رمان ماتیک پارت ۱۱۰

4.4
(39)

 

 

مرتضی با شانه ای افتاده دستش را روی قلبش گذاشت و سمت خانه رفت

 

_ زنگ بزنید شوهرش بیاد ببرش

 

لاله با گریه جلوتر آمد و رو به صورت وارفته لادن ادامه داد

 

_ نامزد لعیا که دوسال پاشنه درو سوراخ کرده بود عقب کشیده میفهمی؟

خانوادش دیگه راضی نیستن

بهم محرم بودن

هممونو بدبخت کردی

عکسات با مرد نامحرم و همه دیدیم

وای لادن وای … چی بگم به تو آبجی؟

برو فقط برو تا اوضاع آروم بشه

 

لادن از شدت گریه بی حال شد

 

_ کجا … کجا برم … توروخدا آبجی

 

لاله با اشک روی پله نشست و لیدا سمتش آمد

 

_ لادن برو ، بلایی سر مامان بیاد به جون بچم نمیبخشمت

اینجا محله قدیمیه

همه بابا رو میشناسن

همه خبردار شدن دختر کوچیکه حاج مرتضی چه رسوایی بار آورده

بچه ها به پوریا تو مدرسه گفتن خاله‌‌ی فراریت هنوز برنگشته خونه؟

بچم پنج روزه مدرسه نرفته

احمدم پاشو کرده تو یک کفش دیگه نمیری خونه بابات اگر رفتی حق نداری بچه رو ببری

برو چند وقت بگذره مردم یادشون بره بعد ببینیم چه خاکی تو سرمون بریزیم

 

دستی سمت خروجی هلش دار

 

صدای گریه همه‌اشان می‌آمد

 

لیدا بدن بی‌جانش را بیرون هل داد و با چشمان اشکی نگاهش کرد

 

_ دورت بگردم

اشتباه کردی

تاوان اشتباهتم بده

فقط که نباید بشکنیم … دلت میاد؟

اینجا بمونی زندگی هممون میپاشه

اصلا ما به جهنم ، مامان گناه نداره؟

قلبش ناراحته تو که میدونی دق میکنه

 

لادن با صدای بلند تری زار زد

 

قلب او چه؟

او دق نمیکرد؟

چه بلایی سرش آورده بودند؟

 

_ من چی آبجی؟ منم دق میکنم

 

_ وقتی داشتی با اون پسره میرفتی به اینجاش فکر میکردی

مگه بابا لقمه حروم گذاشت تو سفره؟

تو شوهرداشتی بی آبرو

شرمت نشد؟

وای خدا … وای خدا

 

_ من خیانت نکردم آبجی

 

_ توروخدا برو لادن همسایه ها دارن نگاه میکنن

 

_ جایی رو ندارم برم

 

_ برو پیش شوهرت … دنبالت بود

 

_ میکشه منو!

 

_ حق نداره؟

 

لعیا گوشه در را کشید و سرش را بیرون آورد

 

گونه هایش خیس بود اما دیگر گریه نمیکرد

 

_ اگر میخوای برای خانوادت یک کاری بکنی الان جز خونه‌ی شوهرت جایی نرو

اگر ساواش دوباره بیاد اینجا دنبالت قلب مامان بابا طاقت نمیاره

توروخدا عاقل باش لادن

تو این چهارسال این زن و مرد بخاطر تو پیر شدن

چه بخاطر پاهات چه بخاطر رسواییت

حداقل الان عاقل باش برگرد پیش شوهرت

 

گفت و با شدت در را بهم کوبید

 

چشمان لادن سیاهی رفت

 

باورش نمیشد چه شنیده است

 

پاهایش لرزید و با گریه مقابل در روی زمین افتاد

 

چه بلایی برسرشان آمده بود؟

 

ساواش عکس هارا پخش کرده بود؟

 

ساواش هرگز چنین کاری نمی‌کرد

 

کار امیر بود

به خیال خودش میخواست دخترک راهی برای پشیمانی و برگشت نداشته باشد!

 

هق زد

 

_ لعنت بهت امیر … لعنت به حماقتای من

خدایا توروخدا …. خدایا چیکار کنم الان

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 39

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
شیوا رحیمی
1 سال قبل

به نظر من لادن باید از خونه پدرش بره دنبال کار بگرده پیش ساواش هم برنگرده وقتی همه فهمیدن لادن بی گناه بوده هم هیچ کدومشون رو نبخشه و دیگه هرگزم نه ساواش رو ببخشه نه برگرده پیشش

نیوشا
پاسخ به  شیوا رحیمی
1 سال قبل

دروود*
دقیقن، دوست عزیز با شما موافقم•••••👏💪✌🤘👌👍✋👋👊
لادن همونطور که تونست دوباره پاهاش رو به دست بیاره از روی ویلچر بلند بشه راه بره••• همونطور هم میتونه( با پیدا کردن یک شغل
و مکان،حتی خییلی معمولی/ خونه قدیمی/ برای زندگی•••)
به اصطلاح روپای خودش به ایسته و تنهایی
از پس خودش بربیاد•• اصلن هیییییچ نیازی هم به ساواش،(سیاوش) نداره••

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x