب می‌کشد که سرم روی قفسه‌ی سینه‌اش بیفتد و به نوازش موهایم ادامه می‌دهد.

انگار فهمیده با این کارش از آن ترس ناشناخته فاصله می‌گیرم و کمی بعد، داغی لب‌هایش را روی سرم حس می‌کنم و می‌گوید:

 

– می‌خوام یه قانون بذارم لیلیان.

 

سر بالا می‌گیرم و او چشم به صورتم می‌دوزد.

می‌پرسم:

 

– چی؟

 

بازدمش را در صورتم رها می‌کند و می‌گوید:

 

– پوشیدن لباس‌های این‌جوری ممنوع.

 

می‌خندم و دوباره سرم را جایی که بود می‌گذارم و می‌گویم:

 

– قبوله.

 

بوسه‌ای دیگر به موهایم می‌زند.

 

– خوبه، پس حالا برو عوضش کن.

 

دو روز است که در شرایط صلح‌آمیزمان هستیم و من همه‌ی تلاشم را می‌کنم که عادی برخورد کنم و به قول سیدعلیرضا، فاصله‌ی بینمان را شش فرسخ نکنم.

صبح جمعه است و حالا که هوا گرگ و میش شده ما هنوز مَهدیِ بیدار را دست به دست می‌کنیم و در خانه می‌چرخانیم اما پسر کوچولو نه قصد خوابیدن دارد و نه قصد دست برداشتن از نق‌نق کردن را.

 

سر شانه‌ام گذاشتمش و درحالی‌که چشم‌هایم از بی‌خوابی می‌سوزد طول هال را راه می‌برمش و می‌گویم:

 

– عزیزدلم، آقاخوشگله، چرا خواب نداری آخه؟ چی شده که نق می‌زنی؟

 

جلو می‌آورمش و می‌بینم با چشم‌های مشکی‌اش نگاهم می‌کند و انگشت شستش را محکم می‌مکد و از این‌که توقف کرده‌ام ناراضی‌ست که دوباره زیر گریه می‌زند.

 

سید علیرضا می‌ایستد و می‌گوید:

 

– بدش بغل من این بچه پررو رو، برو یه‌کم بخواب.

 

نگاه به چشم‌های سرخ شده از بی‌خوابی‌اش می‌کنم و مَهدی را در آغوشش می‌گذارم.

 

مَهدی را راه می‌برد و من روی تشکی که پهن کرده‌ام می‌نشینم و می‌شنوم که می‌گوید:

 

– این پدرسوخته از وقتی اومده خونه بغلی شده.

 

لبخند می‌زنم.

 

– عیبی نداره بچه‌ست دیگه، طفلی سه ماه توی بیمارستان بوده کسی نبوده نازش رو بکشه، بغلش می‌کنیم خودمون غرغراشم به جون می‌خریم.

 

صورت مهدی را روبه‌روی خودش می‌گیرد و می‌گوید:

 

– می‌بینی پسرم؟ مامانت داره لوس بارِت میاره‌ها!

 

این که من را مادر او خطاب می‌کند، باعث می‌شود حسی عجیب تمام وجودم را فرا بگیرد چرا که خجالت می‌کشیدم مقابل سید علیرضا از کلمه‌ی مادر برای نسبت خودم با مهدی استفاده کنم.

 

بغض کرده‌ام، یک بغض شیرین و سیدعلیرضا شاکی رو به مَهدی ادامه می‌دهد:

 

– می‌دونی شب جمعه بود آقامَهدی؟ می‌دونی بقیه‌ی مردم معمولاً این شب رو چه‌طوری می‌گذرونن و ما چه‌جوری گذروندیم؟

البته بهتره چیزی ندونی ولی خب، این رو بدون که اگر شما خواب بودی شاید یه فرصت درخشان به مامانی و بابایی می‌دادی!

 

زیر خنده می‌‌‌زنم و نگاهم می‌کند.

 

– وا! سیدعلیرضا، آخه این حرفه که شما به بچه می‌زنید؟

 

نگاهم می‌کند و با تعجبی ساختگی می‌گوید:

 

– ای وای، مگه شما هم چیزی در مورد این شب می‌دونی لیلیان خانوم؟ من فکر نمی‌کردم اطلاعی داشته باشی‌‌.

 

خنده‌ام بیش‌تر می‌شود که می‌گوید:

 

– نخند خانوم نخند، بیش‌تر حرص می‌خورم.

 

دلم برایش می‌سوزد و نمی‌دانم چرا و چه‌‌طور جرات پیدا می‌کنم که می‌گویم:

 

– خب، خب مَهدی که خوابید، باشه!

