رمان لیلیان پارت ۵۱

4.4
(21)

 

 

 

برایم سخت است اما به نظر خودم

بهترین کار را کردهام!

مجبور میشود برگردد.

مادر هم انگار متوجه چیزهایی شده که خصمانه نگاهم

میکند و میپرسد:

– چرا جواب نمیدی؟

 

چی شده؟ لیلیان کجاست؟ این طفل معصوم دست تو

چیکار میکرد؟

میخوای بکشیاش؟

نگاه زیر میاندازم و آرام پچ میزنم:

– لیلیان رفته قهر خونهی باباش.

هرچی بهش گفتم بیا، گفت نمیام.

منم مهدی رو آوردم، میدونم بهخاطر مهدی هم که

شده برمیگرده و

میان حرفم با صدایی لرزان میگوید:

– نگو رفت قهر، بگو با رفتارام فراریاش دادم.

بچه رو ازش جدا کردی، مگه غنیمت جنگیه؟

زندگیه علی، زندگی!

 

– مادرجان، من

کف دستش را روی زمین میکوبد و میگوید:

– روزی به خودت میای که دیر شده، این خط، این

نشون.

از من گفتن بود.

نمیدانم چرا اما یک هویی دلم هُری میریزد.

 

” لیلیان ”

بابا داد و فریاد به راه انداخته.

صدایش را از پشت در بستهی اتاق میشنوم و بیرمق

سر به دیوار تکیه دادهام.

 

 

حرفهای مامان را میزند.

همان حرفهایی که خلاصهاش میشود مردم و آبرو

و لباس عروس و کفن سفید.

میگوید اگر حرف مفت بزنم و کشش بدهم و در بازار

و محله چو بیفتد که تنها دختر حاج ابوذر وثوقی ترک

شوهر و خانه و زندگیاش را کرده، اسمم را از

شناسنامهاش خط میزند.

دلم میشکند و خودم هزار تکه میشوم.

قلبم برای مَهدی میتپد اما نمیخواهم برگردم و از

سویی هم، در این خانه جایی ندارم!

خودم را یک آوارهی بخت برگشته میبینم که تمام

پلهای پشت سرش ویران شده.

اما سوالی که از در سرم فریاد میکشد، این است که

آیا خودم مقصر بودم؟

مسئولیت تمام آن پلهای خراب شده به گردن من

است؟

از قدم اول، همه چیز اشتباه نبود؟

حکایت ما حکایت آن خشت اولی که کج است و

دیوارمان تا ثریا کج میرود نبود؟

 

ما آد م یکدیگر بودیم؟

نمیدانم، به گمانم نبودیم!

برای لحظاتی کوتاه فکر برگشت به آن خانه به سرم

میزند. اما سید علیرضا زیادی برایم غریبه شده و

حتی تصور یک شب دیگر در آنجا سپری کردن هم

باعث میشود حس خفگی را تجربه کنم.

به سختی تلاش میکنم نفسهایم را با شمارش بیرون

بدهم اما موفق نمیشوم و آنقدر برای هر دم و بازدم

عذاب میکشم که درد در دندههایم میپیچد.

چشمهایم را روی هم میگذارم و محکم فشار میدهم و

روی زمین به پهلو میخوابم و در خودم مچاله

میشوم.

بابا چند ضربهی محکم به در میزند و میگوید:

– باشه، سه روز، اما فقط سه اینجا میمونی تا یه کم

با خودت خلوت کنی.

ولی سعی کن زودتر دلت برای خونه و زندگیات

تنگ بشه لیلیان!

 

یه عمره ذره ذره آبرو جمع نکردم که جلوی دوست و

دشمن بریزه و انگشتنما بشم!

 

” علیرضا ”

میبینم که پدر تسبیح را در دستش مچاله میکند و

استغفرالله میگوید.

خیرهام میشود و سری به نشانهی تأسف به چپ و

راست تکان میدهد و ناگهان سکوت میانمان را

میشکند و میتوپد:

– د خب برا چی نشستی؟

پاشو برو دست زنتو بگیر بیارش.

نگاه میدزدم و آرام میگویم:

 

– ظهر رفتم، اصرار کردم، فایده نداشت.

