ساواش با همان اخم های درهم گفت :
_ همین الان باهام تماس گرفتن یک کار فوری پیش اومده باید برم … فرصت دیگه ای مزاحمتون میشم
حاج مرتضی اصرار بیشتر را جایز ندانست
میدانست لادن باز هم دست گلی به آب داده
ته تغاری اش را خوب میشناخت اما امید داشت این سال آخر مدرسه رفتارش درست شود
بزودی وارد دانشگاه میشد!
دخترهایش همه تحصیل کرده بودند اما لادن انگار با بقیه فرق داشت
در همه چیز ، شکل و قیافه اش ، رفتارش ، درس خواندنش
اگر انقدر شبیه به عمه اش نبود به اینکه در بیمارستان عوضش کرده باشند شک میکرد!
_ هرجور صلاحه مهندس ، خوشحال شدیم تشریف آوردید
ساواش با جدیت سری تکان داد و از پله ها پایین رفت که مرتضی صدایش را بالا برد :
_ مجید؟ عمو پنج تا غذا بکش برای مهندس
ساواش سعی کرد صدایش را پایین نگه دارد
این مرد که تقصیری نداشت!
شک نداشت خودش هم از داشتن چنین دختری عاصی شده است
_ نیازی نیست
_ مگه میشه پسرجان؟ این غذا نذریه
_ ان شاالله سری بعد
_ اصلا حرفش رو نزن
مجید ظرف های یک بار مصرف را چید و ساواش پوف کشید :
_ یکی کافیه
صدای لادن آمد :
_ برای خانم دانشپژوه
حاج مرتضی نگاهی به لادن انداخت :
_ همسرشون؟ کاش ایشون رو هم میاوردید پس
لادن ابرو بالا انداخت :
_ عمهشون ، مدیر مدرسه
حاج مرتضی خندید :
_ به به پس شما برادرزاده مدیر دبیرستان نور هستید
ساواش نگاهی به ساعت دستش انداخت و جدی تایید کرد :
_ درسته
مجید مشماها را بالا گرفت :
_ اینم پنج تا عموجان
مرتضی مشماها را گرفت :
_ دستت درد نکنه عمو ، لادن بابا کمک کن به استادت
ساواش سر تکان داد :
_ نیازی نیست
_ سنگینن
_ مشکلی نیست جناب
لادن یکی از مشماها را گرفت :
_ تعارف میکنن!
ساواش مشمای دیگر را بلند کرد و چشم غره ای به لادن رفت
وقتش رسیده بود گوشمالی کوچکی به دخترک دهد
این موضوع همینجا بسته میشد
حوصله ی شیطنت و بی ادبی هایش را سر کلاس درسش نداشت
اصلا او حوصله ی هیچ بچه ای را نداشت چه برسد به دخترهای هجده ساله ی تخس و شر!
او را چه به تدریس در دبیرستان دخترانه؟!
اصرارهای عمه اش باعث این اعصاب خوردی شده بود
نگاهش را از دختر سر به هوا گرفت و تشکر کوتاهی از پدرش کرد
از در خانه که بیرون زد با قدم هایی بلند سمت ماشینش راه افتاد