رمان مادمازل پارت ۱۸۰

4.3
(26)

 

 

 

 

 

جم نخورد!

تو همون حالت موند تا وقتی که من تمام اون رژ رو لیس زدم.

نه حرفی نه اعتراضی نه تکونی نه…هیچی!

فقط بی حرکت تماشام میکرد.

و چه دوست داشتنی میشد وقتی مثل حالا مطیع بود و آروم.

وقتی دیگه خبری از رنگ رژم روی لبهاش نبود دستهامو از دو طرف صورتش برداشتم و با عقب بردن سرم گفتم:

 

 

-خب دیگه…حل شد!بریم !؟

 

 

ابروهاش به آرومی از چشمهاش فاصله گرفتن.

زبونش توی دهن چرخوند و بعد هم آهسته گفت:

 

 

-تو هم بلدیاااا…

 

 

خندیدم و گفتم:

 

 

-پس چی که بلدم!

 

 

بلند شد و گفت:

 

 

-حیف …حیف که وقت نیست و باید بریم وگرنه…

 

 

خودمو بهش رسوندم و دستمو دور بازوش حلقه کردم و با بلندشدن رو پنجه پاها پرسیدم:

 

 

-وگرنه چی !؟

 

 

نفسش رو داد بیرون و گفت:

 

 

-حالا…بماند!

 

 

با لبخند نگاهش کردم و همراهش از اتاق رفتم بیرون و همزمان گفتم:

 

 

-نه بگو دیگه….چیکارم میکردی…بگو بگو بگو…

 

 

خندید تا من لذت ببرم از صدای خنده هاش….

 

 

آینه رو دادم پایین و برای چندمیبنار خودمو تماشا کردم.موهام رو بازم مرتب کردم و گفتم:

 

 

-منو نبری تالار…

 

 

سرش رو چرخوند سمتم.

با اخم منی که هی با وسواس خودم رو  تماشا میکردم نگاه انداخت و بعد پرسید:

 

 

-پس ببرم کجا !؟

 

 

ناخنمو خیلی آروم به کنج لبهام فشار دادم و بعد جواب دادم:

 

 

-منو اول ببر آرایشگاه پیش نیکو! روز عروسیم اون آرایشگاه کنارم بود حالا منم میخوام تو همچین شبی کنارش باشم!

 

 

ای بابایی زیر لب زمزمه کرد و پوکر فیس خسته ازبا من این طرف اون طرف رفتن پرسید :

 

 

-حالا نمیشه نری !؟ داداشت میارش دیگه…

 

 

 

ابروهامو بالا انداختم و تند تند گفتم:

 

 

-نوچ نمیشه! بهش قول دادم الانم منتظرمه.نیکو باید اول تائید من واسه آرایش رو بگیره بعد از اونجا میزنه بیرون

 

 

به ناچار نفس عمیقی کشید و پرسید:

 

 

-باشه حالا اون شالتو بکش بالا سر لخت نباشی فردا پسفردا پیامکهای حجاب مجاب سرازیر نشن رو گوشی من!

 

 

خندیدم و گفتم:

 

 

-موهام خراب میشتن…میشه یه پیامک رو به جون بخری…

 

 

نفس عمیقی کشید و گفت:

 

 

-اینم باشه…

 

 

خندیدم و با کشیدن صدام گفتم:

 

 

 

-مرررررسی!

 

 

اول در ماشین رو وا کردم و یعد دو طرف لباس بلندم رو به آرومی گرفتم و خیلی آروم یکی  از پاهام رو  بیرون گذاشتم.

فرزام که انگار تازه متوجه کفشهام نشده بود سرش رو کج کرد تا اونارو که حالا بخاطر بالا رفتن لباسم کمی بیشتر مشخص بودن تماشا کرد و پرسید:

 

 

-با اینا سختت نیست!؟ کفشهاتو میگم….

 

 

قبل از اینکه پیاده بشم  اول یه نگاه به کفشهام انداختم و بعد سرم رو چرخوندم سمتش و جواب دادم:

 

 

-نه!

 

 

با نگرانی ای که از اون بعید بود اما کاسه من ملموس و حتی تعجب آور گفت:

 

 

-واسه بچه ضرر نداشته باشه؟!

 

 

پلک زدم و متعجب تماشاش کردم.همچین حرفهایی از اون کاملا بعید بود.

کنج لبهامو رو به پایین خم کردم و جواب دادم:

 

 

-نه! حرفها میزنیاااا…چه ضرری!

 

 

اول سعی کرد بیخیال بشه ولی نتونست.

انگار براش سوالهای جدید پیش اومده بود چون تا خواستم دوباره پیاده بشم بازهم گفت:

 

 

-ممکنه داشته باشه…اینا پاشنه شون بلنده…اگه بیفتی زمین چی !؟

اگه اصلا لباست بره لای پات و بیفتی و بچه…

 

 

پریدم وسط حرفش و واسه ختم دادن به این موضوع گفتم:

 

 

-از بابا…مگه دست و پا چلفتی ام !؟ حرفها میزنیا فرزام… هی اگه اگه…اگه اینطور بشه اگه اونطور بشه.

نه باراولمه که از این کفشهام میپوشم نه بقول خودت هشت ماهمه که راه رفتن واسم سخت باشه…

میرم زود میام…

 

 

کوتاه اومد و گفت:

 

 

-باشه بابا باشه….

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x