رمان لیلیان پارت ۴۷

4.3
(25)

 

 

“خواب و بیدارم اما میفهمم که برخلاف هرروز صبحانه نمیخورد و کمی زودتر از خانه بیرون میزند.

با سردردی وحشتناک چشم باز میکنم و احساس ضعف و سرگیجه و تهوع اذیتم میکند.

چند مشت آب به صورتم میپاشم بلکه کمی بهتر شوم. بعد سراغ گوشیام میروم و اولین نوبت اینترنتی امروز برای متخصص زنان را میگیرم. تا این چند ساعت هم ،بگذرد هزار بار جان میدهم و چندبار سمت لباسهایم میروم تا آماده ،شوم به داروخانه بروم و بیبی چک بخرم. اما صبر می کنم. وسایل مهدی را برمیدارم و پایین میروم. چند ضربه به در می،زنم حاج خانوم در را باز میکند با لبخند و البته نگرانی نگاهم میکند. پس از احوالپرسی کوتاهی، مهدی را سمتش میگیرم و میگویم:

“- حاج خانم امکانش هست مهدی رو نگه دارید؟

من جایی کار دارم. مشکوک نگاهم می کند و با اضطراب میپرسد:

– لیلیان ،جان نذار پای دخالت مادر اما میخوای باهات بیام؟ رنگ و روت پریدهست. سری به چپ و راست تکان میدهم و جواب میدهم: – نه دستتون درد ،نکنه خودم می،رم حالم خوبه. همینکه مراقب مهدی باشید یک دنیا برام با ارزشه. داخل میشود و در را می ،بندد وقتی میخواهم از پله ها پایین ،بروم چند نفس عمیق میکشم. حتی نفس هایم هم لرزان از سینهام بیرون میآید

 

 

 

“به جای اینکه با آژانس تماس بگی،م تصمیم میگیرم این مسیر خانه تا مطب را پیاده بروم .انگار یک جورهایی با جنین فرضی داخل رحمم لج کردهام.

میرسم و کمی هم در مطب معطل میشوم و فقط خدا خدا می کنم که حدسم درست نباشد.

 

خانمی که کنارم ،نشسته میپرسد:

– شما هم بارداری؟ نگاهم سمت شکم برجستهاش میرود و استرس بیشتری به جانم چنگ میاندازد.

تا جایی که باعث میشود نفسم تنگ ،شود دست روی گلویم بگذارم و دو نفس عمیق بکشم و در پاسخ به نگاه منتظر و متعجبش بگویم:”

 

 

“- ،نه یعنی، نمیدونم! با لبخندی مهربان میگوید:

– ایشالاکه هستی، اگر هم نباشی، غصه نخوری،ا این خانوم دکتر دستش ،سبکه چندتا دارو بهت می،ده زود حامله میشی.

تپس قلبم بالا میرود و کف دستهایم خیس از عرق میشود. کاش چیز دیگری نگوید. معده ام در تکاپو و تلالش است تا محتویات نداشته اش را بالا بیاورد.

اما با سیاهی رفتن چشمهای میجنگم و خودم را به آبسردکن میرسانم و کمی آب میخورم. سرد است اما کنار در میایستم تا کمی از گر گرفتگی ام کم شود.”

 

 

“منشی که صدایم میزند و میگوید:

– خانوم وثوقی، بفرمایید برید داخل. بار دیگر بند دلم پاره میشود. این چند قدم تا رسیدن به اتاق پزشک را با پاهایی سست و لرزان میروم. داخل میشوم و در را پشت سرم میبندم سرش را بالاا میگیرد و سلام را پاسخ میدهد.

به صندلی رو به رویش اشاره میکند.

– بشین عزیزم. مینشینم و انگار زبانم به سقف دهانم چسبیده که میپرسد:

– خانوم وثوقی، نمیخوای مشکلت رو بگی؟”

بزاق غلیظ شدهی دهانم را می،بلعم دستهایم را در قالب میکنم و ناخواسته شروع به تکان دادن پای راستم میکنم و لب میزنم:

– خانوم دکتر راستش پریودم عقب ،افتاده فکر ،کنم فکر کنم ،که حامله ام! چانه ام میلرزد و او متعجب میپرسد:

– حالت خوبه؟ خوب نیستم و پلک که میزنم اشکهی بی حیثیت و آبرویم خودنمایی میکنند. با آرامش میگوید:

– عزیزم نفس عمیق بکش. الان فشارت رو میگیرم.”

