رمان مال من باش پارت ۴

4.6
(10)

&&افشین&&

نفس عمیقی کشیدم و بعد کمی مکث چند تقه به در اتاق عمو سیروس کوبیدم …

، با گرفتن اجازه وارد اتاق شدم ، عمو تو بالکن ایستاده بود و داشت سیگار می کشید …

سری به چپ و راست تکون دادم و حرکت کردم طرفش …

چند قدمیش توی چارچوب در بالکن ایستادم …

پشتش به من بود و به بیرون نگاه میکرد …

بعد چند لحظه ، بدون برگشتن به سمتم… گفت :« خب … فکراتو کردی؟!»

بله ای گفتم که سری به بالا و پایین تکون داد و پوک عمیقی از سیگار گرفت …

زبونی روی لبهام کشیدم و گفتم :« من خییلی فکر کردم … و خب … به این نتیجه رسیدم که بهتره پیشنهاد شما رو قبول کنم … »

لبخندی زد و همونطور که سیگارش رو خاموش میکرد ،

گفت :« بهترین تصمیم رو گرفتی … مطمئن باش !»

نگران لب زدم:« کِی قراره بریم ؟! »

برگشت سمتم و همونطور که از کنارم رد میشد گفت :« احتمالا فردا ، پس فردا دیگه بریم … »

آب گلومو با استرس قورت دادم …

روی تخت نشست و گفت :« چیه ؟!! چرا اینقدر نگرانی ؟!»

با ناراحتی گفتم :« خ .. خب … ر … راستش دوری از خانوادم واسم … خ … خیییلی سخته … !»

لبخند ریزی زد و همونطور که استین های پیراهنش رو ، رو به بالا تا میداد ، گفت :« اوایل شاید یکم دلت واسشون تنگ بشه … اما بعد به کُل فراموششون میکنی … »

آهی کشیدم و لب زدم :« فراموش کردن افراد مهمه زندگی خییلی سخته … فکر نمیکنم از پس اینکار بتونم بر بیام … »

از روی تخت بلند شد و همونطور که به سمت اینه قدم بر میداشت گفت :« از این بابت خیالت تخت … »

متعجب نگاش میکردم که رو به روی آینه ایستاد و همونطور که موهاشو شونه میکشید ، گفت :« من کاری

میکنم که به راحتی فراموششون کنی … !»

ابرویی بالا انداختم و خیرش شدم …

بعد چند لحظه برگشت طرفم و به سمتم اومد …

رو به روم ایستاد و جدی گفت :« ببین افشین ‌…

تصمیمی که تو الان گرفتی میتونه خییلی بها داشته باشه و خب …

بخاطرش ممکنه خییلی چیزا و کَسارو از دست بدی ….اما در عوض چیزای بهتر و افراد ارزشمند تری رو هم به دست میاری… اینو تضمین میکنم … »

همینطور ساکت نگاش میکردم که ادامه داد:« ببین …

تو از الان دیگه افشین کیانفر نیستی …

تو افشین نیک زادی !

تو فرزند خوانده ی منی .. متوجهی ؟! »

سری به نشونه ی اره تکون دادم که خوبه ای گفت …

اره …

من از الان دیگه عضوی از خانواده ی کیانفر ها نیستم …

من قراره یه قاچاقچی بزرگ بشم …

کسی که کار خلاف انجام میده …

میدونم کارم اشتباهه …

میدونم درست نیست…

من خودم طرفدار سرسخت ظلم و دزدی بودم …

اما حالا ….

فقط میدونم مقصر تمام اینها بابا و مامان و مامان بزرگ … این سه نفر هستن !

خدایا ..من مجبور به این کارم ،

هوامو داشته باش … .

 

دو روز بعد ….

 

نگاهی به ساعت مچیم انداختم ..

ساعت ۲ شب بود …

آقا سیروس گفته بود که ساعتای ۲:۳۰ یا ۳ حرکت میکنیم …

من قراره فرار کنم …

هع! فرار از این خونه و مشکلاتش ، فرار کنم از همه آدمای توش …

خییلی دلم میخواد واسه یه بار دیگه سارا رو ببینم … لبمو به دندون گرفتم و بعد از کلی فکر کردن ، تصمیم گرفتم برم اتاقش و یه سر بهش بزنم …

با کاترین خانوم در جریان گذاشتم و به سمت اتاق سارا پا تند کردم …

همه اهالی عمارت خواب بودن …

آقا سیروس رفته بود بیرون تا آدرسو به افرادش بده ، اونا هم بیان و کمکمون کنن تا زودتر بریم …

کاترین خانوم خییلی زن خوب و مهربونیه من که اخلاقش رو خییلی می پسندم …

در اتاق سارا رو اروم وا کردم ، داخل شدم و در رو به ارومی بستم ..‌.