 

با ابروهای بالا پریده می‌پرسد:

 

– چی باشه؟

 

نگاه پایین می‌اندازم و می‌گویم:

 

– همون دیگه، همون که خودتون می‌دونید!

 

آفتاب زده، ساعت از شش صبح گذشته که مَهدی به خواب می‌رود و سیدعلیرضا او را در گهواره می‌گذارد.

هردو خسته‌ایم، می‌آید و کنار من که زیر پتو دراز کشیده‌ام، دراز می‌کشد.

ناگهان تپش‌های قلبم بیش‌تر می‌‌شود.

 

برایم آغوش باز می‌کند و می‌گوید:

 

– بیا این‌جا.

 

رکابی به تن داشتنش کمی معذبم می‌کند اما خودم را جلو می‌کشم و روی بازوی سفتش می‌‌‌خوابم.

با شیطنت می‌گوید:

 

– یه چیزی گفتی‌ها، چی بود؟

 

روی قفسه‌ی سینه‌اش پچ می‌زنم:

 

– گفتم خیلی خسته‌ایم مَهدی که خوابید بخوابیم.

 

ضربه‌ای آرام به کمرم می‌زند.

 

– دِ نشد دِ.

 

آرام می‌خندم و تلاش می‌کنم ضربان کر کننده‌ی قلبم را نشنیده بگیرم.

می‌خواهم همه‌ی سعیم را‌ برای این رابطه بکنم.

پلک می‌بندم و نرم و آرام، قسمتی از قفسه‌ی سینه‌اش که برهنه است را می‌بوسم و این‌که برای لحظه‌ای نفسش را حبس می‌کند، حس می‌کنم.

اولین تماس لب‌هایم با پوست اوست، اولین بوسه‌ای که متعلق به اوست.

سر بالا می‌آورم.

نگاه‌هایمان در هم قفل می‌شود، دست‌هایش موهایم را به بازی می‌گیرد.

وقتی خیره نگاهش می‌کنم و او صورتش را نزدیکم می‌کند، پلک می‌بندم و او لب می‌زند:

 

– مطمئنی؟

 

با صدایی که از شدت اضطراب می‌لرزد می‌گویم:

 

– قول نمی‌دم که بتونم

 

میان حرفم انگشت اشاره‌اش را روی لب‌هایم می‌گذارد و می‌گوید:

 

– هرجا که اذیت شدی و نتونستی کنار می‌کشم.

 

از درک کردنش ممنون می‌شوم.

 

– مرسی.

 

پاسخم را با لبخندی می‌دهد و لب‌هایش روی گونه‌ام، کنار گوشم می‌نشیند.

آرام و آهسته می‌بوسد، سعی می‌کنم خودم را عقب نکشم.

درست به کنج سمت راست لب‌هایم می‌رسد و کمی مکث می‌کند.

پتویی که روی تنمان هست را در دستم مچاله می‌کنم.

لب‌هایش روی لب‌هایم می‌نشیند و با تمام احساسات متناقضی که دارم، سعی می‌کنم همراهی‌اش کنم.

سر انگشتانش ستون فقراتم را نوازش می‌کند و آرام یک‌دیگر را می‌بوسیم، آرام، خیلی آرام.

اما باز هم احساس تنگی نفس دارم.

 

سنگینی نگاهش را حس می‌کنم که چشم باز می‌کنم، از لب‌هایم جدا می‌‌شود و گردنم را می‌بوسد، به ترقوه‌ام می‌رسد و یک دستش از زیر تی‌شرتم عبور می‌کند و به محض تماس با پوست شکمم، انقباض تنم بیش‌تر می‌شود.

 

امیررضا را به یاد می‌آورم، هم آغوشی‌‌ام با او، بوسیده شدنم توسط او!

از خودم متنفر می‌شوم، از این‌که سید علیرضا کنارم است و من خاطرات تلخ و شیرینم را با حسی که دارم در هم آمیخته‌ام.

تهوع می‌گیرم، نه از او، از خودم.

نفس کم می‌آورم، قلبم وحشیانه می‌کوبد و تمام تنم داغ و خیس از عرق شده.

 

پیش از این‌که دستش از پوست شکمم بالاتر برود، دست عرق کرده‌ام را روی قفسه‌ی سینه‌اش می‌گذارم و به عقب هولش می‌دهم و با صدایی خفه می‌نالم:

 

– نه، نه سیدعلیرضا، خواهش می‌کنم‌ نه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Nadiya Nj
Sic
1 سال قبل

خیلی قشنگ بود عزیزم میشه زود زود پارت بزاری
با وجود اینکه امتحاناته اما بازم میام ببینم گذاشتی یانه چون خیلی قشنگه ❤❤❤

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x