رمان مادمازل پارت ۴۵

4.6
(28)

 

 

لب گزیدم و سکوت کردم.نمیدونستم اگه همچین چیزی ازش بخوام اینجوری عصبانی میشه.

حال ناخوش اون به منم منتقل شد.دیگه اون آدم شاد و سرخوش چنددقیقه پیش که غرق لذت بود نبودم.

اما حال خودم مهم نبود چیزی که بیشتر برام اهمیت داشت نظر فرزام بود که اصلا نمیخواستم نسبت بهم عوض بشه!

واقعا چرا یهو همه چی از این رو به اون رو شد.فقط و فقط بخاطر یه سکس؟

یعنی این موضوع اینقدر حائز اهمیت بود !؟

اجازه دادم چنددقیقه ای بگذره و بعد که حس کردم آروم تر شده

از روی تخت پایین اومدم و با گام های آروم و بیصدا به سمتش رفتهم.

کمرش رو خم کرده بود و ودرحالی سیگار میکشید که آرنجهاش روی رون پاهاش قرار داشت.

این دومین نخش توی اون چنددقیقه بود.

رو به روش ایستادم و دستهامو روی شونه هاش گذاشتم و گفتم:

 

-فرزام …

 

با لحن سردی پرسید:

 

-چیه!؟

 

 

پس هنوزم دلش با من صاف نشده بود.ای کاش با روحیاتش آشنا بودم که اینجوری گند نزنم.

اصلا این نتیجه ی زیاد نبودنمون باهم بود.وقتی همدیگرو زیاد نمی دیدیم خب طبیعتا شناختی هم نسبت به هم پیدا نمیکردیم.

موهامو از جلوی چشمام کنار زدم و پرسیدم:

 

 

-میشه بهم نگاه کنی!؟

 

 

دستمو زیر چونه اش گرفتم و سرش رو بالا آوردم.وقتی اینکارو کردم دود سیگارش رو از دهنش بیرون فرستاد که باعث شد تو صورتم پخش بشه…

من فرزامو دوست داشتم.صداشو دوستش داشتم…بوی سیگارشو دوست داشتم.

صورتشو دوست داشتم…اخلاق و رفتارشو دوست داشتم…

من…من لعنتی حتی عاشق خندیدنش بودم.عاشق نوع نگاه هاش عاشق رفتارهای سردش….

پس چطور میتونستم ناراحتی و دلخوریش رو تحمل کنم!؟

زل که زد تو چشمهام با تن صدای آرومی گفتم:

 

 

-فرزام من نمیخواستم تورو اینجوری ناراحتت بکنم…

 

 

اخمهاشو زد توهم و یه پک دیگه به سیگارش زد و جواب داد:

 

 

-نیستم!

 

غمگین گفتم:

 

-ولی من حس میکنم هستی

 

بدخلق گفت:

 

-حست اشتباه میکنه.وقتی میگم نیستم یعنی نیستم دیگه!

 

 

کاملا مشخص بود هنوز ازم عصبانیه.از نقطه ضعفم باخبر شده بود و فهمیده بود چقدر میخوامش که اینجوری باهام بد تا میکرد؟؟؟

اما من حتی با این وجود هم عقب نشینی نکردم.

انگشتامو نوازشوار لای موهاش کشیدم و بعد پرسیدم:

 

 

-تو همیشه آدم رکی بودی.چرا الان نیستی!؟ چرا وقتی عصبانی هستی میگی نیستی دلیلش چیه که ترجیح میدی دروغ بگی!؟

 

بالاخره حرفش رو به زبون آورد و گفت:

 

 

-آره من عصبانیم.وقتی یه دختر لوندی میکنه یعنی دلش سوس میخواد…وقتی طرف مقابلشو تحریک میکنه با حرکات و کارهاش یعنی خواهان یه رابطه اس حالا تو همه ی اینکارارو کردی اما حاضر نیستی ادامه اش بدی و درست وسط کار کشیدی عقب …

خب معلوم که عصبی میشه آدم…اصلا این کارا آخه یعنی چی!؟

 

 

یه پک عمیق دیگه به سیگارش زد تا اثبات کنه چقدر عصبی شده.