پرده های اتاقش کشیده شده بود و این باعث شده بود که نور ماه تو اتاقش بیفته ، به همین دلیل اونقدری که بتونم ببینم دور و ورمو ، اتاق روشن بود …

به سمت تخت خوابش حرکت کردم …

نفس عمیقی کشیدم و خیره ی چهره ی معصومش شدم …

چقدر تو خواب ناز میشه و خواستنی تررر .‌.

خییلی دلم میخواست سرمو نزدیک ببرم و واسه اخرین بار هم که شده طعمه لباشو بچشم …

ولی حیف که نمیشد …

مطمئنن اگه اینکارو میکردم بیدار میشد

و ماجرا لو میرفت …

ترجیح دادم این ریسک رو نکنم …

دقایق میگذشت و من همینطور به چهره ی جذاب و غرق خوابش خیره شده بودم …

میخواستم تک به تک اجزای صورتش تو ذهنم ثبت بشه .‌.

بالاخره بعد از گذشت بیست دیقه نامه ای رو که از قبل آماده کرده بودم رو کنارش ، روی میز عسلی گذاشتم و

از اتاقش زدم بیرون …

کاترین خانوم پشت در منتظر ایستاده بود ، سوالی نیگاش کردم که سریع با صدایی آروم گفت :« زود باش بریم …. سیروس گفت همه چی اوکیه .‌.. بدو دیگه پسر » با عجله سری تکون دادم و دسته ی چمدونی که وسایل های شخصی خودم توش بود رو از دستش گرفتم و پشت سرش حرکت کردم ، از عمارت زدیم بیرون …

از حیاط درندشت عمارت هم گذر کردیم و خارج شدیم … اقا سیروس کنار یه( هوندا آکورد) مشکی رنگ ایستاده بود ، تکیه داده بود بهش و نگامون میکرد …

خودمونو بهش رسوندیم که با عجله اشاره داد سوار شیم …

اقا سیروس سمت راننده نشست و کاترین خانوم هم طرف شاگرد ..‌

منم صندلی عقب …

تا نشستیم ماشین مثه جِت از جاش کنده شد و حرکت کرد …

نفسای سریع و کوتاهی میکشیدم از شدت ترس ‌…

حالم خییلی بد بود .‌.

از لحاظ روحی که نگم براتون … صفررر !

دو تا ماشین مشکی رنگ ( آئودی Q8 ) هم پشت سرمون میومدن …

و اونجور که متوجه شده بودم افراد آقا سیروسن …

شونه ای بالا انداختم و هدفونم رو گذاشتم روی گوشام ، یه اهنگ از تو گوشیم انتخاب کردم .‌.

چشمامو بستم و به اهنگ گوش دادم… «

 

واسه منه چشات میدونی حقمه !

دستای گرمه تو از دنیا سهممه…

وقتی نیستی تو …. دنیا جهنمه

بی تو سختمه !….

آخه حقم نیست نباشی با من !

من از این زندگی بی تو .‌. چی دارم ؟!

اره … هیشکی رو جز تو ندارم …

بیا حس کنم تو رو کنارم… .

وای از دلم !!!

وقتی تو چشات زل میزنم !

انگاری باهات آروم ترین…

آدم توی دنیاااا … منم!!!

وای از دلم 🙂

وقتی تو چشات زل میزنم ^_^

انگاری باهات آروم ترین ،

آدم توی دنیا ،،، منم !!!

 

( امیر رشوَند_وای از دلم )

 

&&سارا&&

 

خمیازه ی بلندی کشیدم و کِششی به بدنم دادم … خوابالود روی تخت نشستم ..

چه همهمه ای توی عمارته…

چیشده مگه که اینقدر سروصدا میکنن؟!

هوفی کشیدم و نگاهی به ساعت رومیزیم انداختم … ساعت ۸ صبحه …

خسته و کسل از جام پاشدم و بعد شستن دست و صورتم و مرتب کردن سر و وضعم ، از اتاق خارج شدم و به طرف طبقه پایین حرکت کردم …

به پایین که رسیدم دیدم همه ی خانواده دور هم نشستن …زن عمو مهلا ( مامان افشین ) روی مبل بیحال افتاده بود

و با صدای ضعیفی همش می گفت :« ا … افشین … پ .. پسرم … آخه تو چیشدی !؟ »

یکهو دلهره ی بدی سراغم اومد …

افشین !!!! …

چه اتفاقی واسش افتاده ؟!؟…

اب دهنمو به زحمت قورت دادم و به سمت مامان که روی مبل دونفره ای نشسته بود حرکت کردم …

کنارش نشستم ، لبخندی خسته به روم پاشید که نگران و مضطرب تو چشاش زل زدم و گفتم :« م … مامان … چ … چه اتفاقی ا … افتاده ؟!»

دستی به صورتش کشید و گفت :« افشین غیب شده …!»

نگران تر و عصبی گفتم :« ی … یعنی چی افشین غیب شده؟!»

