رمان لیلیان پارت ۴۶

3.6
(28)

 

 

 

“برس را به موهایم میکشم.

در اتاق بوی عطر سیدعلیرضا زیر بینیام میزند و تهوعی که چندروزیست با آن دست و پنجه نرم می،کنم تشدید میشود.

نمیخواهم فکرم سمت احتمالات مزخرف برود و برس را با شدت بیشتری به موهایم میکشم تا دردم بگیرد و به تاریخ امروز فکر نکنم. اما مغز است دی،گر لعنتی درست همین حاال وادارم میکند که با خودم بگویم:

– چرا تکرر ادرار دارم؟ بیشتر فکر میکنم. بیاشتهایی و بیخوابیام هم بدتر شده. اگر سراغ آن اصل کاری هم بخواهم ،بروم میبینم که ای وای بر من! حدود سه هفته از زمان سیکل ماهانها عقب افتاده!

 

 

“چرا تابه حال نفهمیده بودم؟ لعنت بر من و حواسی که خودم هم نمیدانم در کدام گورستانی جا گذاشتمش! برس از میان انگشتانم سر میخورد و روی زمین میافتد. نگاهم در آیینه به صورت رنگپیده و الغرم مانده و میبینم که به آنی، پلکم نبض میگیرد.

تپش قلبم باال میرود. جز حاملگی، چه احتمال دیگری میتوانم بدهم؟! ،نه من بچه نمی،خواهم من فقط میتوانم مسئولیت مهدی را عهده دار ،باشم نه بیشتر. من نمیتوانم وقتی در این بحبوحه ی احساسات متناقض دست و پا می،زنم موجود کوچک دیگری را در خودم بپرورانم.

یک دستم را مقابل دهانم نگه میدارم و دست دیگرم را روی شکمم مشت میکنم. اشک میریزم و خفه با خودم میگویم:”

 

 

“- آخه من چرا انقدر بدبختم؟ همینطور که از ته دل اشک میری،زم با حس سنگینی نگاهی، سر سمت در میچرخانم و با دیدن نگاه کنجکاو سیدعلیرضا دستم را از روی شکمم برمیدارم.

فورا اشکهایم را با پشت دست پاک میکنم. آهسته سالم میکنم و آهسته هم جواب میگیرم.

خم میشوم و برس را از روی زمین برمیدارم و سرم گیج میرود و در دلم خاک بر سری نثار خودم میکنم. کلیدهایش را روی کانتر می،گذارد کتش را در میآورد و سمت اتاق میآید. زیر چشمی نگاهم میکند و آرام میپرسد:

 

 

 

“- چیزی شده؟ فکر میکنم که گفتنش به او درست است؟ اما پاسخم به خودم یک “نه “محکم و قاطع است. حینی که از اتاق بیرون میروم زمزمه میکنم:

– نه هیچی، میرم شام رو آماده کنم. بی حوصله میگوید:

– چیزی که روی گاز ،نبود ولش ،کن زنگ میزنم یه چیزی از بیرون بیارن. سر تکان میدهم و داخل اتاق مهدی میشوم. به صورتش که در خواب هزار برابر معصومتر میشود زل میزنم.

اشک لعنتی، اشک لعنتی تمام نشدنی، باز هم از چشمهایم شره میکند.”

 

 

 

“وحشتم از بارداری در این شرایط و قبول مسئولیتم یک ،طرف اینکه میترسم اگر بچهای از من متولد ،شود حواسم بیشتر معطوف او شود و از مهدی غافل ،شوم یک طرف دیگر. تنها چیزی که می،دانم این است که من در این شرای،ط آخرین چیزی که از این دنیا می،خواهم بچه است! اما هر چه بیشتر فکر می،کنم بیشتر مطمئن میشوم

. لحظهای پیش خودم میگوی،م بروم و با او حرف بزنم تا همین ،الان شبانه برویم به آزمایشگاهی و آزمایش بدهم اما پاهایم قفل میشود.

