رمان مادمازل پا رت ۸۸

4.5
(19)

 

 

 

با سوال بابا سکوتی سنگین حکمفرما شد.

چشم و نگاه همه کشیده شد سمت من.منی که قبلا یکبار با دست و دلی لرزون گفته بودم نه…

اما خدا میدونست که دوستش داشتم و جز اون نه آراز نه هیچ مرد دیگه ای نمیتونست نظرمو جلب بکنه برای همین تردید و ترس رو گذاشتم کنار و گفتم:

 

 

-بله.من…میخوام بافرزام ازدواج کنم!

 

 

آسیه خانم شروع کرد مبارک باد گفتن و تبریک گفتن.اینگار با اینکارهاش میخواست یه جورایی ختمی بده به این نمیشه ها و اخمهای معنی دار بابا….

چشم دو ختم به بابا.حتی یک ذره هم خوشحال نبود.

حتی یه ذره و یک درصد!

دیگه هیچی نگفت.

نیکو که صندلی کناری نشسته بود خودش رو به سمتم کش آورد و با بوسیدن گونه ام گفت:

 

 

-مبارکت باشه عزیزم…چقدر خوبه که عروس خودمون شدی!

 

 

لبخند زدم.نه از این لبخندهای الکی….یه لبخند از ته دل و گفتم:

 

 

-ایشالله زودی هم‌نوبت تو بشه….

 

 

چشمهاش درخشید و گفت:

 

-میشه.

 

بالاخره به همونی رسیدم که دوستش داشتم.همونی که عاشقش بودم.

لبخند زدم و به فرزام نگاه کردم.

نمیدونم چرا حس میکردم خوشحال نیست و اگه لبخند میزنه زورکیه….

اما نه! بیخیال! اون همیشه همینجور بود.

خلق و خوش همیشه این مدلی بود و من هیچ گله ای نداشتم.

همین که داشتمش مهم بود!

 

اونا دوباره یه سری هدیه به من دادن و بعد هم تاریخ عقد رو مشخص کردن….

با رفتنشون وقتی همه ی اهل خانواده هم بودن بابا از روی مبل بلند شد و جلوی همه ی اونها با عصبانیت زیادی گفت:

 

 

-گوش کن رستا….

 

 

بلند شدم و رو به روش ایستادم.همه با نگران بودن مامان بیشتر.

کارد میزدن خون بابا در نمیومد.

با تهدید و تشر ادامه داد:

 

 

-من نمیدونم چیشد که نظرت برگشت و رایت عوض شد ولی خوب گوش کن رستا.

جلوی همه ی اینها بهت میگم.این پسر به درد تو نمیخوره.تورو خوشبخت نمیکنه پس خوب گوش کن. زن آراز بشی زمین و زمان رو واستون بهم میریزم آخ تو دلتون تکون نخوره.زن فرزام بشی خونواده بی خونواده..یا فرزام یا حمایت ما….کدومش!؟

 

 

من بدون فرزام نمیتونستم زندگی کنم.

بدوم فرزام زندگیم خالی از عشق بود.

سرمو پایین انداختم و گفتم:

 

 

-من جز فرزام هیچ مرد دیگه ای رو نمیخوام…

 

 

 

پوزخندی زد و بعد رو به مامان و راستین و زنش و ریما گفت:

 

 

-خب…پس شنیدین دیگه! باشه…باشه…این تو و این فرزام اما دیگه حمایت از ما در کار نیست از هیچ لحاظی!جهازتو میگیرم و تورو به خیر و مارو به سلامت…

 

 

آهی کشیدم اما مهم نبود.

جز فرزام هیچ چیز و هیچکس واسم مهم نبود

 

 

 

 

*یک هفته بعد*

 

 

*نیکو*

 

 

با حسرت به رستایی که تور عروس تنش بود و نشسته بود رو صندلی و صورتشو سپرده بود دست آرایشگر نگاه میکردم و تو ذهنم از خودم میپرسیدم یعنی میشه به زودی من هم همچین لحظاتی رو داشته باشم!؟

تلفن رستا که زنگ خورد من هم از فکر بیرون اومدم.

ادن مشغول صحبت شد و من محو تماشاش شدم.

خوشگل بود و حالا چنان خوشگلتر شده بود که مطمئن بودم محال بود ترگل حتی به گرد پاش هم برسه….

هرچند، تنها چیزی که برای من اهمیت داشت این بود که راه خودم رو برای رسیدن به رهام هموارتر بکنم.

حتی با وجود رخ دادن همه ی این اتفاقها هم نه بهم پیام داد نه حتی جواب تماسم رو داد.

چقدر دلم ولسش تنگ شده بود.کاش میتونستم لااقل صداش رو بشنوم…کاش…

 

 

-نیکو…؟

 

 

دستمو از زیر چونه ام برداشتم و بافراری دادن اون افکاری که همشون منتهی میشدن به رهام جواب دادم:

 

 

-جانم؟

 

تو اون فاصله ای که آرایشگر منتظر گرم شدن اتو مو بود و تافت هاش رو ردیف میکرد رستا سرش رو برگردوند سمتم و گفت:

 

 

-رهام بود بهم زنگ زده…اومده تهرون…آرایشم‌چطوره؟

 

 

ناباورانه نگاهش کردم.دیگه حتی یادم رفت از خودش و تورش و آراییش تمجید کنم.با بهت پرسیدم:

 

 

-یعمی اومده تالار؟

 

 

لبخند زد اما با تذکر آرایشگر دوباره لبهاش رو به همون حالت عادی بدگردوند و بعد گفت:

 

 

-نه بابا.نمیاد اونجا.من بهش آدرس همینجارو دیدم.میخواد منو ببینه…خودش ازم خواست قبل از اینکه بدم تالار ببینمش…

 

 

از روی صندلی بلند شدم و پرسیدم:

 

 

-یعنی الان تو خیابون!؟

 

 

-آره…

 

 

دسگه نتونست باهام صحبت کنه چون آرایشگر ازش خواست سرش رو برگردونه و بعد مشغول درست کردن آرایش موهاش شد.

من دیگه محال بود اونجا بند بشم.

باید به یه بهانه ای میپیچوندم و میرفتم بیرون تا فرصت همصحبت شدن با رهام رو پیدا کنم.

سکم باخودم فکر کردم و بعد کیفمو کنار گذاشتم و گفتم:

 

 

-رستا من برم یه آب معدنی بخرم و بیام…

 

 

از تو آینه نگاهم کرد و گفت:

 

 

-باشه برو…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

اخیییی بیچاره نیکو

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x