ساواش نفسی گرفت و بعد از سلام و احوال پرسی خشکی قاطع گفت :
_ کار مهمی پیش اومده باید برم نشد در خدمتتون باشم!
حاج مرتضی دستی به محاسنش کشید :
_ شما باید استاد فیزیک دخترم باشید درسته؟
ساواش زیرچشمی به لادن خیره شد
کاش اینطور نیود کاش!
متاسف تأیید کرد :
_ همینطوره
حاج مرتضی سری تکان داد :
_ خوب شد اینجا اومدید تا مستقیم از خودتون تشکر کنم
توی این چندسال دبیرستان دخترم هیچوقت از امتحان های فیزیک اینقدر راضی نبوده
ابروهای ساواش بالا پرید
دخترک گیج و سرتق سر کلاس را چه به راضی بودن از امتحانات؟!
حاج مرتضی ادامه داد :
_ دیروز شنیدم دخترم امتحانش رو کامل گرفته
نگاه ساواش به طرف لادن چرخید
امتحانی در کار نبود!
اگر هم بود شک نداشت لادن فخرآرا برگه را سفید تحویل میداد
فورا فهمید لادن خانوده اش را نیز بازی داده
پوزخند زد و به لادن نگاه کرد :
_ کاری نکردم جناب
هرچی بوده حاصل تلاش خانم بوده
ما نتیجه زحمت خودمون رو میبینیم
حرصی ادامه داد :
_ مثل دخترخانوم شما
حاج مرتضی بی خبر از همه جا خندید :
_ اون که بله اما شما هم کم زحمت نکشیدی جوون
من بچهی خودم رو خوب میشناسم
کنار اومدن باهاش کار هرکسی نیست
ساواش دردل تایید کرد
دخترک سرتق و لجباز اعصابش را به بازی میگرفت
_ وظیفهام بوده
_ صورت خوشی نداره برای نذری تا در خونه کسی بری و برگردی جوون
_ دوست داشتم بمونم اما کار مهمی برام پیش اومده
_ در حد نیم ساعت که میتونی پیش ما باشی … نمیتونی؟ روی من و با این سن زمین ننداز پسر
لادن ابرویی بالا انداخت و با پیروزی نگاهش کرد
ساواش ناچار در ماشین را بست و دندان هایش را روی هم فشرد
با ورودشان به حیاط خانه حاج مرتضی تعارفی کرد و جلوتر رفت
به محض اینکه حاج مرتضی دورتر شد
ساواش نگاهی به دیگ غذا انداخت و رو به لادن غرید :
_ وای به حالت دختر اگه بازی راه انداخته باشی!
لادن ابرویی بالا انداخت :
_ از نظر شما نذر کردن و نذری دادن بازیه؟
_ دعا کن اینطوری باشه چون غیر این نگاه نمیکنم بچه ای و نادون … بد پشیمونت میکنم دخترجون بد!
لادن خندید :
_ حاجی شما از اون آدمایی که فکر میکنی عالم و آدم چشمشون بهتونه و همه دشمنتونن؟!
ساواش عصبی سر چرخاند و لادن زبانش را گزید
لفظ “حاجی” این وسط از کجا آمده بود را خودش هم نفهمید
یکی از دوستانش استفاده میکرد و دردهان او هم افتاده بود
ساواش نگاه عصبی اش را از روی لادن برداشت
ترجیح داد منتظر بماند و ببیند این دختر چه نقشه ای دارد و جور دیگر جوابش را بدهد!
حاج مرتضی با احترام به بقیه معرفی اش کرد و رو به برادرزاده اش گفت :
_ محمدعلی از آقای دانشپژوه پذیرایی کن
عرفان ، پسر همسایه روبروییشان زودتر بلند شد :
_ من چایی میریزم … داغه خطرناکه
همانطور که سمت سماور بزرگ میرفت زیرچشمی نگاهی به ساواش انداخت و پرسید :
_ دعوتیِ حاج مرتضی هستید؟
لادن که از پله ها بالا میرفت بدون خجالت سمتشان برگشت
ساواش با جدیت ایستاده و دست هایش را در جیب شلوارش فرو برده بود و عرفان تیز نگاهش میکرد
قبل ازینکه ساواش حرفی بزند خودش را از نرده ها آویزان کرد :
_ فرق میکنه کی دعوت کرده؟
عرفان هول شده سرش را بالاگرفت و لادن را دید
مثل همیشه با دیدم تهتغاری زباندراز حاج مرتضی ناخواسته به تته پته افتاد :
_ نه … آخه … خواستم براشون چایی بریزم
ساواش نگاهی به صورت بدجنس لادن انداخت
شک نداشت از هول شدن پسر لذت میبرد!
لادن خندید :
_ دعوتی حاجی باشن چاییش پررنگ تره؟!
عرفان کلافه زیرلب غرولند کرد و با تاسف سر تکان داد
لادن خندید و حاج مرتضی با احترام دستش را روی شانهی ساواش گذاشت :
_ بریم بالا پسرم … خوشاومدی
منیر از طبقه بالا لادن را صدا زد :
_ لادن … بیا تا خانم فتحی چاییشونو میخورن فلش رو بذار قرآن بخونه
لادن چشمانش را در حدقه گرداند
حوصله ی این کارها را نداشت :
_ میام حالا دیر نمیشه
منیر سینی چای را دست یکی از دخترها داد و از تراس سرش را پایین گرفت :
_ تو چرا انقدر لجبازی آخه؟ بیا دیگه ده دقیقهست همه نشستن زل زدن به همدیگه … من پیرزن یاد دارم با اینا کار کنم آخه؟ آخ لادن از دست تو
حاج مرتضی خندید :
_ خانم حرص نخور . استاد فیزیک لادن جان تشریف آوردن ، الان میدم ایشون بذارن
خودااااااا🤣
جالبه