رمان ماتیک پارت ۱۱۱

4.3
(51)

 

 

 

کجا را برای رفتن داشت؟

هیچ کجا…

 

سرش را به در تکیه داد و سعی کرد نسبت به درد بدن و ضعف بیش از حدش بی تفاوت باشد

 

کاش همه چیز کابوس باشد

 

آرام نالید

 

_ توروخدا بذارید بیام تو

هیچ جارو ندارم برم

 

کسی جوابش را نداد

دستش را بی جان روی در کوبید و هق زد

 

_ بخدا کاری به کسی ندارم

حرف نمیزنم

دیگه هیچ کاری نمیکنم فقط بذارید بیام تو

 

نه کسی جوابش را داد و نه در باز شد

 

پلک هایش را روی هم فشرد

 

_ اونطوری نیست که شماها فکر می‌کنید

من … من بهش خیانت نکردم

من میخواستم برم چون … چون داشتم عذاب می‌کشیدم

من نمیخواستم خیانت کنم

اشتباه کردم

 

صدایش را کمی بالا برد و نالید

 

_ هیچ وقت اشتباه نکردید؟

هیچ وقت خطا نرفتید؟

من … من چشم باز کردم دیدم چندسال گذشته و نمیتونم راه برم

من هنوز به خودم نیومده بودم که دیدن زن ساواشم

 

صدای پچ پچ زن های همسایه هوشیارش کرد

 

_ این دختر کوچیکه‌ی حاج فخرآرا نیست؟

مگه نمیگفتن با مرد غریبه فرار کرده؟

 

 

 

پلک های اشک آلودش از هم فاصله گرفت

 

بدنش کوفته بود و چشمانش سیاهی میرفت اما نباید می‌ماند

 

باید می‌رفت

نابود شده بود اما نباید بقیه را هم با خود پایین می‌کشید

اگر مادرش سکته می‌کرد ، اگر زندگی خواهرهایش نابود تر میشد ، اگر سر پدرش بیشتر پایین می‌افتاد….

 

بینی‌اش را بالا کشید و مظلومانه دستش را به دیوار گرفت و ایستاد

 

صدای پچ پج ها بیشتر شد

 

توجهی نکرد

 

دستش را روی در خانه‌ کشید و با زجر راه افتاد

 

زنی چادرش را جلو کشید و چند قدم نزدیک شد

 

قبل ازینکه لادن فرصت فهمیدن داشته باشد نمایشی آب دهانش را جلوی پایش انداخت

 

_ سگ بزرگ کنی ولی خدا دختر بی حیا بهت نده!

 

لادن بغض کرده با بهت سرش را بالا گرفت

 

باورش نمیشد!

اگر در وضعیت دیگری بود حسابش را می‌رسید اما حالا فقط تنهایی می‌خواست

 

زن دیگری ادامه داد

 

_ زن بیچاره رو سکته میدی از آخر

ما اینجا دختر پسر مجرد داریم

میای با این سرووضع میگردی تو محل که بی آبرویی یادشون بدی؟

 

 

 

 

اشک ها پشت هم روی گونه هایش سقوط کردند

 

همسایه ها را می‌شناخت

در روضه های مادرش میدیدشان اما رفتار امروزشان کجا و قربان صدقه و رفتار آن روزها کجا!

 

پسر کوچکی با خنده تحت تاثیر رفتار مادرش سنگ ریزه هایی که با آن ها مشغول بازی بود را سمتش پرت کرد

 

سنگ به زانویش برخورد کرد و روی زمین افتاد

 

ضعفش بیشتر شد و ناخواسته صدای گریه اش بالا رفت

 

پسربچه با سرگرمی سنگ دیگری برداشت و دستش را برای پرتاب کردنش بالا برد که ناگهان انگشت هایی دور مشتش حلقه شد

 

صدای جدی و پر تحکم ساواش در فضا پیچید

 

_ از بچه دار شدن فقط پس انداختنشو یاد گرفتید؟

توله هاتون قرار نیست تربیت‌شن؟

 

لادن دستش را به سرش گرفت و ندید ساواش چطور مچ پسربچه را فشرد

 

تنها صدای ناله خودش و اعتراض مادرش را شنید و سیاهی چشمانش بیشتر شد

 

دیگر نمیتوانست سرپا بماند

 

مرگ را مقابل چشمانش می‌دید

 

اگر ساواش برای کشتنش آمده بود پس چرا حمایت میکرد؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 51

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x