از نزدیک شدن به سید علیرضا حس خوبی نمیگیرم! میترسم ،بروم دلتنگی شش هفته ایام کار دستم بدهد و خاطرات آن شب و دردی که بعدش متحمل شدم برایم تداعی شود! باید فردا اول وقت به مطب متخصص زنان بروم. باید مطمئن شوم و ،بعد بعد یک کاری بکنم.”

….

. مدتیست که متوجه بی اشتهایی اش شدهام.

چندباری بلا فاصله بعد از خوردن ،غذا به سرویس بهداشتی رفته و صدای عق زدنهایش را شنیدهام.

و حالا وقتی وارد خانه شدم و او را دیدم که حتی متوجه حضور من نشده و دستش را روی شکمش گذاشته و گریه می،کند میتوانم حدسهایی بزنم. دقیقتر که فکر میکنم میبینم در مدت این شش هفته که از آن شب می،گذرد سیکل ماهانه نداشته. نه که صحبت کرده باشیم و من چیزی فهمیده ،باشم ،نه اما معموال دردهایش در دورههای قاعدگیاش آنقدری زیاد هست که متوجه می شوم چه زمانی پریود میشود.

در دلم کورسوی امیدی روشن میشود و ناخواسته لبخند میزنم. اگر حدسم درست باشد و او باردار ،باشد شاید همه چیز به طور معجزه آسایی درست شود.

 

 

 

“شاید بچه بتواند رابطه ای که نمیدانم علت افتضاح شدنش چیست را ترمیم کند.

بیشتر که فکر می،کنم به این نتیجه میرسم حتما خودش خبر دارد و تا الان هم عمدا چیزی به من نگفته. نکند فکر احمقانه ی به سرش بزند؟ نکند نخواهد نگهش دارد؟ نکند …نکند… با خودم کلنجار می،روم اینطور نمی،شود باید با او حرف بزنم. ،الاقل از زیر زبانش حرف بکشم. غذا را می،آورند نگاهش میکنم که میز را با بیحوصلگی میچیند. مهدی را با یک دست در آغوش نگه داشته و پشت میز روبه روی یکدیگر نشسته ا یم.”

 

“همانطور که مهدی را بغل ،کرده ذره ذره از حریرهی بادامی که برایش درست کرده به دهانش میدهد. پسرم با عشق به مادرش نگاه می،کند میخندد دستهای کوچکش را بر هم میکوبد و اندک اندک از غذایی که برایش تهیه کرده میخورد. به غذای خودش دست نزده. دستم را جلو میبرم و میگویم:

– مهدی رو بده به من خودت هم شام بخور. اما سر تکان میدهد و میگوید:

– نه من میل ندارم. برایش کمی دوغ میریزم و لیوان را مقابلش میگذارم و میگویم:”

 

“- یه کم از این ،بخور ترشه اشتهات رو باز میکنه. لیوان را به دهانش میچسباند و کمی مزه میکند. غذایم را که میبلعم میگویم:

– راستش دارم به یه چیزی فکر میکنم. سوالی نگاهم میکند و من میگویم:

– به اینکه کاش برای بچه دار شدن اقدام کنیم. دوغ در گلویش میجهد و با شدت به سرفه میافتد و بریده بریده میگوید:

– ،نه ،نه ، اصال حتی، حرفش ،هم نزن.”

. عکس العملش این تفکر را در من ایجاد میکند که گویا حدسم درست است.

 

میایستم و چندضربه ی آرام به کمرش میزنم و وقتی با خودم فکر می،کنم میبینم در طی این ،مدت این اولین تماسمان با هم است! نفسم را درست شبیه به یک آه از سینهام بیرون میدهم و برمیگردم و سرجایم مینشینم. آرام میپرسم:

– چرا بچه نمیخوای؟ اشارهی به مهدی میکند: – ما بچه داریم.”