صدایش را بالا میبرد و میگوید:

– میخوای ولش کنی به امون خدا؟

به خودت رحم نمیکنی، به اون دختر طفل معصوم

رحم نمیکنی، به بچهات رحم کن.

این بچه به لیلیان عادت داره.

حقم داره خب، مادرشه.

هلاک میشه تا تو دست بجنبونی و بخوای آشتی کنی

علی.

پاشو، پاشو ببینم.

همهی گفته های پدر را قبول دارم، اما میترسم بروم و

اینبار غرورم را مقابل پدر و برادرش خرد کند.

خودش رفته، مگر خودش هم نباید برگردد؟

ناز کشیدن هم حدی دارد، ندارد؟

 

دوباره که پدر میگوید:

– گفتم پاشو برو، کشش نده.

فکری که در سرم میگذرد را به زبان میآورم و

میگویم:

– میدونم نگه داشتن مهدی برای مادر سخته اما به

نظرم لیلیان دو سه روز بمونه بهتره.

با مکث میگویم:

– منت کشیدن هم حد و اندازهای داره دیگه!

اینبار مادر است که شمشیرش را سمتم میگیرد و

میگوید:

– تو منت کشیدی؟! آخه چرا یه حرفی میزنی که آدم

 

میان حرفش میگویم:

– مادر جان، احترام شما، واجبتر از واجبه.

اما اینبار رو بذارید خودم درستش کنم.

لبخندش پر از درد و حرف است و رو سمت پدر کرده

و میگوید:

– دلم به حال لیلیان میسوزه، مهدی جیگرگوشهامه و

طاقت دیدن اشک ریختنشو ندارم، وگرنه یه کلامم با

سیدعلیرضا حرف نمیزدم.

چهار سال دیگه، چهل سالش میشه، هنوز غد و لجباز

و یه دندهست.

پدر میگوید:

 

– میترسم به حال خودش رهاش کنیم گند بزنه به

زندگیاش!

نمیدونم چرا اینجوری شده!

رو به من با حرص میگوید:

– اخلاق خوش نداشتی اما دیگه چندماهه افتضاح شدی

پسر!

حرفهایشان را به دل نمیگیرم، فقط در سکوت

 

میایستم و شببهخیر میگویم که مادر میگوید:

– بچه رو آوردی که من نگهش دارم؟

من بچه داری هامو کردم الانم دیگه پیر شدم.

توان ندارم، جون ندارم که شب بیدار بمونم.

بگیر با خودت ببرش بالا.

 

میدانم هدفش از این کار این است که جای خالی

لیلیان را بیشتر حس کنم.

خم میشوم و مهدی را آرام از روی زمین برمیدارم

و به محض اینکه از جایش تکانش میدهم، بیدار

میشود و گریه را از سر میگیرد.

 

” لیلیان ”

حالا دو روز است که در خانهی پدرم مهمان هستم.

در این دو روز هم حاجخانم تماس گرفته و هم حاج

سید میرحسن.

اما هیچ کدامشان به رویم نیاوردهاند که چرا به خانهی

پدرم آمدهام.

همیشه بابت درک و شعورشان از آن دو ممنون بودم

و هستم و با خودم فکر میکنم پدر و مادرش که به این

 

خوبی هستند و سید امیررضا هم آنگونه بود، پس این

میان سید علیرضا به چه کسی رفته؟!

چرا ذرهای از اخلاق های پدرش را ندارد؟

نمیدانم، شاید هم من به آن قسمت از اخلاقهایس

نرسیدم! شاید باید بیشتر کشفش میکردم!

از شبی که در این خانه هستم پلک بر هم نگذاشتهام.

هر شب صدای گریهی بچه در گوشم زنگ میخورد

و با اضطراب به سقف تاریک اتاق چشم میدوزم و

حتی از پلک زدن هم هراس دارم چه رسیده به

خوابیدن.

میلی به خوردن غذا ندارم.

احساس میکنم بلاتکلیف ترین آدم روی زمین هستم.

مامان داخل اتاق می شود و به اصرار من را از

روی تخت بلند میکند و میگوید:

– دیشب که شام نخوردی، ناهار درست حسابی هم که

قبلش نخورده بودی، بلند شو بیا صبحونه بخور.