“پیش از بستن آن به ،دستم بسته ی کاکائوی کوچکی سمتم میگیرد و میگوید:

– فعال این رو ،بخور صحبت میکنیم. تشکر میکنم و همانطور که مشغول کنترل فشار خونم میشود میپرسد:

– اینهمه ترس و استرس از بارداری برای چیه؟ توی دوران عقد یا نامزدی هستی و خانوادهات میان حرفش میگویم:

– ،نه من ،فقط فقط بچه نمیخوام. آرام تر لب میزنم:”

“- یه پسر کوچولو دارم.

 

دکتر کمی دیگر زیر چشمی نگاهم میکند و درحالیکه چیزی را روی کاغذ مینویسد میپرسد:

– همیشه دستهات لرزش داره؟

– ،نه تازگیها اینطوری شده. میپرسد

: – این اواخر آشفتگی یا استرس و اضطراب نداشتی؟”

 

“نداشته ام؟ درست از روز تصادف و مرگ امیررضا تمام زندگی من آمیخته با استرس و اضطراب بوده.

تعداد روزهای خوشم به اندازهی انگشتهی دو دستم نمیرسد !نمی،دانم شاید هم دارم بی انصافی میکنم اما این اواخر آنقدر همه چیز کسالت بار بوده و خودم برای خودم رقت انگیز بودهام ،که اگرلابهالی روزهایم حال خوب هم ،بوده نمیتوانم به یاد بیاورمش.

برگه را مقابل صورتم تکان میدهد. لبخند کمرنگی میزند و میگوید:

– خیلی توی فکریها عزیزم. زمزمه میکنم: – اگر حامله ،باشم ،شما شما آمپول برای سقط برام تجویز میکنید؟”

 

 

“اخم هایش در هم میشود و میگوید:

– نه عزیزم من ،پزشکم قاتل نیستم.

شما هم االن برو طبقهی بالا آزمایشگاهه. اورژانسی برات ،نوشتم یک ساعته هم جوابش می،اد بعد جواب رو بیار من ببینم. برگه را میگی،رم آرام تشکر میکنم و از اتاق خارج میشوم. تمام این یک ساعت تا آماده شدن جواب آزمایشم را عمال جان میدهم. دل در دلم نیست و امکان ندارد ضربان قلبم تندتر از این بکوبد. وقتی نامم را میخواند و سمت پیشخوان میروم تا جواب آزمایش را بگی،رم دیگر نمیتوانم در برابر عق زدنم مقاومت کنم.”

“چندنفری با چندش نگاهم میکنند و خداراشکر که چیزی برای بالا  آوردن نداشتم. جواب آزمایش را میگیرم و پلهها را دوتا یکی پایین میدوم.

“علیرضا ”

زودتر از همیشه از خانه بیرون میروم. از این فاصله ی اندک اما از سوی دیگر زیادی که میانمان ،هست کالافه ام.

دلم میخواهد مثل هر مرد دیگری کمی با او طعم آرامش را ،بچشم اما نمیتوانم. راهی برایم نگذاشته. حتی تمام طول شب را هم نتوانستم پلک بر هم بگذارم و راحت بخوابم.

. چندباری به سرم زد بروم و کنارش بنشینم حتی در ،سکوت اما پشیمان شدم.

پیش از رفتنم به هجره کمی به درختهای باغچه رسیدم و بعد پشت در خانهی پدر و مادر رفتم. در ،زدم بیدار بودند. رو به پدر گفتم:

– امروز شما میاید هجره؟ سوالی نگاهم کرد و پرسید

: – فردا میخواستم بیام اما اگه کارت زیاده و دست تنهایی بیام. لب زدم:

– حقیقتش جایی کار دارم نمیدونم کی بتونم بیام. میترسم بسپرم به مجتبی نتونه به کارها برسه.”

