&& سارا &&
با استرس شروع کردم به جوییدن لبم …
سرمو کمی کج کردم و به افشین که داشت با آبتین حرف می زد ، نگاهی انداختم …
دلهره ، اضطراب ، نگرانی …
تمومه این حس های بد به دلم چنگ انداخته بودن !
الان ساعت ۱۰ صبحه و من حدود نیم ساعتی میشه که بیدار شدم …
بعد از خوردن صبحانه ، متوجه شدم که افشین قراره به همون مکانِ مخفی ای که من دیروز تازه به وجودش پی بردم ، بره …
خلاصه که تصمیم گرفتم دنبالش برم ، تا شاید بتونم متوجه بشم توی اون اتاقکی که نتونستم داخلش شم ، چه چیزی هست !
از فکر بیرون اومدم و نگاهمو بهشون دوختم …
راستش کم کم داشتم به این پی می بردم که افشین آدمِ خیلی خطرناکیِ !
با افراد خلافکار و بد کار می پره و خییلی تغییر کرده !
همین چیزا باعث ترس من میشد !
_ خیله خب … بهتره وقتو تلف نکنیم …
دنبالم بیاین تا یه سر به بچه ها و آزمایشگاه بزنیم !
با شنیدن صدای افشین به خودم اومدم …
مثلِ اینکه بالاخره حرفاشون تموم شد و تصمیم به سر زدن به اون مکان کوفتی کردن !
خیلی آروم و طوری که متوجه من نشن دنبالشون حرکت کردم …
واسه اینکه بویی از وجود من نبرن ، پشت دیوار ها پناه می گرفتم و خودمو از دیدشون مخفی می کردم …
افشین گفت آزمایشگاه !
نکنه همون اتاقکی نتونستم داخلش بشم ، آزمایشگاهِ شونه !
اما … آخه یعنی چی ؟!
توی اون آزمایشگاه چیکار می کنن ؟!
کلافه و عصبی از اینهمه سوال بی جواب که توی سرم چرخ میخورد ، نفسمو با حرص بیرون فرستادم …
جواب این سوالای منو فقط یه نفر میدونه …
اونم همین پسرعمو خانِ !
_ توی این چند روز چه اتفاقایی افتاده ؟!
بچه های آزمایشگاه تونستن اون چیزی رو که میخواستم ، بسازن ؟!
این سوال گنگ و نامفهوم
( البته فقط واسه من ! ) رو افشین همونطور که راه میرفت رو به یکی از پسر های جمع پرسید …
پسره مکثی کرد و در آخر گفت :
_ اوممم … خب قربان ، من همین دیروز یه سری بهشون زدم … ولی خب مثل اینکه به نتیجه ای نرسیدن !
افشین سری به نشونه ی تاسف تکون داد و لب زد :
_ چند تا احمقن !
از اولشم نباید روشون حساب باز می کردم !
امیرسام زودی گفت :
_ افشین خان …
زود قضاوت نکن …
اونا شبانه روز تمومه سعی و تلاششون رو می کنن تا اون چیزی که تو میخوای رو درست کنن …
ولی خب … بیا قبول کنیم ،
توقع شما هم خیلی بالاست …
لطفا بشون حق بده … .
افشین در جواب به یه سر تکون دادن اکتفا کرد و چیزی نگفت …
حرفاشون واسم خیلی مبهم و غیر قابل درک بود …
مگه افشین چی میخواد که اینقدر واسش مهمه و اهمیت داره؟!
همینطور سوال و سوال بود که توی سرم داشت چرخ می خورد …
هوفففف ،،، امیدوارم هرچه زودتر بتونم جوابشونو به دست بیارم !
&& افشین &&
انگشتمو روی اجزای چهره ی ادمک روی دیوار کشیدم ، دیوار کنار رفت …
بعد از کشیدن یه نفس عمیق ، داخل شدم …
پشت سرم آبتین ، امیر سام و بقیه افرادم داخل شدن …
پسرا تا منو دیدن سر جاهاشون ایستادن و سری به نشونه ی احترام خم کردن …
سرمو چند بار تکون دادم و به سمت آزمایشگاه حرکت کردم …
در حال حاضر مهمترین چیز واسه من ، اون معجون بود !
معجونی که باهاش می تونستم خیلی کارا بکنم !
من حتی واسه تشویق افرادم توی آزمایشگاه ، گفتم که اگه هر کدومشون تونستن اون چیزی رو که میخوام درست کنن ، به عنوان رئیس آزمایشگاه و دست راست خودم انتخاب می کنم و خب یه مقدار پول هم میزارم کف دستشون !
