رمان لیلیان پارت ۴۴

4.2
(26)

 

 

نفسم در حال بند آمدن است اما قصد ندارم کم بیاورم، نه، دیگر نه‌.

 

تقریباً روی تخت هولم می‌دهد و با خشم یکی یکی لباس‌های خودش را نیز از تنش خارج می‌کند.

نگاهم نمی‌کند اما من دستم را روی بالا تنه‌ام می‌گذارم.

دست‌ دیگرم را مشت کرده‌ام و انگشت‌های پاهایم را محکم به پارچه‌ی رو تختی می‌کشم.

حس می‌کنم مثانه‌ام از استرس پر شده.

می‌خواهم بنشینم اما روی تنم خیمه می‌زند و با فشاری که به شانه‌ام وارد می‌کند باعث می‌شود کامل بخوابم.

خیره به صورت یک‌دیگر شده‌ایم، اما چیزی جز عصبانیت در نگاه‌هایمان نیست.

بدون آماده کردنم، بدون این‌که حتی کلامی حرف بزند، می‌خواهد با خشونت شروع کند، اما مکث می‌کند، میان تنش با تنم فاصله می‌اندازد و لب می‌زند:

 

– نه، من نمی‌تونم این‌جوری، حیوون که نیستم.

 

به درک که صدایم می‌لرزد و لب می‌زنم:

 

– لازم نیست برای من دل بسوزونی و بهم ترحم کنی‌.

 

و خودِ احمقم هستم که با حلقه کردن پاهایم دور پهلوهایش باعث می‌شوم دوباره مماس بدنم شود.

 

چشم‌ می‌بندم و رو تختی را چنگ می‌زنم.

در یک لحظه درد را تا مغز استخوانم حس می‌کنم اما بالاخره این اتفاق می‌افتد‌.

سرد می‌شوم، درست مثل یک مرده.

زیر تنش در حال جان دادنم و او به کارش ادامه می‌دهد.

ادامه می‌دهد حتی خشن‌تر از حد معمول.

محتویات معده‌ام در حال بالا آمدن و

مثانه‌ام در حال انفجار است‌.

وحشتی به جانم نشسته اما صدایم را پشت لب‌هایم خفه کرده‌ام.

حالا چه وقت دلپیچه گرفتن است؟ حالم آن‌قدری بد می‌شود که فکر می‌کنم اکسیژن کافی برای نفس کشیدن وجود ندارد.

سرم را عقب می‌برم، برای بلع هوا تلاش می‌کنم اما با سفت‌تر کردن پاهایم دورش، اجازه نمی‌دهم عقب برود.

تنها حسی که در این لحظات ندارم، لذت است.

حس مردن دارم، انگار دارم یکی یکی علائم حیاتی‌ام را از دست می‌دهم.

دوست دارم از شدت سوزش جیغ بکشم اما فقط انگشت اشاره‌ام را محکم گاز می‌گیرم.

ضربات آخرش عملاً جان را از تنم می‌گیرد و بالاخره روی دراز می‌کشد و باورم نمی‌شود که زنده‌ام!

 

 

چشم بسته و ساعدش را روی چشم‌هایش گذاشته‌‌.

هنوز نفس نفس می‌زند و تپش قلبش آن‌قدر زیاد است که قفسه‌ی سینه‌اش به شدت بالا و پایین می‌شود.

سرم گیج می‌رود اما می‌ایستم و سمت حمام می‌روم.

پاهایم می‌لرزد، درپوش توالت فرنگی را می‌بندم و روی آن می‌نشینم.

فقط جسمم درد نمی‌کند، افکار عجیب و ترسناکی‌ست که به مغزم هجوم آورده‌.

فکر این‌که بالاخره انجامش دادیم، اما به این صورت، روانم را به بازی گرفته.

با بیچارگی موهای آشفته‌ام را کنار می‌زنم و به اشک‌هایم مجال باریدن می‌دهم.

 

می‌ایستم و با دیدن خون تعجب می‌کنم.

نه از خودِ خونریزی، که انتظارش را داشتم، از دیدن این حجم زیادش دهانم باز می‌ماند.

درد و سوزشم زیاد است و خم شده سمت دوش می‌روم.

شانه‌‌هایم می‌لرزد و صدای هق هقم را در گلویم خفه کرده‌ام.

آب را باز می‌کنم و به خیالم ایستادن زیر دوش آب‌گرم حالم را بهتر می‌کند.