“پدر سری تکان داد و گفت:

– الان  آماده میشم .بیا تو. داخل که ،شدم مادر استکانی چای مقابلم گذاشت و پرسید:

– سیدعلیرضا حال لیلیان خوبه؟ نمیتوانستم بگویم آنقدری از او دور هستم که چندان به بد و خوب بودن حالش آگاه نباشم. یاد حالت عصبیاش در شب گذشته افتادم اما گفتم:

– ،شکر خوبه. با ناراحتی گفت:”

“- اذیتش کردی که دیشب صدای های های گریه اش میاومد پایین؟ داغی چای لبهایم را سوزاند و گفتم:

– نه ،مادرجان چه اذیتی؟ حرف توی همهی زندگیها هست دیگه. با دلسوزی گفت:

– دردت به ،سرم من هی میخوام دندون سر جیگر ،بذارم زبون به دهن بگیرم اما نمیشه مادر. حواسم ،هست میفهمم که لیلیان بیحوصله،ست تو ، کاری به کار هم ندارید.

آخه این که نمیشه زندگی. اون طفل معصومی که شما پدر و مادرشید چه گناهی کرده؟”

“استکان چای را روی میز گذاشتم و گفتم:

– نه همه چی ،خوبه شما نگران نباشی،د ایشالا بهتر هم میشه.

نگاهی عاقل اندر سفیه به سر تا پایم انداخت و گفت: – من زاییدمت سیدعلی، بزرگت ،کردم نشناسمت که به درد لای جرز دیوار میخورم. با زنت نرم برخورد ،کن گناه ،داره اول جوونیشه.

اگه اون خامی می،کنه تو که ده سال بزرگتری باهاش ،بساز نه با داد و ،جنجال نه با لجبازی، با زبون خوش. گوش زن محتاج شنیدن دو کلوم حرف عاشقونه ست از ،شوهرش دل به دلش بده.”

 

“مادری کردن برای بچه،ات کم کاری نیست. قدرشو بدون. نمیدانم میتوانم به توصیه ها و نصیحتهای مادر عمل بکنم یا نه اما اگر میشد احتماال نیمی از مشکالت حل میشد.

هرچند که مادر نمیداند این بار آن کسی که بنای ناسازگاری ،گذاشته لیلیان ،است نه من. تمام امیدم به باردار بودنش ،است به اینکه بچهای به وجود آمده باشد که با حضورش سردی میانمان را از بین ببرد.

خدا میداند که در این چند هفته چهقدر خودم را بابت آن شب خودم را لعن و نفرین کردهام. از همان شب به بعد بود که لیلیان ناگهان از این رو به آن رو شد. پدر آماده شده از اتاق بیرون ،آمد او را که به هجره ،رساندم خودم دوباره مسیر خانه را در پیش گرفتم و میخواستم با لیلیان تماس بگیرم و بگویم آماده باشد تا با هم به مطب دکتری بروی،م اما ترسیدم تلفنی گفتنم”

 

“عصبیاش ،کند با خودم گفتم به خانه برمیگردم و قول مادر با زبان خوش خواهش کنم با هم برویم.

داخل کوچه پیچدم و هنوز فاصله ی زیادی تا خانه داشتم که دیام از در بیرون آمد. اینکه آنطور تند و سریع از انتهای کوچه خارج شد کنجکاوم کرد. آنقدر کنجکاو که به جای جلو رفتن و سوال پرسیدن از ،او به شکل کودکانه و مسخرهای، شبیه فیلمهای پلیسی، با حداقل سرعت و با فاصله تعقیبش کردم!

 

و حاالا  نزدیک به دوساعت است که تقریبا مقابل ساختمان پزشکانی که اسم متخصص زنان و زایمان و نازایی هم روی یکی از تابلوهایش ،هست پشت فرمان نشسته ام.

نمیدانم خوشحالم از اینکه به احتمال خیلی قوی حدسم درست بوده و یا ناراحتم از پنهانکاری لیلیان.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x