 

میخواهم مقاومت کنم اما صدای لهراسب را هم با

فاصله زیادی که از آشپزخانه تا اتاق هست میشنوم

که میگوید:

– بیا دیگه کمتر خودت رو لوس کن.

دستی به موهای شانه نزدهام میکشم و لباسم را مرتب

میکنم و همراه مامان داخل آشپزخانه میشوم.

بابا زودتر به بازار رفته، کنار مامان و لهراسب

مینشینم.

شکر را در چای میریزم و بیحواس مشغول هم

زدنش میشوم.

لهراسب دست دراز میکند و قاشق چای خوری را از

دستم میگیرد و میگوید:

– سنگ هم اگر توش انداخته بودی الان حل شده بود،

یه لقمه بگیر بخور.

 

سر بالا میاندازم، مامان لقمهی کره و عسل را سمتم

میگیرد و ناچار از دستش میگیرم.

لهراسب میپرسد:

– مامان زنگ زدی بهشون؟

مامان اشاره به من میکند و میگوید:

– با این وضعیت الان زنگ بزنم؟!

میگوید:

– آخه شما انقدر این دست و اون دست میکنی که یه

دفعه میبینی مرغ از قفس پریده.

 

کنجکاو میشوم و نگاهم را میان آن دو جابهجا می

کنم و میپرسم:

– مامان به کی میخوای زنگ بزنی؟

مگه وضعیت من چشه که شما هم باید این مزاحم

بودنم رو راه و بیراه بزنید توی سرم؟!

لهراسب لبخندی میزند و میگوید:

– مامان خانم قرار بوده زنگ بزنه به یکی و باهاشون

صحبت کنه اما نمیزنه، نمیدونم چرا.

میپرسم:

– به کی لهراسب؟

– مگه مامان خودش اصرار نداشت آستین برام بالا

بزنه؟ حالا که من بعد چند سال رضایت دادم

 

میان حرفش دوباره سوالم را تکرار میکنم.

– به کی زنگ بزنه؟

طرف کی هست؟

هردوشان سکوت میکنند.

نمیخواهم حتی یک درصد هم حدسی که زدم درست

باشد

این بار عصبی تر میپرسم:

– کیه؟!

لهراسب میگوید:

– دختر خاله ی شوهرت، نگار خانوم.

 

 

مثل یک تیر از کمان رها شدهام.

ناگهان چنان صدایم را بالا میبرم که هردوشان پر

تعجب نگاهم میکنند و من تقریب اا جیغ میکشم و

میگویم:

– چی؟! کی؟! نگار؟! گشتی، گشتی، آخرم اینه

انتخابت؟

خب گند زدی که برادر من!

رو به مامان میکنم.

– مامان حق نداری به اون عفریتهها زنگ بزنی،

وگرنه

پیش از اینکه جملهام تمام شود، لهراسب میان حرفم

میپرد و عصبی میگوید:

 

– وگرنه چی؟ اصلا ا به تو چه ارتباطی داره؟!

امکان ندارد ابروهایم بالاتر از این برود!

احساس میکنم چیزی تا سبز شدن دو شاخ روی سرم

باقی نمانده.

عصبی میخندم، ناباور سرم را تکان میدهم و

میگویم:

– وای وای، باورم نمیشه که خودتی لهراسب!

تو که آدمی نبود چشم بسته خاطرخواه کسی بشی! این

نگار و مامانش رو من میشناسم

با حرص میگوید:

– صدات رو بیار پایین لیلیان.

از کی تا حالا تو برای من تعیین تکلیف میکنی؟

 

دختر با اون همه نجابت و خانومی، چی کم داره که تو

اینطوری درموردش حرف میزنی؟!

نمیدانم چرا اشک در چشمهایم حلقه میزند و مقاومت

در برابر نشکستن بغضم تا این حد برایم سخت میشود

و با صدایی لرزان میگویم:

– آره راست میگی، من برای تو تعیین تکلیف

نمیکنم، کسی هم قرار باشه این کار رو بکنه، تویی!

تو حق داری خیلی جاها به جای من تصمیم بگیری،

میدونی چرا؟ چون مردی، برادری!

اما من باید خفه خون بگیرم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x