رمان مادمازل پارت ۶۱

4.3
(22)

ا

 

 

 

در کمال حیرتم جواب داد:

 

-ترگل!

 

 

اسم ترگل که به گوشم رسیدحال و هوام به کل عوض شد طوری که حی میکردم اصلا فرزام چنددقیقه پیش نیستم.

ازش متنفر نشدم با اینکه یه شب بی هوا ولم کرد و رفت برای همین وقتی اسمشو سورنا گفت و خبر داد تو کافه رستورانش هست،نتونستم بگم به درک و دوباره سرگرم انتخاب حلقه با رستا بشم.

ولی اون که رفته بود پس چرا برگشت!؟ و چرا رفت جایی که خبر بودنش خیلی سریع به گوش من برسه؟

بعداز حرفهای خواهرش به این باور رسیده بودم تقریبا دیگه هیچوقت قرار نیست ببینمش.

از رستا فاصله گرفتم و دورتر که شدم گفتم:

 

-شِر که نمیگی سورنا هان؟

 

خیلی جدی جواب داد:

 

-مرض دارم آخه بهت زنگ بزنم همچین چیزی بگم !؟

 

خودمم نمیتونستم به این باور برسم سورنا قصد شوخی و سر به سر گذاشتن داشته باشه ا نم در مورد این موضوع.

ولی آخه باورش هم خیلی برام سخت بود.باور اینکه ترگل ددباره برگشته باشه ایران..اونجوری که خواهرش میگفت نباید حالاحالا هم برمیگشت.

یعنی دروغ و دونگ تحویلم داده!؟

نفس عمیقی کشیدم و پرسیدم:

 

-الان هم اونجاست!؟

 

جواب داد:

 

 

-آره.سفارش قهوه با کیک شکلاتی داده.منتظره براش ببرم…

 

 

دوباره سکوت کردم.هر وقت باهم کافه ی سورن می رفتیم همین رو سفارش میدادیم.

قهوه با کیک شکلاتی شده بود “همون همیشگیمون”…

سورنا منو از فکر بیرون آورد:

 

 

-فرزام میای اینجا؟

 

 

سوالش رو با سوال جواب دادم و گفتم:

 

-تنهاست!؟

 

-آره…

 

-میام…

 

-باشه پس فعلا…

 

تماس رو قطع کردم و گوشی رو گذاشتم توی جیبم و بعدهم رفتم سمت رستا.

حالم خوش نبود.خیلی سوال توی سرم بود که دلم میخواست از ترگل بپرسم.در مورد رفتنش…در مورد اون شبی که باهم بودیم وبعد بی هوا غیبش زد.

نفس عمیقی کشیدم و رو به رستا پرسیدم:

 

-اگه انتخاب کردی حساب کنم!

 

لبخند زد و گفت:

 

 

-آره همینها خوبن..

 

 

کارتمو بیرون آوردم و به سمت فروشنده گرفتم و رمزش رو بهش گفتم تا زودتر حساب کنه.

خودمم نمیدونستم واسه چی داریم حلقه میخریم وقتی تمام فکر و ذهن من برگشته بود پیش ترگل..ولی…

شاید اون اصلا ازدواج کرده باشه…

شاید با کیس جدیدش قرار داشته باشه و اومده باشه اونجا که سورنا بودنش با یکی دیگه رو به گوشم برسونه…نمیدونم.پاک گیج شده بودم!

 

 

فروشنده کارت رو به سمتم گرفت و گفت:

 

 

-مبارکتون باشه…

 

 

زیر لب تشکری کردم و بعد همراه رستا از اونجا اومدیم بیرون.خوشحال بود و نه تنها لبهاش بلکه به ضم و نظر من حتی چشمهاش هم می خندیدن…

همینکه پامون رو از اونجا بیرون گذاشتیم باخوشحالی گفت:

 

 

-وااااای فرزام خیلی خوشحالم! حس خوبیه اینکه بالاخره تونستم حلقه ی دلخواهمونو پیدا کنم!

 

 

برخلاف اون من اصلا خوشحال نبودم و داشتم به این فکر میکردم با چه بهونه ای ازش جدا بشم و برم کافه…

 

 

 

برخلاف اون من اصلا خوشحال نبودم و داشتم به این فکر میکردم با چه بهونه ای ازش جدا بشم و برم کافه اونم درحالی که همچنان باورم نمیشد ترگل واقعا برگشته.

نفس عمیقی کشیدم و سمت ماشین رفتم.

رستا هیجان زده گفت:

 

 

-فرزام نظرت چیه شام باهم بریم رستوران؟ مهمون من…یه رستوران ایتالیای سراغ دارم غذاهاش حرف ندارن…

 

ذهنم درگیرتر از اون چیزی بود که بتونم تا چندساعت دیگه دووم بیارم برای همین گفتم:

 

-نه رستا بزارش برای دفعه ی بعد!

 

صودتشو مظلوم کرد و دستشو رو تکیه داد به درو پرسید:

 

-چرا آخه !؟؟مهمون من هااا

 

در ماشین رو باز کردم که بشینم پشت فرمون و بعد گفتم:

 

-بمونه واسه یه وقت دیگه رستا من یه تماس مهم داشتم که باید خودمو فورا برسونم جایی…بشین برسونمت خونه!

 

دیگه اصرار نکرد.کلا دختری بود که سعی میکرد زیاد آزاردهنده نباشه و الحق هم که نبود.

خیلی سریع ماشین رو روشن کردم.

