رمان ماتیک پارت ۱۸

4.5
(44)

 

 

 

ساواش بی توجه به دختر هایی که مشغول بازی والیبال بودند ، از میان آلاچیق ها گذشت و با تهدید در موبایل گفت :

 

_ من نمیدونم مسلم‌نژاد این حرفا حالیم نیست

من به طرف قول دادم دو واحد پایینی رو قبل عید تحویلش میدم

 

صدای مسلم نژاد با احترام گفت :

 

_ آخه مهندس مگه میشه؟ قدیری میگه کارگرام کافی نیستن

 

 

_ وقتی به من تاریخ تحویل میداد کور بود یا از تعداد کارگراش خبر نداشت مرتیکه؟!

 

_ من خودم رسیدگی میکنم مهندس ولی همین دیروز سر زدم ، باور کنید هیچ جوره نمیشه قبل عید رسوند

 

_ به قدیری بگو با کارگراش هر قرار مداری داره به من مربوط نیست هر غلطی میخواد بکنه کار من نیفته بعد از عید وگرنه…

 

با برخورد توپ به سرش عصبی موبایل را از گوشش فاصله داد و سمت دخترها که از خنده قرمز شده بودند برگشت :

 

_ چه غلطی میکنید شماها؟

 

لبخند دخترها بلافاصله محو شد و ترسیده در خود جمع شدند

 

 

 

مسلم نژاد از پشت خط با تعجب پرسید :

 

_ هیچی مهندس چه غلطی؟ به اوامر شما گوش میدادم

 

_ با تو نبودم

 

تماس را قطع کرد و توپ را از روی زمین برداشت :

 

_ کار کدومتون بود؟!

 

چشم گرداند تا شاید لادن را پیدا کند و حسابش را برسد اما در کمال تعجب لادن بینشان نبود

 

_ کرین؟ من با شماها نیستم؟!

 

دخترها متعجب سرشان را پایین انداختند

 

تا به حال استادشان را در این وضعیت ندیده بودند

 

مردی عصبی و پرخاشگر با چشمان قرمز منتظر حمله!

 

بالاخره یک نفرشان دهان باز کرد :

 

_ ببخشید استاد ، به خدا نمیخواستیم اینطوری بشه

 

دیگری هم دهان باز کرد :

 

_ آره استاد شرمنده ندیدیمتون

 

ساواش صدایش را بالا برد :

 

_ کار کدومتون بود گفتم؟ حرف بزنید تا….

 

جمله اش تمام نشده عمه‌اش عقب کشیدش و سمت مخالف هل داد

 

 

سرش را سمت دخترها برگرداند و همانطور که ساواش را عقب می‌فرستاد مصنوعی خندید :

 

_ بچه ها شما بازیتون رو بکنید استاد دانش‌پژوه امروز حالشون خوب نیست سر به سرشون نذارید

 

ساواش خشمگین بازویش را از میان دست عمه اش بیرون کشید و سمت شمشاد ها راه افتاد

 

مهرانه دانش‌پژوه چادرش را محکم گرفت و با اخم دنبال برادرزاده‌اش رفت :

 

_ ساواش؟ ساواش خان؟ بیا اینجا ببینم

 

ساواش کلافه ایستاد

 

مهرانه با جدیت نگاهش کرد :

 

_ مگه بچه های مردم گوشت قربانین که اینطوری بهشون میپری؟ تو چت شده امروز؟

 

_ هیچی ، فقط جمعشون کن تو دست و پای من نباشن

 

مهرانه متعجب چشم غره رفت :

 

_ وا خدا مرگم مگه داری درباره گوسفند حرف میزنی؟

 

ساواش بی توجه به او دوباره شماره‌ی مسام نژاد را گرفت

 

مسلم نژاد بلافاصله جواب داد :

 

_ جانم مهندس؟

 

 

مهرانه سری به تاسف تکان داد و سمت آلاچیق ها برگشت

 

ساواش از میان شمشاد ها گذشت و سمت استخر بزرگ پشت محوطه رفت

 

انگار دخترها هنوز کشفش نکرده بودند که خلوت بود

 

_ مسلم نژاد ، همین الان پاشو برو سر ساختمون به قدیری بگو کارگراشو جمع کنن برن پی کارشون خودم سرکارگر جدید میارم

 

مسلم نژاد بهت زده جواب داد :

 

_ مهندس مگه میشه؟ اونجا بالای بیست ، بیست و پنج تا کارگرن نمیشه که همه شونو از نون خوردن انداخت

 

ساواش لبه استخر ایستاد و بدون انعطاف گفت :

 

_ قدیری از نون خوردن انداختشون نه من!

بهشون بگو سرکارگر جدید میارم هرکی میخواد زیرنظر سرکارگر جدید بمونه بسم الله

 

گفت و تماس را قطع کرد

 

سیگاری از پاکتش بیرون کشید و خواست موبایل را در جیب شلوارش برگرداند و که دستی از پشت سر با تمام توان سمت جلو هلش داد

 

نتوانست تعادلش را حفظ کند تنها لحظه اخر ناخواسته دستش را جلوی صورتش گرفت تا با فواره های کنار استخر برخورد نکند و بعد در کسری از ثانیه آب اطرافش را گرفت

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 44

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
1 سال قبل

لادن هل داد 😂

Faezeh Asgari
1 سال قبل

لادن هلش داد و خدا رحمتش کنه دختره خنگ الان پاچشو میگیره ساواش

لمیا
لمیا
1 سال قبل

ای جانم تلافی کرد 😍😂

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x