رمان مادمازل پارت ۹۰

4.3
(29)

 

 

 

منتظر بودم به لبهام گیره بده.به سرخی رژ لبم.اما اینکارو نکرد تا بهم بفهمونه بیخودی خاطرخواهش نشدم:

 

 

-رنگ رژت خیلی قشنگه….

 

 

خیره تو چشمهاش دکمه باز شده ی پیرهنش رو بستم و آهسته پرسیدم:

 

 

-دوستش داری!؟

 

 

شستشو رو نرمی لبم کشید.انگشتش رژی نشد چون رژ24ساعته بود.با رضایت سرش رو تکون داد و جواب داد:

 

 

-آره …میپسندم!

 

دستمو رو پیرهنش کشیدم و بعدبا همون ولوم صدای پایین گفتم:

 

 

-فردا شب وقتی اومدم پیشت برات رژهمین رنگی میزنم!

 

لبخندملیحی زد و گفت:

 

-موافقم! قبوله!

 

 

من هنوزم باورم نمیشد این رهام که داره اینجوری با من حرف میزنه.حرف از خوشگلی هام…حرف از خونه ی آیندمون…

از قرار بعدیمون…خدایااااا…چه لحظاتی!

اون لحظه انگار داشتن کیلو کیلو قند تو دلم آب میکردن و بدون شک میگم درحال گذروندن قشنگترین لحظات زندگیم بودم.

چون گفت و گومون طولامی شدمحض یاداوری گفت:

 

 

-رستا شک نکنه واسه چی اومدی بیرون!

 

سرمو تکون دادم و جواب دادم:

 

 

-نه بهش گفتم میرم آب معدنی بخرم!

 

 

لبخند زدو بااشاره به دستهای خالیم پرسید:

 

 

-خریدی!؟

 

 

خودمم سرمو خم کردم و نگاهی به دستهام انداختم و بعد خندیدم و جواب دادم:

 

 

-نههه…یه بهونه بود تورو ببینم…

 

 

رفت سمت ماشینش.درو باز کرد و از داخل یه آب معدنی بیرون آورد و بعد دوباره اومد سمتم.

اونو به سمتم گرفت و گفت:

 

 

-دهنیه! یه قلپ خوردم ازش اما تو صرفا به چشم دلیل موجه بهش فکر کن…

 

 

آب معدنی رو ازش گرفتم و با عشق گفتم:

 

 

-من آب معدنی دهنی تورو بیشتر از هر نوشیدنی دیگه دوست دارم…..

 

 

لبخند زد.بنظر از این لبخندهای زورکی میومد اما من همین رو هم دوست داشتم.

من به اون حتی قانع بودم به لبخندهای زورکیش !

به نگاهش به وجودش.

من…این منِ دیوونه به حدی خواهان رهام بودم که حتی به حضورش هم راضی بودم.

حتی اگه صدام نزنه…حتی اگه باهام‌حرف نزنه.

حتی اگه اسممو نیاره….

یعنی اینکه حتی باشه هم برام کافی بود.

حتی بودنش….

اومد جلو و یه نفس عمیق کشید و یعد پشت انگشتاشو روی صورتم کشید و گفت:

 

 

-خب…زیادی داری منو هوایی میکنی! فکر کنم بری داخل بهتر باشه!

 

 

خندیدم.

قسم میخورم هیچوقت خودم رو تا به اینجد خوشحال ندیده بودم.هیچوقت و هیچ زمان.

چشمامو بازو بسته کردم و گفتم:

 

-چشم.هرچی تو بگی….

 

سرش زو با رضایت جنبوند و گفت:

 

 

-حالا برو تا رستا شک نکرد! بهش هم‌بگو من این‌پایین‌منتظرشم…

 

 

با یه لبخند رو برگردوندم اما این دل مگه طاقت میاورد ازش دل بکنه؟!

اونقدر محو صدا و نگاهش شده بودم که اصلا یادم رفت تماشاش کنم.

مکث کردم و ایستادم.

به سمتش چرخیدم و گفتم:

 

 

-رهام…چقدر رنگ لباسهات بهت میاد!

 

 

تو گلو ولی آهسته خندید و بعد هم گفت:

 

 

-لباس تو هم خیلی بهت میاد! تو همیشه خوش لباس بودی…خوشگلتر و خوش لباس تر از هر دختری که میشناسختم!

 

 

نمیدونم این حرفهارو از ته دلش میگفت و نظر واقعیش بودن یا واسه زدنشون نیت خاصی پشتشون پنهون شده بود اما میدونم منو بدجور خوشحال کرد.

بدجور…

در اون حد که نفسم تو سینه حبس شد و داغ کردم از خوشی.

محو تماشاش بودم که به شال مشکی رنگ عقب کشیده شده ام اشاره کرد وگفت:

 

 

-اون‌لامصب رو هم بکش جلو…

 

 

خندیدم و شالمو کشیدم بالا و گفتم:

 

 

-بازم چشممم..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

ای جاااننننن

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x