رمان مادمازل پارت ۱۴۲

4.7
(21)

 

 

 

صدای رستا از پشت سر به گوشم رسید:

 

 

“happy birthday to you ”

 

 

دیگه رو به جلو قدم برنداشتم.مکث کردم و ایستادم و بعدهم خیلی آروم چرخیدم و پشت سرم رو نگاه کردم.

رستا بود.

چشم تو چشم که شدیم دوباره لبخند زد و گفت:

 

 

“تولدت مبارک عزیزم”

 

 

آب دهنمو قورت دادم و با همون صورت بی نهایت عبوس قدم زنان به سمتش رفتم.

پس همینجا بود…

اونقدر از دستش عصبی بودم که ظاهر صکصیش تو اون نیم تنه ی دو بنده و شلوارک چرم مشکی هم به چشمم نیومد.

یا حتی اون سور و ساتی که واسه تولد خودم راه انداخته بود.

رو لبش لبخند بود.

یه لبخند دندون نما….

تو دستش هم یکی از این فشفه های تولد…

 

ولی اینا مهم نبود.

چون من ار رستا همچنان عصبانی بودم.

اونقدر زیاد که دلم تا این خشم فروکش نمیشد آروم نمیگرفتم…

بیشتر و بیشتر بهش نزدیک شدم.

لبخند زد و باز گفت:

 

 

-تولدت خیلی خیلی مبارک فرزام

 

 

خواست بیاد سمتم که دستمو دراز کردم و با اینکار ازش خواستم توقف کنه…

 

 

 

خواست بیاد سمتم که دستمو دراز کردم و با اینکار ازش خواستم توقف کنه.

تعجب کرد و دستهاش رو که برای بغل کردن من از هم باز کرده بود تو همون حالت ثابت نگه داشت.

بی نهایت کفری پرسیدم:

 

 

-رفتی بیرون !؟

 

 

ظاهرم اونقدر عصبانی بود که خودش درلحظه فهمید چقدر عصبی ام واسه همین وحشت زده جواب داد:

 

 

-نه بخدا…

 

 

رفتم جلوتر.ترسید و چند قدم عقب رفت.

با غیظ پرسیدم:

 

 

-مگه بهت نگفته بودم دوست ندارم بری بیرون؟ مگه بهت نگفتم بدون اجازه ی من حق نداری پاتو از اینجا بزاری بیرون…

 

 

رنگ از رخش پرید.

حتی اون فشفشه از دستش افتاد روی زمین و تته پته کنان گفت:

 

 

-ف…فر…فرزام بخدا جایی نرفتم…همچی یه شوخی بود

 

 

کفری پرسیدم:

 

 

-یه شوخی آره !؟

 

 

با رنگ‌پریده جواب داد:

 

 

-آره…فقط یه شوخی….

 

 

این جواب خشمگینترم کرد.

چطور به تودش جرات داد در مورد همچین مسئله ای با من شوخی بکنه!؟

پا تند کردم سمتش.دستمو بردم بالا و محکم زدم تو گوشش و داد زدم:

 

 

-تو غلط میکنی با من شوخی میکنی کثاااااافت….

 

 

 

 

محکم زدم تو گوشش و داد زدم:

 

-تو غلط میکنی با من شوخی میکنی کثاااااافت….

 

 

ناباورانه بهم خیره شد.

به منی که کارد میزدن خونم درنمیومد و آتیش خشمم اونقدر زیاد شده بود که خودمم حالیم نبود دارم‌چیکار میکنم.

صدامو انداختم رو سرم و دوباره داد زدم:

 

 

-تو اصلا گه میخوری حتی به شوخی رو حرف من حرف بزنی…میفهمی..؟

 

 

با اون لبهای گوشتی و کلفت و لرزونش گفت:

 

 

-فرزام من…

 

 

نمیخواستم هیچ چرت و پرتی ازش بشنوم و همچنان عصبی داد زدم:

 

 

-خفه شو و واسه من بهونه نیااااار

 

 

دستشو رو همون قسمت از صورتش که بهش سیلی زده بودم گذاشت و متحیر نگاهم کرد.

جمع شدن اشک تو چشمهاش چند ثانیه بیشتر زمان نبرد.

زل زد به چشمهام.

تمام ذوق و شوقش کور شد.

آهسته و نجوا کنان با صدایی لرزون و پربغض در حالی که هر کلمه رو به سختی به زبون میاورد گفت:

 

 

-م…من فق…فقط میخواستم خو…شحالت….ک…نم…

 

 

و بغضش ترکید ودیگه نتونست ادامه بده.

زد زیر گریه و از کنار من گذشت و بد بدو به سمت اتاق خواب رفت…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

اخییی فرزام احمق بیشعوووررر گولاخخخخخخخخخ

Taniii
Taniii
1 سال قبل

آخ خدا قلبم

Taniii
Taniii
1 سال قبل

خیلی نامردی کردددد

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x