رمان ماتیک پارت ۴

4.3
(40)

 

 

 

_ خوبه خوبه! برای من چه زبونیم دراورده

 

دودل ادامه داد :

 

_ ولی من که باور نمیکنم تو از این نذر ها بکنی

 

لادن به قصد لوس کردن خودش برای به نتیجه رسیدن خواسته اش ، با لب هایی آویزان و چشم هایی که سعی داشت معصوم ترین حالت ممکن را به خود بگیرند رو به روی مادرش ایستاد و اصرار کرد :

 

_ میدونم شما بخوای بابا حاجی هم موافقت میکنه

حالا یکبار من ازت خواستم مراسم قرآن بگیریا

 

با ناراحتی و اخم هایی تصنعی دست هایش را از دور مادرش باز کرد

 

منیر استغفاری گفت :

 

_ باشه اما …

 

قبل از اینکه جمله اش تمام شود لادن با خوشحالی بالا پرید و قری به کمرش داد و مادرش را محکم بغل کرد :

 

_ عاشقتم مامان منیر! میدونستم دلت نمیاد ناامیدم کنی

 

منیر با حرص دست های لادن را کنار زد و تهدید کنان ادامه داد :

 

_ ولی خودت باید کمک کنی وسایل رو جمع و جور کنیم

 

 

لادن خندید و چشمک زد :

 

_ چشم

 

_ چشمت بخوره تو سر من که من اون چشمای تورو خوب میشناسم و پریده!

 

لادن خودش را به ان راه زد :

 

_ یعنی چی مامان منیر؟!

 

_ یعنی اینکه کارا شروع شه خبری از لادن خانم نیست!

 

لادن دوباره سرخوش خندید

این بازی و هیجان جدید زیادی برایش سرگرم کننده بود

 

به طرف پله ها دوید که مادرش دوباره صدایش زد

 

_ پس مدرسه‌ت چی لادن؟

بخوایم مراسم بگیریم نمیتونی فردا بری

کاش بذاریم برای آخر هفته

 

لادن سریع گفت.

 

_ نه نه آخر هفته دیره نذرم عقب میوفته! خودم امروز از خانم مدیر اجازه گرفتم

 

_ من که هنوز بهت اجازه نداده بودم مراسم برگزار کنیم، چطور جلو جلو مدرستو کنسل کردی دختره خیره سر؟

 

دستی در هوا تکان داد و به طرف اتاقش رفت :

 

_ مهم الآنه که رضایت دادی!

 

 

 

صدای غرغر منیر را شنید :

 

_ این چه نذریه که برای درس کردی بعد یک روز کامل از درس میندازت؟!

هیچیت مثل آدمیزاد نیست بچه

 

لادن با عجله و هیجان در اتاق را بست و موبایلش را برداشت

 

گروه تلگرامی که برای مدرسه قبلی‌اش را بود باز کرد و از برنامه اش نوشت

 

چنددقیقه بعد صدای خنده اش در خانه پیچید

 

نمی توانست حتی دقیقه ای منتظر دیدن چهره‌ی عصبی دانش پژوه بماند اما چاره ای نبود…

 

**********

 

حاج مرتضی به طرف افرادی که دیگ های بزرگ قیمه را جا به جا می‌کردند رفت و با غرور خندید :

 

_ اره محمد جان داشتم میگفتم

این نذر دختر کوچیکمه وگرنه ما برنامه ای نداشتیم

 

پیرمردی از ان سمت با تحسین سر تکان داد :

 

_ ماشاالله به این تربیت حاجی

دختری که از این سن به جای مهمونی با دوستاش برای ختم قرآن سفارش کنه گلیه از گل های بهشت!

 

مردها تایید کردند و مرتضی بیشتر کیف کرد

 

 

لادن کلافه چشم هایش را اطراف حیاط چرخاند

 

اگر مدیر نمیتوانست ساواش را قانع کند تا برای نذری امروزشان بیاید تمام نقشه هایش نقش بر آب میشد!

 

منیر صدایش زد تا قرآن ها را آماده کند

 

پوف کشید

دلش نمیخواست اما مجبور بود!

 

زیر لب زمزمه کرد :

 

_ اینم میزنم به حسابت دانش پژوه! بخاطر تو مجبور شدم کلی کار‌کنم

 

با ورود زن های اقوام و همسایه ها و خانم فتحی ، قرآن خوانی که مادرش همیشه برای مراسم هایش او را انتخاب می‌کرد، همراه بقیه داخل سالن رفت.

 

ضبط را از قبل آماده کرده بود

 

فلش هایش را در جیب گذاشت

 

ده دقیقه ای از برپایی مراسم می‌گذشت و لادن نمی‌توانست در آن وضع بی خبر و منتظر بنشیند

 

از گوشه چشم نگاهی به جمع انداخت و وقتی خیالش راحت شد حواس کسی به او نیست آرام از جایش بلند شد

 

حیاط شلوغ بود و همگی در رفت و آمد بودند

 

قیمه هادر خانه ی خودشان و تحت نظر حاج خانم پخته شده بودند

 

همیشه همین بود

 

حاج خانم هیچوقت رضایت نمی‌داد سفارش نذری هایشان را از آشپزخانه بگیرند

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 40

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x