مامان بی حوصله هوف کلافه ای کشید و گفت :« اینقدر فهمیدن این جمله سخته ؟! افشین نه تو اتاقشه .. نه هیچ جای دیگه ای … عمو سیروس و همسرش هم رفتن .‌‌‌‌‌.. »

با دلهره گفتم :« الان … الان یعنی شما ها نمیدونید افشین کجاست ؟!»

سری به نشونه ی نه تکون داد و گفت :« اقا رضا (عموم)

با اقا سیروس تماس گرفت ..‌

و پرسید که کجا رفتن و خبری از افشین ندارن ؟! که اقا سیروس هم گفت نصفه شبی کار واجبی واسش پیش اومده و با هواپیمای شخصیش رفته فرانسه همراه همسرش …

و گفت از افشین خبری نداره و خییلی تعجب کرده بود که افشین نیست … !»

خدایا …

یعنی چی ؟!

مگه میشه !؟

افشین چیشده ؟!

خدایا خودت مواظبش باش

مواظب عشق من باش ….

 

یه هفته بعد ….

 

بیحال خودمو روی تخت پرت کردم و به سقف اتاقم خیره شدم …

یه هفته میشه که افشین غیب شده ..

عمو به پلیس خبر داده …

اما اونا هم نتونستن پیداش کنن

قلبم خیییلی واسش بیتابه …

نفس عمیقی کشیدم و به خاطرات قشنگم باهاش فکر کردم …

چطوری تونست منو ول کنه بره ؟! …

چطوری دلش اومد ؟!

مگه من چیکارش کرده بودم که اینقدر زود ولم کرد؟!

یعنی حرفاش دروغ بود که میگفت خیییلی دوستت دارم ؟!؟!

دلم واسش پَر پر میزنه ….

افشینم !!! …

کجایی ؟!

چرا منو با خودت نبردی آخه !!!

دستی به صورتم کشیدم

کِی دیگه اشکام سر ریز شده بودن ؟!؟!

از جام بلند شدم و به سمت آینه حرکت کردم ، رو به روش ایستادم و به چهرم خیره شدم …

پوزخندی به خودم زدم …

تو این یه هفته کارم فقط شده گریه و گریه و گریه …

مخصوصا شبا !

تازه بدتر اینه که باید مواظب باشم ولوم صدام بالا نره تا یه موقع کسی متوجه اشک ریختنام نشه !…

همیشه با فشار دادن بالش به صورتم ، صدامو خفه میکنم !

آه عمیقی کشیدم و به سمت تختم رفتم …

گوشیم رو از روی میز عسلی ورداشتم …

از تو کُمُدم هندزفریم رو در آوردم و خودمو انداختم رو تخت …

تو این یه هفته کارم شده گوش دادنه آهنگای غمگین ! هع …

اینا نشونه ی چیه ؟! میتونه چیزی باشه جز افسرگی!؟ مطمئنن نه …

بعد از زدن هندزفری توی گوشام ، یه اهنگ انتخاب کردم و زدم پخش شه … «

 

آخه….

من نباشم برا کی بخندی؟!

من نباشم …

دل به کی ببندی؟!؟

اینهمه سال اگه ساختی باهام …

فلسفش اینه که خیییلی مَردی !!

آخه …

تو نباشی برا کی بخونم ؟!

سوت و کور میشه بعد از تو خونم …

خییلی زجر آوره این یه جمله … :

بی محاله که من…

پات بمونم !!

 

( محمدرضا عشریه_ من نباشم برا کی بخندی)

 

هدزفری رو بیرون کشیدم و از زیر بالشم نامه ای که افشین واسم گذاشته بود رو بیرون اوردم …

آه عمیقی کشیدم و نامه رو باز کردم و برای چندمین بار خوندمش …

 

(( سلام سارای عزیزم …

الان که تو داری این نامه رو میخونی من کیلومتر ها ازت دورم ….

و مطمئنم متوجه غیب شدن من شدی !

نمیتونم بگم کجا میخوام برم ، چون این اجازه رو ندارم …

ولی یه چیز رو بدون ‌‌…

من هرجایی باشم بازم به یاد تو ام …

برای هزارمین بار …

جامو توی قلبت نگه دار …

واسم جانشین نیار …

سارا …

من بی معرفت نیستم ،

من فقط بُریدم ..

از این زندگی و مشکلاتش …

از اینکه حق ندارم به کسی دوستش دارم ، فکر کنم و

از آنِ خودم بدونمش !

اینو بدون …

جای تو…

توی قلبم محفوظه …

و هیشکی جاتو نمیگیره ..

می پرستمت …

از طرف افشین :))

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
اتی
اتی
2 سال قبل

خیلی عالی ولی اگر هر روز اپارت کذاری کنید بهتره چون تازه‌ شروع شده یکمی جلو بیاد عالیه منتظر پارت ۵هستیم لطفا کوتاه نباشه
منتظرم هر روز اپارت کذاری کنید بهتره

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x