اما اینایی که من می بینم ، بی اُرزه تر از اون چیزی هستن که فکر میکردم !
کلافه پوفی کشیدم …
کارت مخصوصم رو از توی جیب کُتَم در آوردم و روی دیوار کنار در آزمایشگاه ، کشیدمش …
در باز شد و همگیمون داخل شدیم …
نمیدونم چرا همش حس میکنم یه کسی داره تعقیبم میکنه !
یکهو سرمو به عقب چرخوندم ولی چیز مشکوکی ندیدم … !
_ مشکلی پیش اومده افشین خان؟!
با شنیدن صدای آبتین دست از بررسی دور و برم ور داشتم و نگاهمو بهش دوختم …
+ ها؟! … نه ، نه … بریم !
ابرویی بالا انداخت و متعجب سری یه نشونه ی باشه تکون داد …
نفس عمیقی کشیدم و از پله ها پایین رفتم … آزمایشگاه زیر زمینه …
به پایین که رسیدم ، نگاهمو به اطرافم دوختم …
امیرسام درست میگه …
این بیچاره ها سخت مشغول انجام دادن وظایفشونن !
ولی خب … من خیلی کم طاقتم !
کارکن های آزمایشگاه که مثل اینکه تازه متوجه من شده بودن ،
سر جاشون منظم ایستادن و سری تکون دادن …
بی حوصله لب زدم :
+ تومااا …
توما به سرعت خودش رو بهم رسوند و جلوم ایستاد …
سرش رو پایین انداخت و گفت :
_ بله قربان …
سرمو کمی کج کردم و با لحن ترسناکی لب زدم :
+ کاری ازتون میخواستم به کجا رسید؟!
امیدوارم جواب خوشایندی بهم بدی چون واقعا حوصله ندارم … !
آب دهنشو با ترس قورت داد و با صدای ضعیفی گفت :
_ ر … رئیس … خب ، خب راستش …
ما نتونستیم اون چیزی که شما میخواین رو بدست بیاریم …
من واقعا شرمندم … .
با صدای بلندی داد زدم :
+ شرمندگی تو به چه درد من میخوره؟!
هاااااا؟!
نه تو بگو؟! به چه درد من میخوره آشغال؟!
همشون با ترس توی خودشون جمع شدن … هع !!! … بایدم بترسن !
من وقتی اون روی سگم بالا بیاد دیگه اختیارم دست خودم نیست …
امیرسام نزدیکم شد و گفت :
_ افشین ببین …
پریدم بین حرفش و عصبی گفتم :
+ تو یکی هیچی نگووو …
هیچی نگوو …
که هر چی میکشم از دست توئه !
چقدر گفتم اینا یه مشت خنگن …
به درد کارِ ما نمیخورن !
گوش نکردی که … گوش نکردی …
امیرسام با ناراحتی ازم فاصله گرفت و کنار آبتین ایستاد …
برگشتم و رو به همشون لب زدم :
+ از فردا افراد جدیدی رو میفرستم اینجا …
کسایی که واسه خودشون فیلسوفی هستن !
نه مثل شماها بی اُرزه و مشنگ !
هرچی اونا گفتن اطاعت می کنین …
نبینم از دستورشون سرپیچی کنین که با من طرفین !
من دیگه حرفی ندارم …
فقط همینقدر بدونید … نا امیدم کردین …
تمامممم … . !
با عصبانیت برگشتم و از پله ها بالا رفتم …
حسابی اعصابمو خورد کردن با نادونیاشون … حساااابیییی !! … .
سلام رمان تون عالییییییه حرف نداره خداییش😌
من اصلا افشین رودرک نمی کنم خییلی بی احساسع
خوب امیدوارم به زودی پارت ۱۸روهم به اشتراک بذاری ساراجون 😘
راستی یه سوال رمانت حقیقته ؟؟☺
سلام عزیزم مرسی بابت نظرت خوشگل خانوم 😙
هنوز با افشین ماجرا ها داریم ولی خب همینقدر بدون پایانش خیلی جذاب و قشنگ تموم میشه 😊
سعی میکنم پارت ۱۸ رو زودتر بزارم اگه بشه 🙏
و اینکه نه… رمانم حقیقت نیست😅
من خودم از بچگی قدرت تخیلم زیاد بود و خب الانم تصمیم گرفتم اینطوری بنویسم این رمانو… معجون و مکان مخفی و چیزای دیگه همشون تخیلات خودمه 😄😘