رمان مادمازل پارت ۹۲

4.7
(19)

 

 

 

گوشی نیکو رو از دستش کش رفتم تا خودم باهاش حرف بزنم و به محض اینکه اونو کنار گوشم گرفتم گفتم:

 

 

“فرزام…من خیلی وقت اینجا منتظرتم.بعد تو وایستادی و سیگار میکشی؟خواهش میکنم زودتر بیا آخه اصلا دوست ندارم اینجا اینهمه آدم درموردم پچ پچ کنن”

 

 

اصلا بنظر نگران نبود.یا حتی واسه رسیدن دستپاچه به نظر نمی رسید.

پکی به سیگارش زد و من این رو کاملا احساس کردم و بعد هم سر حوصله گفت:

 

 

” بمون تا بیام اینقدر هم به من زنگ نزن شیرفهم شد؟

 

 

تو شوک حرفهاش و سردی لحنش بودم که صدای بوق ممتد توی گوشهام پیچید.قطع کرده بود.

با صورتی پکر تلفن همراه نیکو رو رو به سمتش گرفتم و بعد گفتم:

 

 

-خیلی خونسرد وایستاده تو خیابون سیگار میکشه…

 

 

لبهاش عین لبهای ماهی باز و بسته میشدن اما صدایی از دهنش بیرون نیمومد.

مونده بود چیبگه…

غمگین و دپرس نگاهش کردم که بالاخره گفت:

 

 

-فرزامه دیگه…یه سری خلق و خوی خاص داره…

 

 

بدجور دپرس شدم.اینکه من اینجا معطل باشم و بعد فرزام به جای اینکه مشتاقانه بیاد دنبالم ریلکس و خونسرد تو خیابون بمونه و سیگار بکشه بهمم می ریخت.

نیکو وقتی دید اونجوری بخم ریختم دستشو رو شونه ام انداخت و گفت:

 

 

-عه راستی…رفته بودم آب بخورم رهام رو دیدم دم در منتظر توئہ….گفت بهت بگم بیای پایین باهات حرف بزنه.به کل یادم رفت!

 

 

شنیدن این خبر تو اون شرایط یه کوچولو آرومم کرد.لبخندی محو زدم و پرسیدم:

 

 

-واقعا ؟! یعنی الان دم در!

 

 

سرش رو تند تند تکون داد و گفت:

 

 

– آره آره…خودم دیدمش.برو باهاش حرف بزن!

 

 

ازش تشکر کردم و بعد هم دو طرف تور لَختم رو گرفتم و قدم زنان به سمت خروجی رفتم.

 

 

 

 

دو طرف تور لَختم رو گرفتم و قدم زنان به سمت خروجی رفتم.از دست فرزام و این رفتارهای عجیب غریبش خسته و دلگیر بودم اما شوق دیدار رهام تاحدودی اوضاع رو برام آرومتر میکرد.

فقط امیدوار بودم یه روز بتونم فرزام رو تغییر بدم و مجابش کنم بعضی رفتارهای غلطش رو تغییر بده!

پامو که بیرون گذاشتم نگاهی به سمت راست انداختم.

دست در جیب کنار ماشینش قدم رو می رفت. قبل از اینکه صداش بزنم تماشاش کردم. لاغرتر از دفعه ی پیش شده بود و همین کم کردن وزن حسابی خوشتیپش کرده بود. لبخند زدم و صداش زدم:

 

-رهام…

 

ایستاد و رو برگردوند سمتم. چشمش که بهم افتاد لبخد عریضی زد. وقت رو تلف نکرد.خیلی سریع اومد سمتم.

سوتی زد و گفت:

 

 

-جووووون تو واقعا رستا کوچولوی مایی!؟

 

 

خندیدم و گفتم:

 

 

-رستا کوچولوووو !؟

 

 

با لبخند گفت:

 

 

-نه پس رستا بزرگه؟؟؟

 

 

خندیدم و جواب دادم:

 

 

-خب معلومه…اینو نگیاااا…ته تغاری ریماست بشنوه جنجال به پا میکنه.

 

 

خندید و بعد دوباره با تحسین و شوق تماشام کرد و درنهایت گفت:

 

 

-بمون ازت عکس بگیرم…

 

 

نیشمو تا بناگوش وا کردم و اون فورا دست برد توی جیب شلوارش و تلفن همراهش رو بیرون آورد و شروع کرد عکس گرفتن.

دسته گلمو بالا گرفتم و با افسوس گفتم:

 

 

-کاش میشد بیای تالار…خیلی دلم میخواد تو هم باشی!

 

حین عکس گرفتن جواب داد:

 

 

-میدونی که نمیشه پس حرفش رو نزن..راستی خونه ی جدید گرفتم.

 

 

هیجان زده گفتم:

 

 

-جدااااا!؟

 

چشماشو باز و بسته کرد و جواب داد:

 

 

-آره…جای خوبیه….واسه خریدنش کلی وسواس به خرج دادم!

آدرسش رو برات میفرستم…یه روز حتما بیا دیدنم!

 

 

لبخند زدم و گفتم:

 

 

-چشمممم…با کمال میل!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Zahraa Jad
1 سال قبل

کاش میشد پارتا رو طولانی تر کنید خیلی کمه اخه…… .

mehr58
mehr58
1 سال قبل

ای وللل ورومان زیباییه

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x