رمان مادمازل پارت ۱۴۷

4.5
(26)

 

 

 

 

با اینکه دلم براش تنگ شده بود اما مدام صورت رستا برام تداعی میشد و این تداعی شدن یاد اون باعث میشد نتونم حتی از دیدن خود ترگل ولو به عنوان یه دوست حتی لذت ببرم.

به عنوان کسی که یه زمانی خواهانش بودم یا بقول خودش باهاش خاطراتی داشتم.

 

کیک رو ، روی میز کمی به من نزدیک تر کرد و بعد گفت:

 

 

-همیشه تولدت رو باهم میگرفتیم…تو تمام تولدهای من تو بودی تو تموم تولدهای تو من…میدونی…نتونستم خودمو راضی کنم امسال کنار هم امشب رو جشن نگیریم

 

 

چشم از صورت ترگل برداشتم و نگاهمو دوختم به تک شمع روشن.

نفس عمیقی کشیدم و آهسته گفتم:

 

 

-نیازی به اینکارا نبود.نیازی به این که…

 

 

حرفم تموم نشده بود که پرید وسط کلامم و با زدن یه لبخند تلخ پرسید:

 

 

-میخوای بگی نیازی نبود به بهانه ی تولدت تورو بکشونم اینجا؟

 

 

سرم رو به طرفین تکون دادم و با قفل کردن انگشتهام توی هم جواب دادم:

 

 

-من اینطور فکر نمیکنم

 

 

لبخند تلخی زد و گفت:

 

 

-چرا…تو همینطور فکر میکنی….

راستش اینو عقلم خیلی بهم یاداوری کرد ولی قلبم…قلبم اصلا حرف گوش کن نیست.ساز خودشو میزنه و به حرفهای عقل و منطق هم توجهی نمیکنه!

 

 

دستمو لای موهام فرو بردم.

نه میدونستم اینجا چیکار میکنم و چی میخوام و نه طاقت اینکه دوباره از خودم برونم و دورش کنم رو داشتم.

سکوت سنگین پیش اومده رو شکست و بعد از چنددقیقه با اشاره به شمع گفت:

 

 

-آرزو کن و شمع رو فوت کن…

 

 

 

با اشاره به شمع گفت:

 

 

-آرزو کن و شمع رو فوت کن…

 

 

وقتی حرف از شمع و کیک زد، ناخوداگاه فکر و ذهنم پی شمع و کیک و بساط رستا رفت.

اون هم کلی برای امشب برنامه ریخته بود.

احتمالا میخواست کاری کنه احساسی که بهش نداشتم یه وجود بیاد ولی …

ولی من چیکار کردم باهاش؟

زدم تو گوشش…کاری که کرد اشتباه بود و کار من اشتباه تر ولی…

سوال ترگل از فکر و خیال کشوندم بیرون :

 

 

-فرزام…

 

 

از فکر بیرون اومدم و با صدای کم رمقی جواب دادم:

 

 

-بله….

 

 

لبخند زد و گفت:

 

 

-به چی فکر میکنی؟

 

 

دستمو پشت گردنم کشیدم و جواب دادم:

 

 

-چیز خاصی نیست…

 

 

باز دستشو اشاره گونه دراز کرد و گفت:

 

 

– شمع آب شد…نمیخوای فوت کنی ؟

 

 

آهسته و برای خاتمه دادن به این موضوع جواب دادم:

 

 

-چرا…

 

 

سرمو خم کردم و با جمع کردن لبهام خیلی آروم شمع رو فوت کردم و همون لحظه ترگل حرفی زد که واسم شوکه کننده بود:

 

 

-بیا دوباره باهم باشیم…

 

 

 

سرم رو بالا گرفتم و ناباورانه نگاهش کردم.

واسه چند لحظه حتی فکر کردم دچار خطای شنوایی شدم وگرنه چطور ممکن بود اون همچین حرفی بزنه…

تو اون فاصله بدون توجه به شدت تعجب من و حتی حرفهای خودش گفت:

 

 

-تولدت مبارک فرزام…

 

 

اما نگاه خیره و سنگین من همچنان روی صورتش بود و مغزم درگیر جمله ای که خونسردانه به زبون آورده بود.

چشمامو تنگ کردم و گفتم:

 

 

-ترگل…هیچ میدونی داری چی میگی !؟

 

 

با غرور نگاهم کرد.با یه حالت محکم و جدی.

انگار که قاطع باشه.

قاطع و محکم در بیان حرفی که زده.

سرش رو تکون داد و جواب داد:

 

 

-آره..میدونم.خوب هم میدونم…

 

 

کلافه گفتم:

 

 

-ترگل…

 

 

بدون توجه ، به حرفهای خودش ادامه داد:

 

 

-من رفتم…از اینجا رفتم تا فراموشت کنم.

خودمو با کار و خوشی سرگرم کردم.

سعی کردم با مرد جدیدی آشنا بشم و شدم اما…اما همه چیز انگار موقت بود.

خوشی ها انگار موفقت بودن.تو میدونی…میدونی که من حق تو بودم نه اون دختره…

میدونی که ما میتونستم امشب رو خیلی بهتر و عاشقانه تر بگذرونیم اون هم به عنوان زن و شوهر

 

 

مکث کرد صورتش رو درهم کرد و پرسید:

 

 

-بگو که هنوز دوستم دادری فرزام…بگو…

 

 

دوست داشتم.هنوز هم دوستش داشتم اما چه فایده؟

اصلا زدن این حرفها و رد بدل کردنشون چه معنی ای میتومست باشه !؟

بجای جواب به سوالش گفتم:

 

 

-تو لایق یه زندگی بهتری…

 

 

دوباره با قاطعیت گفت:

 

 

-زندگی بهتر من کنار تو رقم میخوره…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

ای وای بیچاره رستا

Tala
Tala
1 سال قبل

این ترگل‌ چرا نمیمیره ازش متنفرمممممم

Fffffff
Fffffff
پاسخ به  Tala
1 سال قبل

تا الان عاشق شدی ک بدونی این حرفت یعنی چی؟.
اونم وقتی ۸ سال از عمر طرف رو گذاشته پای این قلب و روحشو بهش داد.
یعنی باید این دختره ترگل نابود بشه بخاطر دختری ک ۴ روزه اومده تو زندگی این پسره؟
درحالیکه فرزام همه قول به ترگل داده بود و زد زیرشون.
خیانت خوب نیست ولی میتونه بگیرتش و زن دومش باشه

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x