“بیخیالش نمیشوم و میگویم:

– اما من از تو بچه میخوام لی حتی هنوز نامش را کامل نگفتهام که با صدایی لرزان داد میزند:

– نمی،خوام بچه نمی،خوام بس کن! همزمان با صدای داد ،او مهدی هم زیر گریه میزند. در کمال تعجب میبینم که صورت خودش هم خیس از اشک شده و قاشق در دستش میلرزد. آنقدری از واکنشش شوکه میشوم که چیز دیگری نمیگوی،م فقط مهدی را از او میگیرم و تلاش میکنم تا ساکتش کنم.”

 

“او هم انگار همین را میخواهد که فورا میایستد داخل اتاق میشود و در را میبندد.

البته نه اتاق مثال مشترک ،خودمان داخل اتاق مهدی میرود و بعد صدای بلند گریههایش را میشنوم. تا این اندازه واکنش نشان دادن درمورد بچه طبیعی نیست. حدسم را بیان نمیکنم. صدای گریه هایش دلم را میسوزاند اما میترسم نزدیکش شوم و اوضاع بدتر شود. یک چیزی درست نیست سرجایش نی،ست لیلیان هم لیلیان قبل نیست و به نظرم این یکی از نشانه های حاملگیست که در ،او اینطور ظهور کرده!

لیلیان

“اینکه چرا سیل اشکهی لعنتی ام تمام نمیشود را نمیدانم. اینکه چرا دستهایم میلرزد را درک نمیکنم. اما میدانم که تا مغز استخوان ترسیدهام. عجیب است که دلم میخواهد این در را باز ،کنم خودم را در آغوشش رها کنم و ساعتها همانجا بمانم و زار بزنم و درست به همین اندازه که دلتنگ آن چند وجب ،هستم از او فراریام. حاال در این می،ان در میان بلبشوی قلب و ،مغزم در میان آشفتگی زندگیام که حتی خودم هم نمیدانم چه میخواهم و چه نمی،خواهم نمیتوانم عامل نفس کشیدن و جان گرفتن یک موجود بیگناه دیگر باشم. کمی که سبک می،شوم اشکهیم را پاک میکنم و از اتاق بیرون میروم. فکر اینکه بلندی صدایم مهدی را به گریه انداخته دیوانه ام میکند و قلبم برای آن صورت گرد و کوچک ترسیدهاش مچاله میشود.”

“بیرون میروم و میبینم که سید علیرضا با چشمهای باز روی کاناپه دراز کشیده و مهدی هم روی قفسه ی سینهاش به خواب رفته. جلو میروم و سعی میکنم سنگینی نگاهش روی خودم را نادیده بگیرم.

آرام دست سمت مهدی میبرم و پیش از اینکه بردارمش میگوید:

– بذار بخوابه ولش کن. با اخمی که میان دو ابرویم خانه کرده میگویم:

– پس خودت ببرش بذارش ،سرجاش از جای من هم پاشو میخوام بخوابم. پوزخند نشسته در صدایش بیشتر دلخور است تا شبیه به کنایه و میگوید

 

 

“- جای خودت هم اینجا نیست لیلیان.

با کلافگی نچی میکنم و میگویم:

– اما اینجا راحتترم. نفسش را بیرون میدهد و لب میزند:

– این کاناپه بوی تو رو میده. ابروهایم بالا میپرد و او میگوید:

– بوی موهات داشت فراموشم میشد. نمیخواهم ادامه بدهد و بیشتر بشنوم که کف دستم را روی پیشانیام میگذارم و میگویم:”

 

– سرم درد می،کنه لطفا بلند شو بخوابم. آرام دست پشت کمر مهدی میگذارد و میگوید:

– بلاخره که میفهمم مشکلت چیه. پوست و گوشت لبم را به دندان میکشم و با خودم فکر میکنم که محال ممکن است بگذارم چیزی درمورد بارداری احتمالی ام بفهمد!

تمام طول شب را نتوانستهام پلک بر هم بگذارم.

پر اضطراب چشم به سیاهی شب دوخته ام و تیک تاک عقربه های ساعت را شمردهام تا خورشید بالا بیاید و بعد کمی چشم روی هم گذاشته ام.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x