رمان مادمازل پارت ۲۰۴

4
(33)

 

 

 

من فکر میکردم روزای خوبی در راه هست اما با طوفات رو به رو شدم.

با تنهایی…با تماسهای بی پاسخ ….پیامهای خونده شده ی بی جواب…

 

نگاهمو دوختم به مامان تا اون که همیشه تو خونه ی ما  حرف اول و آخر رو میزد تکلیفمون رو روشن بکنه.

لب زنان پرسیدم:

 

 

-برم یا چی ؟

 

 

قاطع و محکم جواب داد:

 

 

-وااا…میخوای بمونی ور دل من که چی؟برو سر خونه زندگیت و سفت بچسبش!

اگه هم قراره کسی از اون خونه بزنه بیرون رهام هست نه تو…

یادت باشه…هیچوقت تحت فیچ شرایطی نباید زندگیتو به امان خدا ول کنی.

 

 

 

چرخید.نگاهش رو دوخت به بابا و بعد دستشو تو هوا تکون داد و گفت:

 

 

-ای بابا…تو هم! تقصیر شازده ی خودته…

حالا درسته من توی تیم  پسرمم اما میدونم که خودش مقصره…من اگه بدونم تو با زن دیگه ای هستی چشاتو از کاسه درمیارم خب پسر تو هم لایق اینه گوشش پیچونده بشه!

الکی که نیست..‌خیانت داغش تا همبشه رو دل می مونه

 

 

حرفهای معنی دار مامان بابارو دلگیر کرد و البته باعق بهب اون بفهمه رئیس هونه کیه.

در هر صورت غرولند کنان ففط یه جمله گفت:

 

 

-ای بابا…گیری کردیم از دست تو…حرفها میزنیاااا

 

 

 

مامان پشت چشمی نازک کرد و بعد هم دوباره نگاهشو دوخت به من و گفت:

 

 

-مادر برو!

برو سر خونه زندگیت!

شوهرتو دو دستی بپا امثال ترگل قاپشو ندزدن!

یه بحثی پیش اومده حل میشه!

نگران نباش…

من مطمئنم همچی درست میشه.

یه چیزی رو هم خوب یادت باشه…به وقتهایی باید با پنپه سر ببری…باید با زبون خوش مهرو از تو لونه بکشی بیرون…

اونقدر باید رهام رو عاشق خودت بکنی که حتی اگه خواهرشم طلاق دادیم نتونه ازت دل بکنه

حالیته چی میگم ؟

 

 

لبخندی کمجون زدم و گفتم:

 

 

-حالیمه‌…پش من دیگه میرم…

زنگ زدم آژانس ماشین بفرستن.

الانه که سر برسه…

 

 

سرش رو تکون داد و گفت:

 

 

-باشه عزیزم فقط به اون اون داداش دیلاق میرزات که از ما فراریه  هم بگو زنت طلاق گرفت گمون نکنی بعدش میزارم با اون دختره ازدواج کنی

تا آخر عمرش هم مجرد بمونه محاله بزارم  اون هرزه رو بگیره!

نمیزارم یه پاپاسی هم بهش ارث برسه!

کلید خونه و سوئیچ ماشینها رو ازش میگیرم و میگم از کارخونه پرتش کنن بیرون تا حالیش بشه وقتی بهش میگم ترگل برابره با از دست دادن اموالش منظورم دقیقا چیه!

 

 

 

نیشخندی زدم و گفتم:

 

 

-باشه اگهههه دیدمش پیغومتون رو بهش میرسونم!اگه دیدمش!

 

 

مکث کردم.نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

 

 

-خدانگهدار…

 

 

ماچم کرد و گفت:

 

 

-به سلامت….

 

 

تقریبا دو ساعتی میشد که کنار در ایستاده بودم اما خبری از رهام نبود.

دستهامو تو جیبهای لباسم فرو بردم  و آه عمیقی کشیدم.

این مدت اونقدر خونه ی خودمدن بهم سخت گذشت که حتی اگه رهام هم راهم نمیداد محال بود دیگه برگردم.

اصلا دست از پا درازتر برمیگشتم که چی!؟

میگفتم هرچی گفتم یاوه بوده ؟

میگفتم رستا فرزامو تهدید کرده و از طرف خودش پیغوم فرستاده که برم!؟

نه…برگشتن و گفتن این حرفها سخت بود.

