رمان ماتیک پارت ۱۳۸

4.4
(45)

 

با شنیدن صدای باز شدن آب لباس هایش را پوشید و موهای خیسش را پشت گوشش فرستاد

 

گر گرفته بود

پوستش حرارت داشت اما برخلاف چند دقیقه پیش بی تاب نبود

 

خشم و حرص به این روز انداخته بودش

 

بینی اش را بالا کشید و سمت آشپزخانه راه افتاد

 

صدایش زمزمه وار بود و از بغض می‌لرزید

 

_ بخاطر اون آشغال گریه کنی میزنم تو دهنت لادن

 

برنج را خیس کرد اما پشیمان شد

 

اگر بیکار می‌ماند با فکر و خیال دیوانه می‌شد

 

گوجه ها را با پشت لیوان له کرد و کاغذی کنار دستش گذاشت

 

اولین کلمه را نوشت

 

_ رنده

 

پیاز های ریز شده را در قابلمه ریخت و با قاشق تلاش کرد کاری کند بهم نچسبند اما چندان موفق نبود

 

همانطور که به بهانه پیاز ها اشک می‌ریخت کلمه های بعدی را نوشت

 

_ کفگیر چوبی ، ماهیتابه نچسب

 

بینی اش را بالا کشید و زیرلب به خودش دلداری داد

 

_ برای پیازا گریه می‌کنم نه اون عوضی

 

پشت دستش را روی گونه‌ی خیس و ترک خورده اش کشید

به لیستش اضافه کرد

 

_ دستمال کاغذی ، کرم آبرسان

 

برنج را اضافه کرد و دوباره نوشت

 

_ پاپریکا ، فلفل سیاه ، زعفرون

 

در قابلمه را گذاشت و خیره آشپزخانه شد

 

هرچه به نظرش می‌رسید اضافه کرد و خواست سراغ پذیرایی برود اما زود بود

 

برگه سیاه شده را روی کابینت گذاشت ، موهایش را بالای سرش بست و راه رفته را برگشت

 

با حرص به لیستش اضافه کرد

 

_ برق لب ، شانه

 

کتاب فیزیکش را برداشت و روی کاناپه نشست

 

کاش می‌شد مبل و کاناپه نو را هم اضافه کند به لیست

 

شانه بالا انداخت و زیرلب گفت

 

_ دفعه بعد!

 

در عوض لوازم تحریرش را نوشت!

 

تمام این مدت تنها یک مداد معمولی سیاه داشت و آن هم از بین کتاب هایش پیدا کرده بود وگرنه ساواش فکری برایش نمی‌کرد!

 

با شنیدن صدای ساواش از حمام ابروهایش ناخواسته درهم رفت

 

_ حوله بیار برام

 

محلش نداد

 

چشمانش را ریز کرد و با دقت خیره داده های مسئله شد

 

ساواش فریاد زد

 

_ لادن

 

خودش را به نشنیدن زد

 

تا جایی که او آب چکان از حمام بیرون زد ، در را بهم کوبید و همانطور که حوله را از روی دستیگره در چنگ میزد و دور کمرش میگرفت تشر زد

 

_ کری؟

 

لادن جوابش را نداد

 

عصبی پوف کشید و سمت آشپزخانه رفت

 

صدایش همچنین خشمگین بود

 

_ چی رو گازه؟ حواستو جمع کن باز گند نزنی

تو که عرضه نداری مواد غذایی حروم نکن

 

لادن نگاهی به او انداخت و سرد پرسید

 

_ چرا نمیری؟

 

ساواش با پوزخند موهای خیسش را چنگ زد و بالا هدایتشان کرد

 

_ خونمه ، به تو باید جواب بدم؟

 

دندان هایش را روی هم فشرد

 

لعنتی زمان های دیگر یک ساعت هم نمی‌ماند اما همین امشب که دلش نمی‌خواست رویش را ببیند قصد ماندن داشت!

 

_ تا یک ساعت پیش که التماس می‌کردی تنهات نذارم اینجا

چی شد؟!

 

سیبی از یخچال برداشت

به شام دخترک امیدی نداشت

امشب را جای شام میوه میخورد!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 45

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahta 0014
1 سال قبل

لطفا پارت زیاد بزار برای امشبم پارت بزار مرسیی

ZAHRA Mohhamadi
1 سال قبل

پارت بزارررررررررررررررررر

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x