اما نگاهم از آب و خون‌آبه‌ای که از میان پاهایم روی زمین می‌ریزد، جدا نمی‌شود.

به هر جان کندنی‌ست، شامپو را روی موهای بلندم خالی می‌کنم، اما دیگر نای ایستادن ندارم که با دو زانو روی زمین می‌افتم.

سوزش و درد کم که نمی‌شود هیچ، بیش‌تر هم می‌شود.

لب زیرینم را محکم به دندان کشیده‌ام.

دست روی دیوار می‌گذارم و به کمک آن می‌ایستم.

نمی‌توانم راست بایستم و بدتر از آن نمی‌دانم با این خونی که انگار قرار نیست بند بیاید چه کار کنم.

 

 

” علیرضا ”

 

عصبانی‌ام کرد، نمی‌خواستم پس از این همه صبر کردن، در نهایت این‌طور شود.

نمی‌گویم خوب نبود، نمی‌گویم لذت نبردم، اما حالا حس بدی دارم.

عذاب وجدان گریبانم را گرفته‌.

متوجه عذاب کشیدنش‌ شدم و باز هم ادامه دادم و لعنت به من.

دلم به شور می‌افتد، معمولاً حمام‌هایش انقدر طول نمی‌کشد.

می‌ایستم و پشت در حمام می‌روم.

چند تقه به در می‌زنم، اما جوابی نمی‌دهد.

صدایش می‌زنم، باز هم جز صدای آب صدایی نمی‌شنوم.

دستگیره را پایین می‌کشم و در را که باز می‌کنم، سرم را سمت راست می‌چرخانم و او را می‌بینم که نیم‌خیز شده و رنگ به صورت ندارد.

می‌خواهم بپرسم چه شده اما با دیدن خونی که از میان پاهایش روان شده و تا روی زمین می‌چکد، کلمات را گم می‌کنم.

داخل می‌شوم و ناباور نامش را صدا می‌زنم:

 

– لیلیان!

 

بی جان و بی رمق و دلخور نگاهم می‌کند، لب‌های لرزانش را تکان می‌دهم و می‌گوید:

 

– دارم، می‌میرم!

 

با بی‌حواسی لب می‌زنم:

 

– مگه تو تازه پریود نبودی؟!

 

هق می‌زند:

 

– این خون، خون ماهانه‌ام نیست!

 

محکم به پیشانی‌ام می‌کوبم و می‌گویم:

 

– من چه غلطی کردم؟!

 

داخل می‌شوم، دست و پایم را گم کرده‌ام، اصلاً نمی‌دانم چه‌کار باید بکنم.

وان را پر از آب می‌کنم و می‌گویم:

 

– دراز بکش.

 

با وجود این حالش چپ‌چپ نگاهم می‌کند و‌ پچ می‌زند:

 

– با این خون برم توی وان؟!

 

فوراً غسل می‌کنم، تن او را آب می‌کشم، دندان‌هایش به هم می‌خورد. حوله‌اش را تنش می‌کنم و می‌نالد:

 

– خونی شد.

 

می‌توپم:

 

– به درک که خونی شد، فدای سرت.

 

 

 

نگاه خیره‌ و گریانش را روی خودم حس می‌کنم.

حوله‌ی سفیدش رنگ خون می‌گیرد.

پچ می‌زند:

 

– مرسی، دیگه برو، چون دارم، دارم خجالت می‌کشم.

 

اهمیتی نمی‌دهم و حوله‌ی خودم را هم می‌پوشم و می‌بینم که می‌ترسد قدم از قدم بردارد.

لبی هم که محکم گاز می‌گیرد و هق‌هق‌های ریزی که می‌کند، نشان می‌دهد تا چه حد درد دارد.

سوالی که در سرم می‌آید این است که او اولین بارش نبوده، پس علت این درد و خونریزی چه می‌تواند باشد؟

پیش از این‌که بخواهد سمت در حمام برود، خودم دست زیر زانوهایش می‌اندازم و بلندش می‌کنم.

بی‌جان‌تر از آن است که بخواهد اعتراضی کند.

روی تخت می‌گذارمش و او انگار بیش‌تر از جان خودش، نگران کثیف شدن روتختی‌ست.

شتاب‌زده و هول شده و بیش‌تر از همه پشیمان، لباس‌هایش را که همان کنار تخت افتاده را برمی‌دارم خودم به تنش می‌کنم.

