با چشم و ابرو اشاره ای به شرت و سوتینم انداخت و گفت:
-اوناروهم دربیار…شرت و سوتینت!
شوکه تر ازقبل بهش خیره شدم.تقریبا باخودم مطمئن بودم این یه مورد رو دیگه ازم نمیخواد ولی ظاهرا قضیه از نظر فرزام زیادی جدی بود.
به سوتینم اشاره کردم و گفتم:
-حتی باید ایناروهم دربیارم؟؟ حتی اینا !؟
نیمچه لبخندی زد و گفت:
-اختیار داری…اصلش همین دو مورد!
ابروهام بالا رفتن:
-یعنی واقعا اینقدر مهم !؟
ریلکستراز قبل پا روی پا انداخت و بعد گفت:
-گفتم که…بقیه رو نمیدونم.اما برای من مهم…درضمن..من قبلا یه بار تورو اینجوری دیده بودم…
میدونستم منظورش دقیقا کی و چه موقع هست.همون روزی که من و نیکو فکر میکردیم کسی خونشون نیست ولی درواقعا فرزام اونجا بود و من وقتی لخت جلو شومینه ایستاده بودم خیلی یهویی پیش روم ظاهر شد!عین جن بو داده!
وقتی دید غرق فکرم ، محض یاداوری گفت:
-میدونی که کی رو میگم!؟
با تاخیر سر تکون دادم:
-بله میدونم
-خب خداروشکر…
بند سوتینم رو بین انگشتم گرفتم و گفتم:
-یعنی شما یه نفر رو به خاطر جسمش میخواین؟ یعنی اگه یه نفرو دوست داشته باشین اما خوشگل نباشه خیلی راحت کنارش میزارید!؟
سوال من کمی ار اون حاضر جوابیش کم کرد.آخه تا قبل اون واسه هر سوالی یه جواب صریح و آماده ای توی آستین داشت اما حالا نه…حالا یکم با تاخیر نسبتا زیادی جواب داد :
-خب نه…اونجوری هم که تو فکر میکنی نیست…فقط همونطور که یه دختر برای همسر آینده اش ویژگی های خاصی درنظر گرفته خب منم یه سری ویژگی هایی تو ذهنم هست حالا البته میل خودت میتونی قبول نکنی…
چی برای من وحشتناکتر و فاجعه تر از اینکه بجای اینکه من فرزام رو رد کنم اون بره اون پایین و من رو رد کنه! من هیچ چیزی رو به
آبروی پدرم و آبرو و غرور خودم ترجیح نمیدادم برای همین درجواب تیکه ی آخر حرفش گفتم:
-نه…خب…حرف تو نسبتا منطقیه!
ظاهرا پذیرش این موضوع از طرف من برای خودش هم جای تعجب داشت.
چون با حالتی ناباورانه گفت:
-پس در میاری؟
دستامو پشت کمرم بردم و بعد خیلی آروم قفل سوتینم رو باز کردم و گفتم:
-آره…من انجام کارای غیرمعمولی رو دوست دارم!
قفل سوتینم رو بز کردم و بعد با کنار زدن بندهای دو طرف آهسته از خودم جداش کردم و انداختمش زمین.درست روی پاهام.
لبهاشو با حالتی عصبی روی هم فشرد.
اما من اصلا نمیدونستم حس درونی اون دقیقا توی اون لحظه چیه.
چشماش خیلی آروم از روی سینه های سفیدم پایین اومد و این بار منتظر موند تا شرتم رو دربیارم.
کمرم رو خم کردم و با گرفتن لبه ها و دو طرف اون شرت توری سفید با خونسردی از پام درش آوردم و بعد اون روهم انداختم پایین درست کنار سوتین…
باید اعتراف کنم که هیچوقت حتی تو خواب هم نمیدیدم من روزی بخاطر به دست آوردن یه مرد اینجوری لخت مادرزاد بشم تا تنم رو بهش نشون بدم.
البته من دراین مورد اعتماد به نفس داشتم.
میدونستم خوش اندامم.میدونستم برجستگی های تنم جلب توجه کننده هستن شاید اصلا این بیشتر جنبه ی خودنمایی داشت.
اینکه بهش ثابت کنم من نه تنها خوش چهره بلکه حتی خوش اندام هم هستم.
سرم رو خیلی آروم بالا آوروم و بهش نگاه کردم.عصبی وار انگشتای دستاشو رو دسته صندلی زد و پاش رو شبیه کسی که تیک عصبی داشته باشه شروع کرد تکون دادن…
منو گیجتر کرد.نفهمیدم اصلا چی توی سرش میگذره.
لعنتی مغرور…حتی تعریف نکرد!
وقتی دیدم هیچی نمیگه پرسیدم:
-باید چرخ بزنم!؟؟
کنج لبش هی بی اراده خودش بالا میپرید.شونه هاو بالا و پاین کرد:
-اشانتیون اگه میخوای بدی مشکلی باهاش ندارم…
خندیدم و گفتم:
-بپوشم!؟
سرش رو تکون داد و گفت:
-آره بپوش…
😐نکنه آزمون الهی بوده باشهههه
مثلا پسره دبه کنه ک تو مناسب نیستی و اینا چون لخت شدی😐
وای سر کارش گذاشته