رمان ماتیک پارت ۵۹

4.6
(28)

 

 

با شنیدن صدای بسته شدن در به کتاب‌های کمک درسی فنری شده‌ای که پایین تختش چیده شده بود نگاه کرد.

 

زورِ ساواش به او می‌چربید!

 

دلش میخواست تمام کتاب‌ها را پایین بریزد تا بلکه اندکی از حرصش کم شود ولی نمیشد.

 

سرانجام بعد از کمی خودخوری کردن، پتو را تا روی سرش بالا کشید و زیر لب فحشی رکیک نثار ساواش کرد.

 

در سه روزی که ساواش برنامه اش را ریخته بود حتی لای کتاب هم باز نکرد

 

انگار ساواش هم می‌دانست و فقط برای کنار آمدنش با خودش سه روز وقت داده بود که کاری به کارش نداشت

 

روز چهارم اما صبح زود بالای سرش بود

 

پرده را کشید و دخترک را به زور بیدار کرد

 

– این برنامه هفتگیته.

یک خورده مغزتو آکبند نگه داشتی واسه همین گفتم از کم شروع کنی بهتره.

 

برگه‌ را چند بار جلوی چشم‌های بهت زده‌ی لادن تکان داد و ادامه داد:

 

– از امروز باید شروع کنی.

 

برگه را روی تخت گذاشته و سمت میزش برگشت.

 

سینی صبحانه را از روی میز برداشت و همین که سمت لادن برگشت خشکش زد.

 

 

با شنیدن صدای بسته شدن در به کتاب‌های کمک درسی فنری شده‌ای که پایین تختش چیده شده بود نگاه کرد.

 

زورِ ساواش به او می‌چربید!

 

دلش میخواست تمام کتاب‌ها را پایین بریزد تا بلکه اندکی از حرصش کم شود ولی نمیشد.

 

سرانجام بعد از کمی خودخوری کردن، پتو را تا روی سرش بالا کشید و زیر لب فحشی رکیک نثار ساواش کرد.

 

در سه روزی که ساواش برنامه اش را ریخته بود حتی لای کتاب هم باز نکرد

 

انگار ساواش هم می‌دانست و فقط برای کنار آمدنش با خودش سه روز وقت داده بود که کاری به کارش نداشت

 

روز چهارم اما صبح زود بالای سرش بود

 

پرده را کشید و دخترک را به زور بیدار کرد

 

– این برنامه هفتگیته.

یک خورده مغزتو آکبند نگه داشتی واسه همین گفتم از کم شروع کنی بهتره.

 

برگه‌ را چند بار جلوی چشم‌های بهت زده‌ی لادن تکان داد و ادامه داد:

 

– از امروز باید شروع کنی.

 

برگه را روی تخت گذاشته و سمت میزش برگشت.

 

سینی صبحانه را از روی میز برداشت و همین که سمت لادن برگشت خشکش زد.

 

 

دخترک با خونسردی مشغول ریز ریز کردن برگه بود.

 

سینی صبحانه را روی تخت گذاشت ، دندان قرچه‌ای کرد و به ارامی لب زد

 

– فکر کردی اینو پاره کنی یعنی دِ برو که رفتیم؟

نه عزیزم!

 

لبخندی حرص درار روی لب نشاند و ادامه داد

 

– غصه نخور دوباره واست مینویسم.

 

دستش به ارامی پیشروی کرد و موهای لادن را که روی صورتش پخش شده بود، کنار زد.

 

نگاهش را به ارامی به چشم‌های لادن دوخت

 

– حالا هم صبحونتو بخور کار داریم باهم

بخور سر صبحی چرخ دنده های مغزت به کار بیفته.

 

– چرا هرروز صبحانه میاری؟

خوشبختانه فقط تونستی پاهامو فلج کنی دستام سالمن!

 

به دنبال حرفش دست راستش را روی دسته‌ی ویلچرش قرار داد و به زور آن را جلو کشید.

 

دل ساواش با دیدن این صحنه به درد آمده بود!

 

لب‌های لادن از ناتوانی روی هم فشرده شد و با کلافگی موهایش را از روی صورتش کنار زد.

 

زورِ زیادی برای جلو کشیدن ویلچرش نداشت!

 

ساواش اهسته نزدیک آمد و صندلی را روبروی تخت گذاشت

 

– کمکت میکنم بشینی

 

با تخسی جواب داد

 

– نمیخوام

 

 

 

با کمک دست‌هایش کمی خودش را روی تخت جابه‌جا کرد.

 

با زاویه ای که ویلچر قرار داشت برایش سخت بود که بتواند به تنهایی رویش بنشیند

 

از روی خشم و استیصال بغض به گلویش چنگ انداخت.

 

برای کنترل کردنِ بغضش محکم لب پایینش را به دندان گرفت و دوباره تلاش کرد.

 

دست ساواش به ارامی روی شانه‌اش نشست

 

– بذار کمکت کنم!

 

خواست مخالفت کند که دست‌های ساواش از زیر بازوهایش رد شده و به ارامی دور کمرش حلقه بست.

 

صدای جیغ خفه‌اش که بلند شد، ساواش با احتیاط تنش را از روی تخت بلند کرد و کنار گوشش پچ زد

 

– هیش… تموم شد

 

به آرامی لادن را روی صندلی گذاشته و پایین پایش خم شد.

 

هر دو پایش را با احتیاط روی صندلی گذاشت و بدون اینکه نگاهش کند گفت:

 

– بریم دست و صورتتو بشور

 

پشتِ لادن ایستاد و دسته‌های صندلی چرخ دار را در دستش گرفت.

 

آهسته صندلی را به سمتِ توالتی که داخل اتاق بود هدایت کرد و درب را باز کرد.

 

ویلچر را داخل فرستاد

 

– من بیرونم کاری داشتی صدام بزن

 

 

لادن از داخلِ آینه به خودش نگاه کرد.

 

دیگر هیچ خبری از شور و شوقِ داخل نگاهش نبود در عوض دختری ضعیف و افسرده میدید!

 

لبش را به ارامی گزید و شیر اب را باز کرد.

 

چند مشت آب به صورتش پاشید و سعی کرد بغض خانه خراب کنش را پایین بفرستد.

 

بعد از شستنِ دست و صورتش ارام در را باز کرد

 

ساواش روبرویش ایستاد

 

– تموم شد کارت؟

 

– به تو مربوط نمیشه

 

– سر میز میری صبحونتو میخوری یا تو اتاق

 

دست‌هایش را روی چرخ‌های صندلی قرار داد

 

– اینم به تو مربوط نیست!

 

به کمک دست‌هایش صندلی را به راه انداخت و از اتاق خارج شد.

 

ساواش هم پشتِ سرش دست به جیب از اتاق بیرون آمد.

 

دخترک سرتقی تمام وارد اشپزخانه شد و تکه نانی از جا نانی برداشته و خالی خالی خورد!

 

حتی دلش نمیخواست یک بار دیگر هم از ساواش کمک بگیرد

 

نمیخواست ساواش به ضعف و ناتوانی‌اش پی ببرد.

 

صدای قار و قورِ شکمش بلند شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x