رمان لیلیان پارت ۷۹

4.3
(33)

 

– لعیا خانم مواظبش هستید امروز رو؟ من باید برم,

کار دارم وگرنه خودم پیشش میموندم.

مامان میگوید:

– هستم سید جان، خیالت راحت، به خدا راضیام تا

آخر حاملگیاش همینجا بمونه، شما برو به سلامت.

تشکر میکند و بیرون میرود و من با حالی زار و

خراب پا در خانه میگذارم.

 

“علیرضا”

لیلیان را به مادرش سپردهام و به سرعت سمت هجره

میروم، در تمام طی مسیر احساس خفگی با من همراه

است.

دوست دارم فریاد بکشم اما خودداری میکنم و دندان

در جگرم فرو میکنم.

داخل هجره میشوم، نمیدانم پدر چه چیزی از چهرهام

میخواند که جلو میآید و میپرسد:

– چی شده علی بابا؟ خوبی؟ زن و بچه ات خوبن؟

اشکالی دارد اگر بخواهم کمی با پدرم درد و دل کنم؟!

 

دوباره سوالش را تکرار میکند:

– علی پرسیدم چی شده؟

دستی میان موهایم میبرم و آنها را به عقب میرانم،

نفسم را محکم بیرون فوت میکنم و میگویم:

– نمیدونم مثل اینکه بچه مشکل داره.

پر تعجب نگاهم میکند و میگوید:

– یعنی چی مشکل داره؟

شانه بالا میندازم و میگویم:

 

– نمیدونم حقیقتش چرا اینجوری شده، البته حدود اا سه

چهار هفته ی پیش، با داییاش صحبت کردم، گفت

وقتی که مادر قبل از دوران بارداری مصرف این

قرص هایی که لیلیان داشته رو داشته باشه، ممکنه که

مشکل پیش بیاد، من نذاشتم لیلیان از این قضیه باخبر

بشه، نمیخواستم نگران بشه.

چون ایرج هم گفت که فقط در حد احتماله.

کلافه و عاجز میگویم:

– لیلیان حین مصرف این قرصها باردار شده بوده،

باید چند ماهی قرصها رو مصرف نمیکرد و بعد

باردار میشد اما

پدر میگوید:

– حالا کاریه که شده.

 

میگویم:

– حالا تو نتیجه ی آزمایش غربالگری، مثل اینکه یکی

از بیماری های جنین مثبت شده، دکتر براش یه

آزمایش دیگه نوشت اما

ادامه نمیدهم، پدر دست روی شانهام میگذارد و

میگوید:

– توکل به خدا، خیره.

به نگاه نگران پدرانهاش خیره میشوم و میگویم:

– میخوام به لیلیان دلداری بدم، من هم همین رو بهش

گفتم، گفتم توکل به خدا، گفتم چیزی نیست، اما باباجان

من که نمیتونم خودم رو گول بزنم، اگر این بچه

مریض باشه، اگر مشکلی داشته باشه و

 

باز چنگ دیگری به موهایم میزنم، پدر میگوید:

– تو سختتر از اینها رو از سر گذروندی پسر.

مستاصل و درمانده به صورت او نگاه میکنم و

میگویم:

– شاید الان بگید برای یه جنین سیزده چهارده هفتهای

انقدر غصه خوردن کار معقولی نیست، شاید بگید حالا

این بچه نشد، یه بچهی دیگه، شاید بگید دیر نشده و

مشکلی برای بچه دار شدن نیست ولی

صدایم در هم میشکند، تارهای صوتی ام میلرزد و

پنهان کردن بغضم کار سختیست اما باید پنهانش کنم

و میگویم:

– من بعد از امیررضا و نرگس نمیکشم، بعد از

مصیبتهایی که از سر گذروندم، حقیقت اا دیگه طاقت

ندارم، خیلی خستهام، خیلی.

 

فقط می خوام زندگی ام کنار زن و بچه هام آروم باشه،

دیگه کاسه ی صبر تحمل مصیبت و از دست دادنم،

لبریز شده.