اونقدر  سخت که حاضر بودم تمام شب رو اینجا بمونم اما برنگردم.

 

سرم رو خم کردم و همینطور داشتم پامو  به زمین می کوبیدم که صدای نزدیک شدن ماشین  باعث شد فورا  و به امید  سر رسدن و دیدنش سرم رو بالا بگیرم.

خودش بود.رهام…

 

نفس عمیقی کشیدم و هم مضطرب هم خوشحال تماشاش کردم.

وقتی از ماشین  پیاده شد نفس عمیقی کشیدم و با  فاصله گرفتن از دیوار به سمتش رفتم و گفتم:

 

 

-سلام!

 

 

صدای سلامش رو نشنیدنم اما صدای نفس عمیقش رو چرا…

سرد و تلخ نگاهم کرد.

نگاهی که هیچوقت دلم نمیخواست از طرف اون شاهدش باشم!

چون اون هیچی نگفت من  که دیگه طاقت دوری و جدایی از خود لعنتیش رو نداشتم گفتم:

 

 

-رستا بهم پیام داد گفت بیام…

 

 

اینبار لب باز کرد اما به تلخی و بعد هم گفت:

 

 

-رستا هرجی گفت از طرف خودش گفت…

 

 

با این حرفش مابوس و محزونم کرد.

کلید رو که از جیب شلوارش بیرون آورد پرسیدم:

 

 

-یعنی نمیتونم بیام داخل !؟

 

 

مکث کرد و با خیره شدن به رو به رو جواب داد:

 

 

-تمایلی به دیدنت و بودنت ندارم اما جلوت رو نمیگیرم

 

 

 

اما اینا رفتارهایی نبودن که من رو به این زودی تسلیم کنن.

من کم نمیارم و کوتاه نمیام.

هرگز…

 

 

در کشویی کمد لباسهام رو کنار کشیدم و به ردیف انبوه لباسهای آویزون خیره شدم.

من با چه شوقی این لباسهارو اینجا آویزون کردم.

به شوق اینکه هر شب یکی رو بپوشم!

نشد…حیف!

 

از بین اونهمه لباس دستم دراز شد و ناخواداگاه تاپ و دامن مشکی رنگ رو بیرون کشید.

دوست داشتم رنگ شادتری یپوشم اما  لباسهای مشکی همیشه آدم رو از پوشیدن بقیه لباسهای رنگی منصرف میکنن.

تقریبا در اکثر موارد!

 

لباسهای تنم رو درآوردم و با پوشیدن اون لباسهای دو تیکه و ست، بدون پوشیدن لباس زیر کش رو از دور موهام جدا کردم و دستمو لا به لاشون کشیدم تا کمی صاف و صوفشون کنم و بعدهم از اتاق زدم بیرون!

نفس عمیقی کشیدم و قدم زنان به سمت رهام رفتم.

روی کاناپه نشسته بود و لپتاپش رو  گذاشته بود ردی پاهاش و خودش رو باهمون سرگرم کرده بود.

وقتش بود یکم باهاش صحبت کنم برای همین قدم زنان به سمتش رفتم و با کمی فاصله  کنارش نشستم و پرسیدم:

 

 

-چایی میخوری برات دم کنم؟

 

 

نه سریع بلکه بعد از تاخیری طولانی جواب داد:

 

 

-نه!

 

 

کف دستهام رو بهم مالیدم و و چون دیگه نمیدونستم چطوری سر حرف رو باز کنم باز یه سوال معمولی   پرسیدم:

 

 

-شام چی ؟ شام میخوری برات درست کنم ؟

 

 

بازهم بدون اینکه نگاهم بکنه جواب داد:

 

 

-نه…

 

 

کلافه شدم و گفتم:

 

 

-پس دست کم نگام کن چون میخوام باهات خیلی جدی حرف بزنم!

 

 

یا بیتفاوتی گفت:

 

 

-من باتو حرفی ندارم پس بهتره بری بخوابی و این رو هم یادت باشه اگه اینجایی به خاطر اصرار های زیادی و تهدیدها و کولی بازی های  رستاست وگرنه من همچنان معتقدم بهتره که جدا بشیم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x