رنگ‌ پریدگی صورتش بدجوری در ذوق می‌زند.

طوری نگرانم که دلخوری و دعوایمان را هم فراموش کرده‌ام.

وقتی حاضرش می‌کنم، فوراً به آشپزخانه می‌روم.

ظرف عسل اولین چیزی‌ست که چشمم به آن می‌خورد.

به اتاق که برمی‌گردم، می‌بینم خم شده کنار کمدش ایستاده‌.

تقریباً داد می‌زنم:

 

– برای چی پاشدی؟

 

با چشم‌های اشکی نگاهم می‌کند و می‌گوید:

 

– که پد بردارم.

 

به جای یک پد بهداشتی، دو تا برمی‌دارد و دل منِ لعنتی آتش می‌گیرد.

قاشقی از عسل را مقابل دهانش می‌برم و به سختی آن را می‌بلعد، اما به محض قورت دادنش، عق می‌زند و پیش از این‌که بتواند سمت حمام برود، محتویات معده‌اش را روی پادری حمام خالی می‌کند.

عق می‌زند و مثل یک کودک ترسیده با صدای بلندتری زیر گریه می‌زند.

حال خودم هم چندان بهتر از او نیست اما باید خودم را جمع و جور کنم‌.

دست زیر بغلش می‌اندازم، اشک‌هایش را پاک می‌کنم و می‌گویم:

 

– عیبی نداره، الان حاضر می‌شم می‌برمت بیمارستان.

 

هق هق می‌کند و کف دستش را روی قفسه‌ی سینه‌ی برهنه‌ام می‌گذارد و میان گریه پچ می‌زند:

 

– سید؟

 

سر تکان می‌دهم.

 

– جانم؟

 

مشتی بی جان میان دو سینه‌ام می‌کوبد و می‌نالد:

 

– ازت متنفرم، از همه‌ی مردا متنفرم، خیلی بدی!

 

وقت این نیست که چیزی به دل بگیرم.

به جایش، سرش را در آغوش می‌گیرم و اویی که از من دلخور است، در آغوش خودم مثل یک گنجشک سرمازده می‌لرزد و اشک می‌ریزد.

عقب می‌رود، اشک‌هایش را با سر آستینش پاک می‌کند، بینی‌اش را بالا می‌کشد و می‌گوید:

 

– اصلاً، نمی‌خوام، بغلم کنی.

 

همان‌طور که سمت لباس‌هایم می‌روم می‌گویم:

 

– باشه، ببخشید.

 

آرام نمی‌شود و می‌گوید:

 

– باهام، حرف، هم، نزن.

 

پچ می‌زنم:

 

– چشم.

 

دُلا دُلا سمت تخت می‌رود و به خالت سجده روی آن می‌خوابد و صدای گریه‌هایش خفه به گوشم می‌رسد.

اما می‌شنوم که پشت سر هم می‌کوید:

 

– ازت متنفرم، از این زندگی متنفرم، از زن بودنم متنفرم، متفرم، متنفرم، متنفرم.

 

سمتش می‌روم و می‌گویم:

 

– پاشو لیلیان.

 

نگاهم می‌کند، نگاهش یک دنیا حرف دارد.

موهایم را عقب می‌برم و می‌گویم:

 

– آخه خودت نذاشتی بکشم عقب.

 

سری به چپ و راست تکان می‌دهد.

 

– می‌ذاشتم، که بعدش، باز، می‌شد، چماق، توی سرم؟

 

حرفش حق است و جوابی نمی‌دهم.

با این وضعیتش که نمی‌تواند راه برود.

 

خودم بغلش می‌کنم و بدون اعتراض فقط نگاهم می‌کند.

طولی نمی‌کشد که دست‌هایش را دور گردنم حلقه می‌کند و می‌نالد:

 

– بهت گفتم بغلم نکن.

 

– خیلی هم بدت نمیاد.

 

– اصلاً من رو بذار زمین، اگر الان حاج خانوم یا حاج‌سید توی پله‌ها ببینمون

 

می‌گویم:

 

– اگر ببیننمون و هر فکری بکنن بهتر از اینه که تو جلوشون اون‌جوری راه بری.

در ضمن انقدر احمق و نفهم و بی غیرت نشدم که اجازه بدم با این وضعیت دو طبقه بیای پایین.

 

می‌گوید:

 

– اگر بپرسن چی شده چی؟

 

جواب می‌دهم:

 

– می‌گم افتادی زمین احتمالاً پات در رفته.

