رمان ماتیک پارت ۱۰۹

4.2
(41)

 

_اما….

 

دخترک بین حرف او پرید

 

_لاله منم لادن … باز کن دیگه

 

بعد از مکث کوتاهی در باز شد و لادن خودش را در خانه انداخت.

 

درد پاهایش آن‌قدر زیاد بود که حتی نمی‌توانست یک قدم دیگر بردارد.

 

همان‌جا ماند و به در تکیه داد

 

این خانه…

خانه کودکی و نوجوانی‌اش

خانه شیطنت و قهقهه های بلندش

 

با دیدن پدرش بغضش منفجر شد

 

_بابا … باباجون

 

پیرمرد شکسته بود

موهایش آشفته و چشمانش قرمز بود

خم خم راه می‌رفت و سرد و پر حسرت خیره لادن بود

 

صدای لرزان و خشکش تن لادن را منقبض کرد

 

_فکر نمی‌کردم روزی برسه که از داشتن دختری مثل تو شرمم بشه

 

لادن سرجایش ایستاد

 

اشک در چشم‌هایش حلقه زد

 

وارفته بدون صدا لب زد

 

_بابا…

 

پدرش متاسف سرش را تکان داد

 

_نباید میومدی اینجا.

تو دیگه جایی توی این خونه نداری‌.

 

لادن دستش را به سرش گرفت و هق زد

 

_ برم؟ کجا برم؟

 

_ برو هرجا تا حالا بودی

 

_ اینجا خونمه ‌… شما خانوادمید … بابا توروخدا چرا اینطوری میکنی؟

 

لاله از در بیرون زد

 

چشمان او هم اشکی بود

 

_ تو خانواده میشناسی آخه؟

این چه کاری بود کردی آبجی؟

جلو خانواده شوهرم سنگ رو یخ شدم

آبروی هممونو بردی

 

لادن هق زد

 

_ بابا … نه … از چی حرف میزنی؟

 

لعیا از خانه بیرون دوید

 

_ بابا بذار بیاد تو … بده جلو در و همسایه

 

حاج مرتضی بی جان زمزمه کرد

 

_ در و همسایه هرچی بود و نبود و فهمیدن

 

_ بابایی تورو خدا … بابا چی شده؟ ببین دارم راه میرم

 

با اشک جنون آمیز خندید

 

_ ببین پاهام خوب شده … ببین میتونم راه برم خوشحال نیستی؟ نمیخوای بغلم کنی؟

مگه نمیگفتی پاهام خوب شه هفت تا گوسفند قربونی میکنی؟

ببین خدا خوبم کردا

بابا چرا نمیذاری بیام تو؟

خستم … گرسنم … دلم تنگ شده براتون

 

 

 

حاج مرتضی نم اشک را با دستش گرفت و لاله به گریه افتاد

 

_ الهی بمیرم برات

ساواش گفته بود بهمون میتونی راه بری

خدایا این چه سرنوشتی بود

لادن میدونی با ما چیکار کردی؟

 

مرتضی با صدایی لرزان داد زد

 

_ نه چی و بدونه؟

مگه زندگی خواهراش مهمه براش؟

مگه آبروی پدر مادرش اهمیت داره؟

لعنت به اون روز که تو دنیا اومدی لادن

لعنت به من که دلم نمیاد بکوبم تو صورتت

برو … برو بیشتر از این آبروریزی نکن

 

لادن بلند تر هق زد و لیدا از خانه بیرون دوید

 

_ بابا … حال مامان بد شده

با آرام بخش خوابیده بود الان صدای لادن و شنیده داره گریه میکنه نمیتونه تکون بخوره

 

لاله در صورتش کوبید

 

_ خدایا رحم کن … برو لادن تا نکشتیش

 

لادن بهت زده زار زد

 

_ بذار ببینمش … چرا بکشمش آخه؟!

 

_ چون وقتی با اون پسره فرار کردی شوهرت اومد اینجا سرصدا

چون شدی موضوع پچ‌پچای مولودی و روضه های حاج خانم

آبرو نمونده واسمون

مامان نزدیک بود سکته کنه میفهمی؟

تو چرا یک ذره عقل نداری؟

قلب چی لعنتی؟ قلبم نداری؟ دلت برای ما نسوخت؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 41

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x