رمان مادمازل پارت ۹۶

4.4
(22)

 

 

 

پوزخندی زد و با تحقیر و غیظ سرتاپام رو برانداز کرد و گفت:

 

 

-همونی که خواستگارت بود آرهههه!؟

 

 

نمیدونم از زدن این حرف و این سوالها چه منظوری داشت اما آب دهنمو قورت دادم و درجواب سوالهای ناملایمش گفتم:

 

 

-بود یا نبود من ردش کردم و الان کنار توام…

 

 

نفسش رو با صدا داد بیرون و بعد یکم خم شد تا یه کوچولو همقدم بشه و آخرش هم کنار گوشم گفت:

 

 

-رستا…یکبار دیگه با اون یا هر مرد دیگه ای چشم تو چشم بشی چشماتو از واسه درمیارم رستا!

 

 

واقعا شوکه شده بودم.ذهن فرزام نمیتونست تا به این حد بسته باشه.

اون همیشه یه آدم زیادی آزاد بود.رفتار و نحوه ی زندگی خواهرش هم گواه محکمی بود بر تصوراتم.

چشمهام روی صورت جدیش به گردش دراومد.

نگاهش میکردم که مطمئن بشه این خودشه که داره این حرفهارو بهم میزنه.

ناباورانه گفتم:

 

 

-فرزام…این چه حرفهاییه!؟

 

 

شونه بالا انداخت و با منتهای بیتفاوتی و بیخیالی گفت:

 

 

-همینه که هست.من همینقدر گه ام…خودت این آدم عصبی با اخلاق گه رو خواستی پای خواستننت هم باید بمونی چون راه پس و پیش نداری!

 

 

اگه بگم حتی هنوز هم باورم نمیشد اون خودشه که داره این حرفهارو میزنه دروغ نگفتم.

دلگیر و ناراحت ازش رو برگردوندم و سمت دیگه ای رو نگاه کردم.

نیکو که حس میکردم شاد ترین آدم این جمع هست اومد سمتم و با گرفتن دستم گفت:

 

 

-عه عروس خاااانم! چرا اینجا وایستادی! اخم و تخمهاشو…پاشو بیا بریم برقصیم…بدوووو…

 

 

قبل از اینکه نیکو من رو دنبال خودش بکشونه فرزام با گرفتن بازوی لختم سر جا نگه ام داشت و خطاب به نیکو گفت:

 

 

-لازم نیست برقصه! اونم جلوی اونهمه مرد با این توری که تمام دارو ندارش معلومه!

 

 

اول یه نگاه به نیکو که عین من وا رفته بود انداختم و بعد سر خم کردم ونگاهی به یقه لباسم انداختم.

ناخوداگاه دستمو وسط سینه هام گذاشتم.

نیکو با تعجب گفتم:

 

 

-شوخی میکنی فرزام!؟

 

 

بازوم رو گرفت و کشیدم سمت خودش و بعد هم با اخم و سگرمه های توی هم جواب داد:

 

 

-نه ابدا ! همون که گفتم…

 

 

 

اصلا دوست نداشتم از یه بگو مگوی ساده برسیم به یه جنجال.

خصوصا اینکه کاملا درجریان گه بودن اخلاق فرزام بودم.

اصلا امشب یه توفیر بزرگ با تمام شبهای دیگه داشت.

انگار از یه چیزی اونقدر عصبانی بود که داشت تلافیش رو سر بقیه درمیاورد.

بخصوص سر من !

نیکو سر تا پای فرزام رو برانداز کرد و گفت:

 

 

-هیچ معلومه تو امشب چته!؟ الان خیلی ها منتظرن رستا بیاد و با جمع دوستاش برقصه…واقعا که تو یه چیزیت هست!

 

 

فرزام با همون حالت بی روحش جواب داد:

 

 

-آره یه چیزیم هست و تو هم خوب میدونی!

 

 

با نگرانی رو کردم سمت نیکو.بجای اینکه تمرکزمو رو حرف های آخرفرزام بزارم گفتم:

 

 

-برو نیکو…من نمی رقصم.تو برو با بچه ها برقص حواسشون رو ازمن پرت کن!

 

 

اون هم مثل من دیگه لبخندی روی لبهاش باقی نمونده بود.انگشتهامو به آرومی رها کرد و بعد گفت:

 

 

-خیلی خب!

 

 

لبخندی تصنعی زدم و یکی دو قدم به عقب رفتم و کنار فرزام ایستادم.

مثل اینکه قرار بود امشب واسه اینکه بکو مگویی پیش نیاد فقط کارهایی زد انجان بدوم که اون میخواد.

دستمو دور بازوش حلقه کردم.