حالا هم انقدر صحبت نکن، کفش‌هات رو بگیر دستت تا توی ماشین پات کنم.

 

پله‌ها را پایین می‌رویم و حدسم درست است که مادر را باز می‌کند و با دیدن لیلیان در آغوشم، بر صورتش می‌کوبد و می‌گوید:

 

– یاعلی! خاک بر سرم! چی شده؟

 

لیلیان از شدت خجالت سرش را در قفسه‌ی سینه‌ام پنهان کرده و من می‌گویم:

 

– پاش پیچ خورد، فکر کنم در رفته.

 

مادر جلو می‌آید و می‌گوید:

 

– وای وای! بذار ببینم پاشو‌

 

اما لیلیان جواب می‌دهد:

 

– نه خواهش می‌کنم، آخه، آخه خیلی درد داره.

 

با این حالش هم به فکر مهدی است که می‌پرسد:

 

– مهدی خوبه؟ صداش نمیاد؟

 

مادر می‌گوید:

 

– خوابیده، نگرانش نباش، الهی بمیرم که رنگ به صورت نداری.

برید خدا به همراهتون، می‌خواد منم باهاتون بیام؟

 

جواب می‌دهم:

 

– نه مادر من، شما این‌جا باشید که از مهدی مواظبت کنید.

 

با بغض جواب می‌دهد:

 

– باشه پس منو بی خبر نذار.

 

 

 

” لیلیان ”

 

هرچه در مغزم به دنبال حسی برای توصیف این حال می‌گردم، چیزی به جز سه کلمه پیدا نمی‌کنم.

درد، تنفر و ترس.

 

در آغوشش نگهم داشته و تا ماشین می‌بردم اما نمی‌توانم احساس امنیت کنم.

غمی عجیب و غریب تمام ذهنم را درگیر کرده اما دردم به حدی زیاد است که با خودم فکر می‌کنم، فرصت برای غصه خوردن زیاد است و الان می‌توانم از شدت درد بمیرم.

من را روی صندلی می‌گذارد و آن را می‌خواباند.

با دردی که دارم می‌جنگم و به سختی به پهلوی راست می‌خوابم تا پشتم به او باشد.

اشک‌هایم آرام از کنج چشم‌هایم سر می‌خورد.

تند می‌راند و نگران می‌پرسد:

 

– خوبی؟ بهتری؟

 

تلخ و کوتاه و گزنده می‌گویم:

 

– نه.

 

و با خودم فکر می‌کنم شاید از امشب به بعد، دیگر نتوانم خوب باشم.

شاید از امشب به بعد که بهتر از هر زمان دیگری فهمیدم به عنوان یک زن، بزرگ‌ترین وظیفه‌ام تقدیم کردن جسمم به شریک زندگی‌ام است، دیگر نتوانم با خودم کنار بیایم‌.

درد لگن و رحم و شکمم خوب می‌شود، اما درد مغز و قلبم نه، دیگر نه‌ و مسبب این حسی که دارم، خودم هستم.

 

ماشین را داخل محوطه‌ی اورژانس پارک می‌کند، ویلچر می‌آورد و کمک می‌کند روی آن بنشینم.

هول و دستپاچه و ترسیده است، اما حسی که دارد برایم اهمیتی ندارد.

 

نگاه سرد و بی روح و خیسم پی پرستاری می‌رود که اتاقی را به سیدعلیرضا نشان می‌دهد و می‌گوید:

 

– ببریدش اون‌جا، الان متخصص زنان رو پیج می‌کنم.

 

من را با ویلچر سمت آن اتاق هدایت می‌کند و دست زیربغلم می‌گذارد تا بایستم و روی تخت بروم‌.

حس داغی و نکبتی باعث می‌شود سر سمت ویلچر بچرخانم و با دیدن خون که از دو پد و لباس زیر و شلوار و مانتو عبور کرده، ناخواسته با صدای بلند هق می‌زنم.

 

 

 

سیدعلیرضا هم رد نگاهم را می‌گیرد و بعد پشت لباسم را نگاه می‌کند.

ترحمِ نشسته در نگاهش را دوست ندارم.

دست دور تنم حلقه می‌کند و می‌گوید:

 

– عیبی نداره، فدای سرت، چیزی نیست که.

 

مشتی بی‌جان به قفسه‌ی سینه‌اش می‌زنم و با گریه می‌گویم:

 

– ولم کن، به من دست نزن، منو بغل نکن.