ذهنم شدیدا درگیر ترگل بود.چرا برگشته بود؟ حالا که برگشته چرا رفت پاتوق…جایی که خبر رسیدنش خیلی زود به گوش من برسه!؟

رستا خودشو تو آینه مرتب کرد و گفت:

 

-اگه خیلی عجله داری تو برو من خودم تاکسی میگیرم!

 

از فکر بیرون اومدم و سرمو به سمتش برگردوندم و گفتم:

 

-نه…می رسونمت!

 

 

نیم ساعت بعد رستارو جلوی خونه پیاده کردم و دوباره راه افتادم سمت کافه رستوران سورنا.

دعا دعا میکردم اومدنش حقیقت نداشته باشه…اصلا توهم باشه یا حتی سورن سر به سرم گذاشته باشه.

تمام مسیر داشتم به همین موضوع فکر میکردم.

به اینکه اومدنش معنیش چی میتونه باشه اونم وقتی من به یه نفر دیگه قول ازدواج دادم.

برگشت که ذهنمو مغشوش کنه و آرامشمو ازم بگیره!؟؟؟

وقتی رسیدم ماشین رو یه جا همون حوالی پارک کردم و بعدهم باعجله سمت کافه رفتم.

خونسرد بودم ولی تو سرم پر از سوال بود.

درو کنار که زدم صدای زنگوله ها تو فضا پیچید.

پایین که حالت زیر زمینی داشت رستوران بود و بالا کافی شاپ…

راه پله های یالا رو درپیش گرقتم و خودمو رسوندم به سورنا که گاهی مثل کارکناش خدمات رسانی هم انجام داد.

موزیک زنده داشتن و خواننده داشت آهنگی از احمدوند رو میخوند….

با فاصله از سورن که مشغول صحبت با یکی از مشتری های دخترش بود ایستادم و وقتی صحبتهاش تموم شد، بهش اشاره کردم و گفتم:

 

-سورن…بیا بیرون!

 

 

تا منو دید دست از لاس زدن با دخترا برداشت و فورا از اونجا بیرون اومد.نگاهی به سمت راست انداخت و بعد با صدای آرومی گفت:

 

 

-چقدر دیر اومدی….دیگه داشتم مطمئن میشدم نمیای

 

 

نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:

 

 

-رستا باهام بود.تا رسوندمش دیر شد..هنوز همینجاست!؟

 

 

زل زد تو چشمهام و جواب داد:

 

 

-آره…تو وی ای پی نشسته….

 

 

 

هنوزم باورش برام خنده دار بود و هنوزم گمون میکردم دارن سر به سرم میزارن.

آخه چه دلیلی داشت بره و حالا بعداز اینهمه مدت برگرده!؟اونم وقتی قرار مدار ازدواجمو با یکی دیگه گذاشته بودم ؟!

لعنت به تمام لحظاتی که آدم سردرگم میشه و نمیدونه دقیقا چه غلطی بکنه!

دوباره سرمو به سمت سورنا چرخوندم.نمیدونم این سوال رو اصلا پرسیده بودیپم یا نه؟ تکراری بود یا نه اما بازم به زبونش آوردم و گفتم:

 

-شاید تنها نباشه!شاید…

 

 

سورن با کلافگی دستشو پشت کمرم گذاشت و گفت:

 

 

-بابا میگم تنهایی اومده..دوساعت تک و تنها اونجا نشسته و موسیقی زنده گوش میده چرا تو کتت نمیره و باور نمیکنی!؟ ای بابا!

 

 

قدم زنان به سمت لژ ی که ظاهرا ترگل به خودش اختصاص داده بود رفتم.همچنان باورش برام سخت بود.خیلی هم سخت بود…

نزدیک لژ که رسیدم ایستادم و یه نفس عمیق کشیدم.

باخودم میگفتم ببینمش عصبانی میشم یا دوباره عاشق!؟

صداش از داخل به گوشم رسید:

 

 

-بوی ادکلنت زودتر از خودت اومد پیشم!

 

 

صداش…صدای لعنتیش…این صدا هنوزم منو حالی به حالی میکرد.هنوزم منو میبرد به گذشته.

به لحظات خوشی که باهم داشتیم.

قدم زنان رفتم داخل.

نشسته بود رو صندلی و با سر خمیده قهوه اش رو می نوشید.

رو به روش نشستم.

میخواستم ازش عصبانی بشم.میخواستم بابت قال گذاشتنم بزنم توی گوشش اما تا چشمم به رخش افتاد باز شدم همون فرزامی که یه تار موی این دخترو با هیچکس و هیچ چیز عوض نمیکرد.

موهایی که روی یه طرف صورتش ریخته بودن رو به دست کنار زد و بالاخره سرش رو بالا گرفت.

چشم تو چشم که شدیم نه اون اون ترگلی بود که ول کرد و رفت نه من اون فرزامی که سعی کرد فراموشش کنه …

نفس عمیقی کشیدم و پرسیدم:

 

-چه توجیهی برای رفتنت داری!؟

 

سرش رو کج کرد و پرسید:

 

-نمیخوای اول حالمو بپرسی؟

 

 

-حالت خوب…خوبتر از من.خوبتر از همه…جواب سوالمو بده..

 

 

دست برد توی جیب کیفش که درست کنارش بود.از داخل کیف یه برگ بیرون آورد و گذاشت کنار فنجون قهوه اش و گفت:

 

 

-نگاش کن تا بفهمی….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Zahra Naderi
1 سال قبل

ممنون لطفا پارت بعدی رد زودتر بزار

mehr58
mehr58
1 سال قبل

یا خدا حامله اسن؟

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x