بهتر بود دلش رو به دست بیارم چون دلم میخواست شب عروسیم شب قشنگی بشه واسه همین گفتم:

 

 

-بداخلاق نباش دیگه فرزام..بخند…به جون تو اگه میدونستم از این تور راضی نیستی اصلا نمیپوشیدمش!

 

 

نفس عمیقی کشید و گفت:

 

 

-بعد از اینکه پوشیدیش اینو میگی!

 

 

رفتارشو گذاشتم پای غیرت و گفتم:

 

 

-خب ببخشید…نمیدونستم…

 

 

سرش رو به آرومی جنبوند ودرحالی که نگاهش خیره به جمع درحال رقص بود زمزمه کنان باخودش گفت:

 

 

-آره.خیلی چیزا هست که نمیدونی…

 

 

چون صداش خیلی آروم بود دوباره پرسیدم:

 

 

-چیزی گفتی؟!

 

 

لبخندی محو زد و بعد سرش رو به آرومی برگردوند سمتم و بعد هم گفت:

 

 

-گفتم خیلی چیزاهست که باید بدونی… به مرور متوجه میشی…

 

 

 

 

لبخندی محو زد و بعد سرش رو به آرومی برگردوند سمتم و بعد هم گفت:

 

 

-گفتم خیلی چیزاهست که باید بدونی… به مرور متوجه میشی…

 

 

زل زدم به نیمرخش.من به اون خیره بودم و اون نگاه بی حس و انگیزه اش رو دوخته بود به جای دیگه ای.

جدیدا از هیچکدوم از حرفهاش سردرنمیاوردم.

یا من تو باغ نبودم یا اون چیزایی میگفت که من تو جریانشون نبودم!

آسیه خانم که سرتا پای خودش رو طلا گرفته بود و راه که میرفت جیرینگ جیرینگ النگوها و طلاهاش به گوش می رسید اومد سمتمون و گفت:

 

 

-بیاین…بیاین پای سفره عقد عاقد میخواد خطبه رو بخونه!

 

 

لبخند عریضی زدم.با گفتن این بله دیگه خیالم راحت میشد قراره من مال فرزام بشم و فرزام مال من !

دستشو گرفتم و گفتم:

 

 

-بریم!

 

 

نفس عمیقی کشید و بدون اینکه حرفی بزنه همراه اومد.باهمدیگه به سمت سفره ی عقد رفتیم. حالا دیگه همه اونجا جمع شده بودن.

کنار هم و روی صندلی هایی که بیشتر به تخت پادشاهی شباهت داشت نشستیم.

ریما و نیکو تور رو بالای سرمون گرفتن.

چنددقیقه بعد با اومدن بابا و بقیه عاقد شروع کرد خوندن خطبه…

قشنگترین لحظه ی زندگیم بود.مهم نبود فرزام امروز رو فرم نبود.مهم نبود یکم بدخلق شده مهم این بود ما امروز رسما مال هم میشدیم.

صدای عاقد از فکر بیرونم کشید:

 

 

-عروس خانم برای بار سوم میپرسم…وکیلم شمارو به عقد دائمی آقای فرزام بزرگمهر در بیاورم !؟

 

 

لبخند عریضی زدم.سرم رو بلند کردم و با شکستن سکوت به وجود اومده گفتم:

 

 

-با اجازه ی پدر و مادرم و بقیه ی بزرگترای مجلس بله!

 

 

صدای جیغ و هورا که به هوا رفت حس کردم زمین زیر پام به لرزه در اومده.من حتی جیغ جیغهای نیکو و ریما رو هم که بالای سرم ایستاده بودن میشنیدم.

جو که کمی آروم شد عاقد اینبار از فرزام سوال پرسید.

تو اون سکوت سنگین سرمو برگردوندم و به فرزام نگاه کردم.

ساوت بود و هیچی نمیگفت.

آهسته اسمشو نجوا کردم تا به خودش بیاد آخه حس کردم توی فکر بود:

 

-فرزام….

 

همچنان ساکت بود.پچ پچ ها شرعع شدن .مضطرب بهش نگاه کردم.

آخه چرا ساکت بود !؟سکوتش چه معنی ای داشت!؟

قلبم داشت تالاپ تلوپ تو سینه ام میزد.خود عاقد به شوخی پرسید:

 

 

-آقا داماد شماهم زیر لفظی میخواین!؟

 

 

یکی خودشیرینی کرد از لابه لای جمعیت گفت:

 

 

-دوماد رفته گل بچینه!

 

 

شلیک خنده ی جمع به هوا رفت.من نمیتونستم نگرانیم رو پنهان کنم. حتی نتونستم مثل بقیه یه لبخند خشک و خالی بزنم.

فرزام شبیه کسی بود که تردید داره.

انگار واسه بله گفتن مردد بود اما در نهایت نفس عمیقی کشید و گفت:

 

 

-بله…

 

 

اون لحظه فقط میدونم چشمامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x