رمان مادمازل پارت ۵۹

4.4
(23)

 

 

 

 

با رضایت سرس تکون داد وکمی شوخ طبعانه گفت:

 

 

-امیدوارم خوب هم بمونه وگرنه حسابش باخودم!

 

 

خندیدم.از این بابت که خیالم راحت بود.رهام خیلی غیرتی تر از راستین بود.خیلی بیشتر.

راستین بخاطر زنش خیلی وقت بود که همه جوره از ما فاصله گرفته بود.جوری که انگار اکنی که زاییدش مادرشوهرش بود نه مامان اما رهام اینطوری نبود.

مرام و معرفت داشت وحتی با اینکه کلا شهر دیگه ای رندگی میکرد اما همیشه هوامونو داشت و به فکرمون بود.

مامان که حس کرد رهام داره میپیچونش وسط پچ پچ های ما گله مندانه گفت:

 

 

-رهااام…حالا مادرت شده غریبه!؟ نکنه کسی رو زیر چنته داری و رو نمیکنی!؟ هان!؟

 

رهام اول نگاهی به ساعت مچیش انداخت و بعد یه شوخی جواب داد:

 

-آره یه ده بیستایی زیر نظر دارم ببینیم خدا چی میخواد!

 

 

مامان چشم غره ای بهش رفت ولی بعد خیلی زود صورتش حاله ای از دلسوزی و غم و اندوه به خودش گرفت و گفت:

 

-رهام مامان…منو آرزو به دل نزار.بزار تا زنده ام دوماد شدنت …پدر شدنت و اصلا نوه دار شدنت رو له چشم ببینم…منو با اینهمه حسرت روونه ی گور نکن!

 

ریما خندید و همه چی رو هل داد سمت شوخی و گفت:

 

-مامان جان تو که میخواستی تا دیدن نوه اش هم زنده بمونی حالا میگی روونه گورت نکنه!؟

 

 

شوخی ریمارو جدی گرفت و جواب داد:

 

 

-خب حالا تو هم…بشین ور دل من ببین چی رو درست میگم چی رو غلط!

 

 

رهام دوباره ساعتش رو چک کرد و بعد از روی مبل بلند شد و گفت:

 

-چشم مادر من…چشم.

تکلیف رستا مشخص بشه منم قول میدم یه عروس خوشگل برات بیارم…

 

 

ذوق و شوق دوباره به وجود مامان برگشت.حرف رهام رو باور کرد.من خودمم موندم رهام واقعا اون حرف رو زد که مامان آروم بگیره یا واقعا یکی رو زیر نظر داشت.

بهش گفتم:

 

-کاش می موندی وقتی قرار نیست بابا بیاد!

 

 

چندان از این پیشنهاد استقبال نکرد.کاپشن خاکی رنگش رو برداشت و گفت:

 

-نه …همونجایی که هستم راحت ترم. خب…من دیگه من باید برم.هم خستمه هم باز فردا باید برم دنبال کلی کار اداری….

 

 

همگی تا جلوی در بدرقه اش کردیم.

مامان بیتابی میکرد ولی نه مثل اون اوایل.

یه جورایی به این دوری و دوستی عادت کرده بود.

رهام کفشاشو پوشید و گفت:

 

 

-نمیخواد تا دم دربیاین.همسایه ها که ماشالله همه از دم فضولن…جمع بشین میفهمن من اومدم از دهنشون در میره به اونی که نباید میرسونن…خب…فرصت شد بازم میام دیدنتون!خداحافظ…

 

 

شونه ام رو به قاب در تکیه دادم و دور شدنش رو تماشا کردم.

کاش یه روز همچی خوب بشه.کاش یه روز رهام و بابا آشتی کنن و کنار بزارن این قهر طولانی و کهنه رو…

 

 

* فرزام *

 

 

فشارهایی که پشت سرم بودمنو تا مرحله ی مشخص کردن تاریخ عقد و عروسی هم کشوند.

کاش میتونستن درک کنن وقتی یه نفر هنوز تو رابطه ی قدیمیش داره سیر و سفر میکنه واسه دل بریدنش از اون روزا و از اون آدم ، ازدواج با یه نفر دیگه حتی نباید آخرین راه حل هم باشه!

سیگار به دست کنار پنجره ایستاده بودم و حیاط رو نگاه میکردم.

منشی در زد و اومد داخل..

اول صدای پاشنه ی کفشهاش به گوشم رسید و بعدهم صدای خودش:

 

-آقای بزرگمهر…قرارهاتون رو تنظیم کردم.لیست انبار رودهم براتون آوردم.اگه امری ندارید من برم؟

 

دستمو تکون دادم و گفتم:

 

-برو…

 

 

رفت تا من دوباره باخودم خلوت کنم.تصویر ترگل هنوزم جلو چشمهام بود.

گاهی ازش متنفر میشدم…که چرا ول کرد و رفت؟

چرا پشت پا زد به سالها عشق و عاشقی و ول کرد و رفت!؟

ولی خیلی زود اون نفرت جاشو به همون حس قبلی میداد.آره باید اعتراف میکردم من در بیزار شدن از اون کاملا ناتوان بودم.

چند پک به سیگار زدم و کرکره رو کشیدم که همون موقع تلفن همراهم زنگ خورد.تصویر رستا وه افتاد و صفحه تازه یادم اومد بهش قول داده بودم امروز برای خرید حلقه بریم بیرون.

نشستم روی صندلی چرخدار و تماسش رو جواب دادم:

 

-بله

 

قبل از سلام با صدای سرحالی و با کمی شوخ طبعی گفت:

 

 

-به دلم مونده یه بار من تماس بگیرم تو بجای اینکه عین عصا قورت داده ها بگی بله یه جانمی عزیرمی چیزی تقدیم من بکنی!

 

 

کاش بدونه دست خودم نیست.هیچ حسی بهش نداشتم.نه ازش متنفر بودم نه عاشقش بودم.

دود سیگارو دادم بیرون و گفتن:

 

-شما به بزدگواری خودت ببخش!

 

خندید و گفت:

 

 

-کجایی!؟

 

 

-کارخونه

 

 

باهمون صدا و لحن شادابش پرسید:

 

 

-عصر میای دنبالم دیگه !؟

 

 

سرمو به عقب تکیه دادم.سزدی برخوردهای من هیچوقت این دخترو مایوس نکرد.نفس عمیقی کشیوم و جواب دادم:

 

-آره میام…

 

 

مثل مامانای همیشه نگران پرسید:

 

-ناهار خوردی فرزام؟

 

-نه هنوز

 

-برات آماده کنم…

 

-نه نه…میرم خونه…

 

 

خوشبختاته اصرار نکرد و گفت:

 

 

-پس پنج عصر منتظرتم! فعلا…

 

بی خداحافظی ،

موبایل رو اندختم رو میز و با خاموش کردن سیگار دستهامو جلوی صورتم گرفتم.هر لحظه از تمام چندین و چندسال گذشته رو با ترگل خاطره داشتم اما الان….

خیلی یهویی باید تمام اون خاطرات رو فراموش میکردم و یکی دیگه رو جایگزین اون میکردم ولی واقعا مگه شدنی بود!؟

مگه میشد یه نفرو تو ذهن کشت و یکی دیگه رو جایگزینش کرد!؟

 

پرونده هایی که منشی آورده بود رو چک کردم و بعد از امضا کردنشون سوئیچ و موبایلم رو برداشتم که از اونجا برم…

اینبار دیگه نمیشد زیر قولم با رستا بزنم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x