 

پدر میان حرفم میگوید:

– مگه زندگی فقط آرامش داشتنه علی؟

اگه بالا و پایین باشه دیگه خوشی معنی نداره دیگه

سختی نباشه، راحتی و خوش بودن فایده نداره.

دستی به صورتم میکشم.

پدر راست میگوید، بدون سختیها آرامش بیمعنا

میشود اما فکر میکنم دیگر زیاد مورد آزمایش الهی

قرار گرفتهام.

 

مجتبی میآید و خطاب به پدر میگوید:

– حاج سید، چیکار کنیم؟ بار بندهی خدا مونده، الان

زنگ زد گفت چرا بار نرسید، روم نشد بگم اصلا ا

نفرستادیم.

سوالی به پدر نگاه میکنم.

– چی شده مگه؟

میگوید:

– ماشینی که باید میفرستادیم قم هنوز نرفته.

فرش ها رو بار ماشین زدیم اما به هاشم زنگ زدن

گفتن باباش بد حاله، بردنش بیمارستان، این بنده خدا

هم دیگه ول کرد و رفت، کسی هم نیست که بفرستمش

بره.

 

انگار منتظر فرصتم برای رفتن به جایی که کمی

بتوانم سبک شوم.

میگویم:

– من میبرم، شما خودتون اینجا هستید؟

یا لبخندی میگوید:

– برو یه استخونی هم سبک میکنی.

سر تکان میدهم و خداحافظی میکنم و سمت ماشین

باربری میروم.

بسم الله میگویم، استارت میزنم و به راه میافتم.

بار را تحویل میدهم و بعد به حرم حضرت معصومه

میروم.

وضو میگیرم، نماز میخوانم و زیارت میکنم.

 

میایستم و پیش از اینکه از صحن خارج شوم،

میچرخم و باری دیگر سلام میدهم و بعد بیرون

میروم.

سمت مسجد جمکران راه میافتم، ماشین را در

پارکینگ پارک میکنم، مسافتی طولانی تا رسیدن به

مسجد دارم و به محض دیدن گنبدش، چیزی در گلویم

 

سنگینی میکند که حتی در حرم حضرت معصومه هم

نشکسته بود.

همیشه این مسجد را دوست داشتم حال و هوایش برایم

یک طور عجیبیست، دلم برای آن گنبد فیروزهای

رنگش بیتب و تاب میزند.

 

وارد میشوم، باران نم نم شروع به باریدن کرده،

صدای علی فانی به گوش میرسد.

 

– غلامی این خانواده دلیل و مراد خدا بوده از خلقت

ما، مسیرت مشخص، امیرت مشخص، مکن دل ای دل

بزن دل به دریا

که دنیا به خسران عقبا نیرزد

به دوری ز اولاد زهرا نیرزد.

پلک میزنم و با هر بیت از شعرش اشک میریزم.

روبروی گنبد میایستم، دست هایم را به حالت قنوت

بالا میگیرم، چشمهایم خیس است و آرام شروع به

زمزمه کردن میکنم.

-آقا شرمندهام که وقتی گرفتارم یادتون افتادم، اما پناهم

باشید.

هق میزنم و گوش به صدا میسپارم.

– اگر عاشقانه هوادار یاری

اگر مخلصانه گرفتار یاری

 

اگر آبرو میگذاری به پایش

یقینا یقینا خریدار یاری

پچ میزنم:

– بچه هام آقا

اشک میریزم، من به خودم این گریه کردن را

بدهکار بودم.

باران شدیدتر میشود و من همچنان التماس دعا دارم،

میگویم:

– یا حضرت مهدی، یا امام زمان، خودت یه کاری کن

برام، گرفتارم آقا، به مادرت قَسمت میدم.

گوش جان به قسمتهای پایانی شعر میسپارم.