 

جوابی نمی‌دهد و کمکم می‌کند تا روی تخت دراز بکشم.

مثل یک آدمِ مارگزیده، از شدت درد به خودم می‌پیچم.

طول می‌کشد تا دکتر بیاید و رو‌ به سیدعلیرضا می‌گوید:

 

– لطفاً شما بیرون آقای محترم.

 

لب می‌زند:

 

– من همسرشم.

 

اما خانم دکترِ میانسال انگار بی‌حوصله‌تر از این حرف‌هاست که می‌گوید:

 

– هرکی می‌خواید باشید، باشید، بفرمایید بیرون‌.

 

نارضایتی از صورتش می‌بارد، اما اتاق را ترک می‌کند و در را می‌بندد.

 

دکتر می‌پرسد:

 

– مشکلت چیه؟

 

سعی می‌کنم بغض مزاحمم را پس بزنم و می‌گویم:

 

– راستش ما، امشب، رابطه داشتیم و بعدش من به خونریزی افتادم.

 

سوالی نگاهم می‌کند و می‌پرسد:

 

– بار اولت بود؟

 

سرم را به چپ و راست تکان می‌دهم و می‌گویم:

 

– نه، من ویرجین نبودم، از آخرین باری که رابطه داشتم چندماه گذشته.

ولی نزدیکی امشب بدون آمادگی قبلی بود.

درد و سوزش داشتم و بعدش هم که به این وضع افتادم.

 

می‌گوید:

 

– شلوارت رو بکش پایین باید معاینه‌ات کنم، اگر می‌تونی که برو روی تخت معاینه اگر نه همین‌جا بخواب.

 

بعد از معاینه کردنم می‌گوید:

 

– کمی زخم ایجاد شده، اون هم حتماً به خاطر آمادگی نداشتن قبل از برقراری رابطه بوده اما دلیل این مقدار خونریزی اون زخم‌ها نیست.

 

خیلی جلوی خودم را گرفته‌ام تا گریه نکنم، با صدایی لرزان می‌پرسم:

 

– پس علت چیه؟

 

با فشاری که با دستش به زیر شکمم وارد می‌کند، چنان آخ بلندی فریاد می‌کشم که فوراً در باز می‌شود و سیدعلیرضا داخل می‌آید.

 

 

رسیده می‌پرسد:

 

– لیلیان خوبی؟

 

اما دوباره درد طوری در شکم و لگنم می‌پیچد و تا کشال ران‌هایم ادامه پیدا می‌کند، که نفسم می‌رود و گریه و ضعف امانم نمی‌دهد تا جوابی بدهم.

دکتر می‌گوید:

 

– پریودهات منظمه؟

 

با ناله می‌گویم:

 

– بله، معمولاً.

 

– هرازگاهی درد زیر شکم نداشتی؟

 

– داشتم، ولی خفیف بود، جدی نگرفتمش.

 

لب می‌زند:

 

– فکر می‌کنم کیست داشتی، از نوع خونی‌اش.

برات سونوی اورژانسی می‌نویسم، انجام بده.

 

چپ چپی به سیدعلیرضا نگاه می‌کند و می‌گوید:

 

احتمالاً با داشتن رابطه‌ی خشن، کیستت تحریک شده و منجر به ترکیدنش شده.

خدا بهت رحم کرده که داره ازت خارج می‌شه.

اما باز سونو رو انجام بده تا بگم نیاز به بستری داری یا نه.

 

دو برگه را مهر می‌زند، سمت او می‌گیرد و می‌گوید:

 

– این برای سونو و آزمایش، این هم داروهاش‌.

بعد از سونو باید سرم و چند تا تقویتی بزنه، ضعف داره.

 

وقتی از اتاق خارج می‌شود، سیدعلیرضا سمتم قدم برمی‌دارد، با صدا و لحنی که پشیمانی را فریاد می‌زند می‌گوید:

 

– لیلیان ببخش، به خداوندی خدا نمی‌خواستم این‌طوری بشه.

هرچی بگی حق داری، اما نه من نه خودت نمی‌دونستیم کیست داری و ممکنه چنین اتفاقی بیفته.

 

نگاه می‌گیرم و چیزی نمی‌گویم، اما او کمکم می‌کند و من را روی ویلچر می‌نشاند.

آرام می‌گوید:

 

– آخه مگه کیست این‌طوریه؟

 

دلخور و عصبی سر سمتش می‌چرخانم.