انگشتامو همونجا تو موهاش نگه داشتم و پرسیدم:

 

 

-من الان چیکار کنم تو آروم بشی هان!؟

 

 

ساعد دستشو روی دسته ی صندلی گذاشت و خاکستر سبگارش رو تکوند.وقتی موهاش رو نوازش میکردم آرومتر میشد پس به کارم ادامه دادم و چون جوابی نداد خودم دوباره گفتم:

 

 

-من میخوام تو آروم بشی.دوست ندارم اذیتت بکنم….بگو چطوری آروم میشی الان؟هوم !؟بگو تا همون کار رو بکنیم….

 

 

سرش رو بالا آورد.دود سیگارو از دهن و بینیش بیرون فرستاد و پرسید:

 

 

-دلت میخواد من آروم بشم؟

 

سرمو تکون دادم و گفتم:

 

-آره!

 

سیگارش رو که خیلی هم چیزی ازش نمونده بود رو توی جاسیگاری کنار دستش خاموش کرد و بعد بلند رشد و دستمو گرفت و کشوندم سمت تخت و گفت:

 

 

-من فقط یه جور آروم میشم الان….اول اینکه ارضام بکنی دوم اینکه دراز بکشم نوازشم کنی…

 

همینطور بدون حرف بهش خیره شدم.چون حرفهاش رو بدون مقدمه بهم زده بود تقریبا دچار یه نوع بُهت شده بودم.اولینباری بود تو همچین موقعیتی گیر میکردم و همچین خواسته هایی رو میشنیدم.

لبهامو روهم‌مالیدم و پرسیدم:

 

-الان حق انتخاب دارم یا نه !؟

 

خیلی صریح جواب داد:

 

-نه حق انتخاب نداری رستا‌ یا انجام بده یا از اتاق برو بیرون و بزار من باهاش کنار بیام.

 

 

گاهی باخودم می پرسیدم فرزام نمیترسه از اینکه حتی یک درصد من از بعضی اخلاقهاش خوشم نیاد و بهم برخوره و ازش زده باشم!؟؟؟

ولی نه….گمونم اون در جریان نبود چقدر خواهان و بالاخواهشم که اگه بگه بمیر نمیگم چرا….

چشم از چشمهاش برنداشتم.پرسیدم:

 

-فرزام…داری از اتاقت بیرونم میکنی!؟

 

 

چند لحظه ای همینطور بدون حرف تماشام کرد و بعد دستمو آهسته رها کرد و نشست روی تخت.من نمیتو نستم باور کنم این حال و روز فرزام فقط برمیگروه به نیاز جنسی اما سرش رو بالا گرفت و گفت:

 

-هستی بیا دراز بکش رو تخت نیستی برو بیرون…

 

 

نه مثل اینکه خیلی خیلی عصبی بود.یعنی واقعا اگه یه مرد نیاز جنسیش برآورده نه اینجوری بهم می ریزه و اخلاقش میشه عینهو اخلاق سگ !؟

شاید من باید اینجوری آررومش میکردم….

شاید باید از طریق مسائل جنسی به خودم وابسته اش میکردم ….شاید…

آهسته گفتم:

 

-تو خیلی عصبانی هستی فرزام….چرااا…

 

 

کلافه و بدخلق گفت:

 

 

-لطفا تو این موقعیت از من چرا نخواه…

 

 

موهامو پشت گوش زدم و بعداز تخت رفتم بالا و روش نشستم.

شلوارمو از پا درآوردم و بعد روی تخت نسستم.

نمیدونم بعدا از انجام اینکار پشیمون میشم یا نه اما من اونو همسر آینده ی خودم میدونستم.

همسری که از من میخواست نیاز جنسیش رو برآورده بونم.

و اگه خودم اینکارو براش انجام نمیدادم بهتر از این نبود که با یکی دیگه انجامش بده!؟

سرمو پایین انداختم و گفتم:

 

 

-باشه….اگه اینکار باعث میشه تو دیگه عصبی نباشی انجامش بده…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یکی
یکی
1 سال قبل

انصافا یکم تند تر پارت بزار . نویسنده های دیگه هر روز میزارن….

Zahra Naderi
1 سال قبل

لطفا زودتر پارت جدید و بزار
الان سه پارته داخل اتاقن😂

mehr58
mehr58
1 سال قبل

واویلا

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x