به روی درخشان مهدی

به زلف سیاه و پریشان مهدی

 

به قلب رئوفش که دریای داغ است

به چشمان از غصه گریان مهدی

به لبهای گرم علی یا علی اش

به ذکر حسین و حسن جان مهدی

به دست کریم و نگاه رحیمش

به چشم امید فقیران مهدی

به حال نیاز و قنوت نمازش

به سبحان سبحان سبحان مهدی

به برق نگاه به خال سیاهش

به عطر ملیح گریبان مهدی

به حج جمیلش به جاه جلیلش

به صوت حجازی قرآن مهدی

به صبح عراق و شبانگاه شامش

به آهنگ سمت خراسان مهدی

به جان داده های مسیر عبورش

به شهد شهود شهیدان مهدی

 

نفس میگیرم، به قول پدر انگار استخوان سبک

کردهام، داخل مسجد میروم و دو رکعت نماز هم آنجا

میخوانم و کمی مینشینم.

نگاهی به ساعت میاندازم، شب شده و بهتر است

برگردم و لیلیان را منتظر نگذارم.

“لیلیان”

چشمهایم دیگر باز نمیماند حاج خانم هم تماس گرفت

و ماجرا را برایش تعریف کردم و او هم قصد داشت

دلداریام بدهد اما انگار هیچکس حالم را نمیفهمد.

من به این جنین کوچک زیادی عادت کردهام و

میترسم از اینکه نکند، ناشکریام باعث این اتفاق

شده باشد و دائم به خودم میگویم:

– دیدی؟! حالا خوب شد؟ خدا زد پس سرت؟

الان فهمیدی باید شکر نعمتش رو کنی نه که کفرش

رو بگی؟

 

مامان سعی دارد آرامم کند، سعی دارد به من برسد

اما نه میل به خوردن چیزی دارم و نه حال و

حوصله ی کاری.

بابا نمیخواهد ناراحتیاش را بروز بدهد اما آرام

میگوید:

– انقدر گریه نکن لیلیان، کاری از دستت ساخته نیست

به جز دعا کردن.

لهراسب میآید و سرم را در آغوش میگیرد و با

خندهای ساختگی میگوید:

– بیریخت که بودی، صورتت هم که باد کرده، گریه

هم که کردی، گناه داره اون شوهر بیچاره ات بابا، بذار

بتونه نگاهت کنه.

بیجان میخندم و پچ میزنم:

 

– گمشو ببینم.

سید علیرضا به دنبالم میآید، ظرف سوهان را به مادر

میدهد و میگوید:

– ببخشید ناقابله، سوغات یه سفر چند ساعته ست.

دلم برای مهدی پر می کشد و میخواهم زودتر به خانه

بروم.

مامان هرچه رو به سید علیرضا اصرار میکند که

برای شام بمانیم، من قبول نمیکنم و میگویم:

– از صبح بچهام رو ندیدم، دلم براش یه ذره شده،

میریم خونه.

اما مامان به آشپزخانه میرود، برایمان غذا میکشد و

میگوید:

 

– نمیمونید اما شامتون رو ببرید.

تشکر میکنیم و سیدعلیرضا ظرفهای غذا را از

مامان میگیرد و با هم از خانه بیرون میرویم.

 

مهدی هم دلتنگم بوده که حالا یک ساعتی ست به من

چسبیده و قصد ترک آغوشم را ندارد. مطمئن اا روحش

هم خبر ندارد که چهطور به من آرامش میدهد.

همینطور به خواب میرود و سیدعلیرضا او را در

اتاقش میبرد.

عقربه ها، ساعت سه نصف شب را نشان میدهند و

غذایی که مامان برای شام داده بود هنوز دست نخورده

روی اجاق گاز است.

خواب به چشم هیچکداممان نمیآید.

 

هر دو روی تخت دراز کشیدهایم.

او موهایم را نوازش میکند و من با سر انگشتم

خطوطی نامعلوم روی بازویش میکشم.

نمیدانم او به چه فکر میکند اما من در سر هیاهویی

دارم که آن سرش ناپیداست.

از اتاق بیرون میرود.

میدانم که این ساعت نماز شب میخواند.

وضو گرفته و برمیگردد، سجادهاش را روی زمین

پهن میکند و قامت میبندد.

همانطور که به پهلو خوابیدهام نگاش میکنم و باز هم

اشکهایم راه میگیرند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x