رمان مال من باش پارت ۸

3.9
(15)

&& افشین &&

بعد از کلی جرو بحث با سارا از اتاق زدم بیرون…
نمیدونم چطور تونستم اون حرفارو بهش بزنم؟!
منی که با تموم وجودم میخوامش  …
منی که توی تمام این پنج سال به یادش بودم و از خدا میخواستم واسه یه بار دیگه هم که شده ببینمش، ببوسمش و بغلش بگیرم!
ولی حالا اینطور دلشو شکوندم…
کلافه و عصبی از دست خودم…
خودمو پرت کردم روی مبل توی حال و به صفحه ی سیاه و خاموشِ  تلویزیون خیره شدم …
من و سارا برای هم نیستیم…
ما راهمون از هم جداست…
سرنوشت واسمون اینطور رقم خورده و نمیشه کاریش کرد!
با زدن این حرفها سعی داشتم خودمو دلداری بدم و یه طورایی به خودم بفهمونم که کار درستی کردم پَسِش زدم  ،
همینطور مشغول فکر کردن بودم که موبایلم شروع کرد به لرزیدن توی جیبم ، درست روی مبل نشستم و گوشیمو در آوردم از تو جیبم…
هرمان بود…
اخم غلیظی از دیدن اسمش روی صفحه ی گوشی، روی صورتم نشست…
بیخیال گوشیو پرت کردم روی میز عسلی رو به روم…
اما مگه اون دست بردار میشد؟!
هی زنگ پشت زنگ…
زنگ پشت زنگ!
در آخر عصبی خودم رو خم کردم و گوشی رو برداشتم، دکمه ی اتصال رو زدم و منتظر موندم تا حرفشو بزنه  …

_ا … الو … اف … افشین خان!؟

+ زِرِتو بزن …

_ افشین خان ببینید … من … من باید شمارو حضوری ببینم

+ فکر کردی همه مثه خودت علاف و بیکارن؟!
من کارای مهمتری از دیدن تو دارم…

_ خ … خیله خب … پس اجازه بدید حداقل همینطوری حرفمو بهتون ب… بزنم!

روی مبل دراز کشیدم و بیخیال لب زدم :

+ اوکی … میشنوم !

با لکنت لب زد :

_ ا… ازتون میخوام بیخیال انتقام و این حرفا بشید ! باور کنید م … مقصر اص… اصلی من بودم…
رئیس هیچ اطلاعی از این موضوع ن… نداشته!…

پوزخند صدا داری زدم

+ هع!!
رئیس…
الان منظورت از رئیس همون ایلیادِ
بی شرفه ؟!

هیچی نگفت…
از این سکوتش عصبانی تر شدم ،
روی مبل نشستم و با فریاد گفتم :

+ ببین هرمان…
برو به اون رئیس جونت بگو بد بازی ای رو شروع کرده…
اون هنوز منو نشناخته…
دیوونه بشم خون به پا میکنم!

ولوم صدامو بالاتر بردم و گفتم :

+ میفهمییی !؟؟؟؟
خووووووون!!!!

قطع تماس رو زدم و خلاص …. .

&& سارا &&

نگاه کُلی ای به خودم توی آینه انداختم…
از ظهر که افشین اون حرفا رو بهِم زده ، خیلی با خودم فکر کردم و تصمیم گرفتم برم هتل و اونجا توی خلوتِ خودم شاید بتونم یه راه حلی پیدا کنم…
خب… همچی اوکیه…
به سمت در اتاق حرکت کردم ، ساعت پنج عصره…
در رو باز کردم ، از اتاق خارج شدم و در رو بستم…
به طرفه پله هایی که به طبقه ی پایین ختم می شد پا تند کردم …
همونطور که اروم اروم قدم بر میداشتم به اطرافم نگاهی انداختم، چه همه خدمتکار داره اینجا !!!!
یکیشون یه پارچه دستش بود و همه جا رو ، برق مینداخت…
یکیشون داشت وسایل های روی میز عسلی رو جمع میکرد ،
خلاصه خیلی بودن…. و هرکدوم در حال انجام یه کار…
به خدمتکاری که داشت با التماس و گریه از یه خدمتکار دیگه خواهش میکرد خیره شدم…
که همون موقع بومب خوردم توی زمین…
دقیقا هم پله ی آخری افتاده بودم !
با هزار تا آخ و اوخ کردن، از روی زمین بلند شدم…
همینطوری با اون کتکایی که از آراشید نوش جان کرده بودم، حالم خوب نبود…
باز حالا که دیگه بدتر از بدتر…
پشت دست راستمو گذاشته بودم روی کمرم و ناله میکردم که متوجه صدای خنده هایی شدم…
با تعجب نگاهی به دورو ورم انداختم…
همه ی خدمتکار ها هر هر به من اشاره و نگاه میکردن و میخندیدن!
اَه…. سارای احمق…
بیا خوب شد حالا؟!
با این حواس پَرتیت انگشت نمای این اسکل ها شدی….
همون خدمتکاره ای که خودش رو ملکه
و همه کاره میدونست، نزدیکم شد و با اخم و تشر رو بهم گفت :

_ بلند شو ببینم دختره ی دست و پا چلفتی….

با بهت و چشمایی گشاد نگاش میکردم ،
این الان چی گفت؟!
روی من لقب گذاشت و گفت دست و پا چلفتی؟!…
همینطور ساکت خیرش شده بودم که ادامه داد :

_ مگه کوری؟!
نمیتونی جلو پاتو ببینی؟!

سرم رو کمی کج کردم و متعجب لب زدم :

+ ها؟!؟

با گفتن این کلمه ی دو حرفی همه ی خدمتکار ها شروع کردن به خندیدن….
حالا نخند کی بخند؟؟!
برعکس خدمتکار ها، اون زنه اخمش غلیظ تر شد و با صدایی بلند گفت :

_ زهرمارِ ها….
الان متوجه شدم علاوه بر کور بودن….

پوزخندی زد ، با چندش صورتش رو جمع کرد و ادامه داد :

_کَر هم هستی!!!

این چی داره همینطور واسه خودش بلغور میکنه….
اخمی کردم و با گرفتن انگشت اشارم به سمت خودم، گیج لب زدم :

+ تو … تو الان با منی؟!

اَه ، اَه باز این خدمتکارای لوس شروع کردن به خندیدن و قهقهه زدن….
اییییششش
الان این کجاش خنده داشت ؟! ….
زنه چشم غره ی اساسی ای به خدمتکارا رفت که همشون یکهو خفه خون گرفتن ….
جووون بابا ، کِیف کردم ! چه
جذبه ای!!!!
برگشت سمتم و نگاه آتیشیش رو به چشمام دوخت…
یک قدم به سمتم برداشت و با عصبانیت گفت :

_ تو دیگه داری شورِش رو در میاری !
دختره ی احمقه الدنگ !!

جااااانننن؟!!
باز یه لقب دیگه… یه لقب دیگه بهم دااااد…
ای خدا هرچی نمیخوام هیچی بهش بگم خودش کاری میکنه حرصم در بیاد و اینجا فحش بارونش کنمممم…. !!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Nafas
Nafas
2 سال قبل

خعلییی قشنگهههه
ولی افشین و درک نمیکنم😐

اتی
اتی
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

خیلی عالیه فقط یکم جلوتر بیاد خیلی عقبه هر روز اپارت کذاری کنید بهتره وکوتاه نباشه لطفا

اتی
اتی
2 سال قبل

چرا هنوز ۱۰نگذاشتید 😭😭🖤

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x