رمان مادمازل پارت ۹۷

4.2
(22)

 

 

 

مهمونها کم کم، خداحافظی میکردن و می رفتن.

دیگه خبری از اون انبوه آدمهای مختلف نبود.

تعدادشون کمتر شده بود و هرچی مونده بود تقریبا اقوام خیلی نزدیک و خانواده بودن.

چشمم پی بابا بود.

تمام مدت مثل یه غریبه گوشه ایستاده بود و حتی سمت من هم نیومد که یه تبریک خشک و خالی تحویلم بده .

میدونستم بخاطر ماجرای جواب رد دادن به آراز ازم دلگیره…اونقدر که به قول خودش دیگه تو هیچ مرحله ای از زندگیم نباید تصور کنم پدری دارم!

 

رفیقهای فرزام اومدن سمتش و دوره اش کردن.یکیشون دستشو گرفت و کشیدش سمت خودش و همزمان گفت؛

 

 

-بابا فرزااااام….دل بکن از عروس خانم یه لحظه.بیا بریم سه چند تا سلفی بگیریم

 

 

فرزام با بی حوصلگی گفت:

 

 

-بیخیال امیر…حسش نی…

 

 

رفیقش امیر بیخیال نشد و گفت:

 

 

-چی چی رو حسش نیست! بیا بریم…بیا بریم چندتا عکس به مناسبت اتمام دوران شکوهمند مجردی بگیریم…

 

 

اشاره ای به بقیه ی رفقاش کرد.چند نفری دوره اش کردن و به زور از کنار من بردنش.

حس کردم فرزام تمام مدت کنار من بود که هی بهونه واسه توپ و تشر زدن پیدا کنه از من ،اما اون لحظه بخاطر رفیقهاش مجبور شد همراهشون بره.

تک و تنها ایستاده بودم و باخستگی دور و اطراف رو نگاه میکردم که همون موقع آراز به سمتم اومد.

وقتی به صورت غمگین و دل مرده اش نگاه میکردم خجل میشدم از خودم که چرا برای یه مدت امیدوار نگهش داشته بود و بعد اونجوری دورش انداختم.

نزدیک که شد رو به روم ایستاد.

خیره شد تو صورتم و یا زدن یه لبخند غمگین گفت:

 

 

-چقدر خوشگل شدی!!!

 

 

آب دهنمو قورت دادم و با شرم و خجالت بهش خیره موندم.من حالا هم پشیمون نبودم.

اونی که با تمام وجود دوستش داشتم فرزام بود نه آراز.نمیتونستم بیخیال فرزام بشم و با کسی اردواج کنم که دوستش ندارم.

نه اینکه ازش بدم بیاد نه…

فقط دل من از سالها قبل واسه کس دیگه ای پر میکشید!

آهسته گفتم:

 

 

-ممنون…تو هم کت شلوار مشکی خیلی بهت میاد! مطمئنم روز دومادیت خوشتیپترین پسر مجلس خودتی…

 

 

پوزخند تلخی زد و گفت:

 

 

-آدما فقط یه بار از ته قلبشون عاشق میشن دختر دایی…این اتفاق فقط یه بار میفته!

 

 

نمیدونستم چیبگم.

روی سخنش باخود من بود.آب دهنمو قورت دادم و با بیرون فرستادن نفس حبس شده تو سینه ام گفتم:

 

 

-آراز من نمیتونستم تورو خوشبخت کنم…وقتی کس دیگه ای رو دوست داشته باشی نمیتونی به دیگران فکر کنی!

 

 

نفس عمیقی کشید و با استیصال گفت:

 

 

-من خیلی دوست داشتم رستا.تو اولین حادثه ی قشنگ زندگیم بودی….

 

 

هرچه بیشتر حرف میزد من بیشتر احساس عذاب وجدان میکردم.اون لحظه فقط یه چیزی تونستم بگم:

 

 

-متاسفم آراز…امیدوارم خیلی زود نیمه ی گمشده ات رو پیدا کنی و کنارش خوشبخت بشی….

 

 

 

اون لحظه فقط یه چیزی تونستم بگم:

 

 

-متاسفم آراز…امیدوارم خیلی زود نیمه ی گم شده ات رو پیدا کنی و کنارش خوشبخت بشی….

 

 

تک دکمه ی کتش رو باز کرد و بعد کادوی کوچیکش رو به سمتم گرفت و آهسته گفت:

 

 

-من نیمه گمشده ام رو بعداز سالها پیدا کردم اما اون انگار خودش یه نیمه دیگه داشت! بهت تبریک رستا.خوشبختیت آرزوم…

 

 

به چشمهاش خیره شدم.سخت بود زل زدن تو چشمهاش.سخت بود مستقیم نگاه کردن به صورتش.

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

 

 

-امیدوارم تو هم خوشبخت بشی!

 

 

عقب عقب رفت.همچنان خیره بود به صورتم.

نفسم تو سینه حبس شده بود.روبه رو شدن باهاش برام سخت بود.شاید اگه یه مدت امیدوار نگهش نداشته بودم و بهش جواب مثبت نداده بودم الان اینقدر خجل و شرمنده نبودم.

سرم رو خم کردم و نگاهی به کادویی که برام آورده بود انداختم.

کادو پیچ شده بود.ریما رو صدا زدم و کادوی رو بهش دادم.

فرزام که بالاخره رفقاش حاضر شده بودن واسه چنددقیقه هم که شده آزاد بزارنش اومد سمتم.

از همون لحظه اول شروع کرد سین جین کردنم:

 

 

-چی داشت میگف؟ واسه چی اومده بود پیشت؟

 

 

سرمو به سمتش چرخوندم و بهش نگاه کردم.

نمیدونم چرا اینجوری رفتار میکرد فرزام.

اینهمه حساسیت اونم بخاطر یه خواستگار نسبتا قدیمی اصل نرمالا نبود.

آهسته و وآروم برای اینکه صدام بالا نره گفتم:

 

 

-هیجی فرزام…

 

 

دندونهاشو روی هم سابید و گفت:

 

 

-سر هیچی یه ساعت داشتی باهاش صحبت میکردی!؟

 

 

واسه اینکه عصبانی نشه، اونم بخاطر یه موضوع ساده و صد البته واسه اینکه همین شب اول همه نفهمن آقا چقدر حساسه گفتم:

 

 

-فرزاااام…فقط اومد بهم تبریک گفت

 

 

پوزخندی زد.کنج لبش رو داد بالا و بعد گفت:

 

 

-خیلی از اینکه تنهات گذاشتم خوشحالی آره؟هه..به موقع جواب اینکارو بهت میدم!

 

 

گله مندانه نگاهش کردم.بعضی وقتها مثل الان حرفهایی میزد که باورم نمیشد جدی باشن و فکر میکردم شوخی هستن….

آهسته گفتم:

 

 

-این چه حرفیه فرزا…

 

 

نذاشت حرفمو بزنم.سگرمه هاشو زد تو هم و گفت:

 

 

-هیش! هیچی نگو. ساکت شو صداتو نشنوم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

سگ شده این مرتیکه بیشعور هوسباز

Tina Galhe
پاسخ به  mehr58
1 سال قبل

آخ گفتی گوساله عوضی

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x