بینی‌ام را پر صدا بالا می‌کشم و می‌گویم:

 

– دکتر دروغ می‌گه؟ من فیلم بازی می‌کنم؟

حالا که می‌بینی از شانس گند من این‌طوری شده.

 

پچ‌ می‌زند:

 

– منظوری نداشتم.

 

اما نمی‌خواهم تمامش کنم که با بغض می‌گویم:

 

 

– شما از تمام کارها و حرف‌هات منظور داری.

پس فردا هم، همین رو مثل چوب می‌کوبی توی سرم و می‌گی، کدوم زنی مثل توئه که یهو یه کیست توی شکمش پیدا بشه، بعد با این حالت مسخره بترکه و بعد

 

دست از هول دادنم برمی‌دارد، توقف می‌کند و آرام از پشت سرم می‌گوید:

 

– من رو انقدر عوضی شناختی؟

 

بدم نمی‌آید تمام بدبختی‌‌هایم را به گردنش بیندازم و حرصم را سرش خالی کنم که لب می‌زنم:

 

– دقیقاً همین‌قدر عوضی!

 

نتیجه‌ی سونوگرافی با حدس دکتر یکی می‌شود.

وقتی جواب سونوگرافی و آزمایشم را چک می‌کند، می‌گوید:

 

– برات دستوری بستری می‌نویسم.

 

وا رفتن سیدعلیرضا را می‌بینم.

دلم هری پایین می‌ریزد و اولین چیزی که به ذهنم می‌آید، مهدی‌ست.

فوراً می‌گویم:

 

– خانوم دکتر، من نمی‌تونم بستری بمونم.

خواهش می‌کنم

 

میان حرفم می‌گوید:

 

– توی شکمت کیست ترکیده، باید این‌جا باشی تا اون خونریزی کنترل بشه.

آهن بدنت هم خیلی کمه، چندتا تزریق باید داشته باشی که بهتره توی بیمارستان باشی چون سرم و آمپول‌های قوی‌ایه‌.

 

پچ می‌زنم:

 

– ولی بچه‌ام

 

بیش‌تر نمی‌ماند که باز حرف‌هایش را تکرار کند، از اتاق بیرون می‌رود و کمی بعد دو پرستار و بهیار می‌آیند و پرستار رو به سیدعلیرضا می‌گوید:

 

– باید بخش زنان بستری بشه، شما نمی‌تونید همراهش بیاید.

 

با نگرانی نگاهم می‌کند اما من باز هم چشم از او می‌گیرم.

می‌پرسد:

 

– اگر توی اتاق خصوصی باشه خودم می‌تونم همراهش بمونم.

 

پیش از این‌که اصلاً اجازه بدهم یکی از آن دو جوابش را بدهند، خودم می‌گویم:

 

– من احتیاجی به همراه ندارم.

 

و رو به پرستار می‌گویم:

 

– من خیلی درد دارم، یعنی عملاً دارم می‌میرم، می‌شه بریم زودتر داروهام رو بهم تزریق کنید؟

 

سیدعلیرضا نزدیکم می‌آید، صدایم می‌زند و می‌گوید:

 

– لیلیان لجبازی نکن، من نمی‌تونم بدون تو برم خونه.

 

نگاهم جایی حوالی دکمه‌های پیراهنش می‌رود و می‌گویم:

 

– شما تشریف ببر، ادای آدم‌های نگران هم در نیار.

 

بهت زده دستی به صورتش می‌کشد و زمزمه‌وار می‌گوید:

 

– لااله‌الاالله! من ادا در میارم؟

چرا این‌طوری می‌کنی؟ نمی‌شه که تنها باشی، زنگ می‌زنم به لعیا خانوم، خودم هم می‌رم دنبالش.

 

تیز نگاهش می‌کنم و می‌گویم:

 

– لازم نکرده به مامانم چیزی بگی.

 

راست می‌ایستد و با کلافگی سری به چپ و راست تکان می‌دهد و آن‌ها من را سمت بخش زنان می‌برند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رویا
رویا
1 سال قبل

مرد عصبی و بی قبات و زن لجباز مغرور
خدا رحم کنه

دختر همسایه
دختر همسایه
1 سال قبل

اقا اسن مرده حافظ قرآنه حدا شاهده من دیدم کسی که قرآن حفظ میکنه انقدر با خانوادش خوبه که نگو درک نمی کنم نویسندرو

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x