&& ایلیاد &&
پوک عمیقی به سیگار توی دستم زدم و نگاه خیرمو بهش دوختم …
روی صندلی لم داده بود و با فنجون قهوه ی تو دستش ور میرفت ، حسابی توی فکر بود !
گاهی اوقات خود به خود اخم می کرد …
گاهی اوقات لبخند های ریزی می زد …
گاهی اوقات هم متعجب ابرو هاشو بالا می فرستاد !!!
سیگارمو توی جا سیگاری خاموش کردم و درست روی صندلی نشستم …
+ به چی فکر میکنی؟!
با شنیدن این سوال من به خودش اومد ،
سرشو بالا گرفت و نگاهشو بهم دوخت …
با کمی مکث لب زد :
_ هیچی …
فکر کنم تو باهام کاری داشتی !
بگو ، می شنوم …
سرمو اهسته چند بار تکون دادم …
انگشتامو لای هم چفت کردم و گذاشتم روی میز رو به روم …
بعد از چند لحظه شروع کردم به حرف زدن :
+ ببین افشین …
خودت منو میشناسی !
اهل مقدمه چینی و حاشیه نیستم …
پس بنابراین یه راست میرم سر اصل مطلب … .
یه تای ابروشو بالا انداخت ، گوشه های لبشو کمی پایین داد و « خوبه » ای
زیر لب زمزمه کرد …
+ ببین من دنبال دردسر نیستم …
خودم به اندازه ی کافی مشغله دارم و … دیگه نمی خوام به خودم سخت بگذرونم …
با همون ژست مزخرفی که به خودش گرفته بود ، گفت :
_ فکر میکنی من خیلی بیکارم؟!
منم مثل تو … هزار تا مشکل و دردسر دارم !
اما باعث و بانی این دردسر جدید ، فقط و فقط خودتی … تویی که مثلا میخواستی زرنگ بازی در بیاری و از طریق یکی از بهترین افرادم ، بهم پشت پا بزنی !
بی حوصله پوفی کشیدم و گفتم :
+ باشه ، باشه …
اگه بگم اشتباه کردم قبول می کنی؟!
پوزخندی زد …
_ من اهل بخشش نیستم ایلیاد …
به خاطر تو الان پلیسا خونمو محاصره کردن !
توقع نداشته باش بگم بیخیال و راحت از این کارِت بگذرم !
تلافیشو … سرت در میارم …
دستی به صورتم کشیدم و لب زدم :
+ خیلی کینه ای هستی … خییلیی !
بیخیال از روی صندلی بلند شد و گفت :
_ عع … که اینطور !
پس معلومه تازه دارم میشم مثه خودت … .
نگاهی به ساعت مچیش انداخت و بعد لب زد :
_ دیگه باید برم …
نفسمو با حرص بیرون فرستادم و گفتم :
+ حرف آخرته؟!
یعنی نمی بخشی؟!
پشتش رو بهم کرد و گفت :
_ اره … حرف آخره آخرمه !
مثل اینکه قانون ما خلافکارا رو فراموش کردی … بخشش توی زندگی ما …
اصلا معنی نمیده !
این حرفا رو زد و به سمت در خروجی کافه پا تند کرد …
دستمو مشت کردم و محکم روی میز فرود آوردم …
صدای بدی بلند شد …
این پسر لجباز تر از این حرفا بود …
زرنگ بود ، خیییلییی زرننننگ !!!
هوفی کشیدم و گوشیمو از توی جیبم بیرون آوردم …
شماره ی هرمان رو گرفتم و گوشی رو سمت گوشم گرفتم ، بعد از چند لحظه صداش اومد :
_ بله رئیس …
+ ببین هرمان من با افشین حرف زدم …
مثل اینکه رد داده ! چون اصلا راضی نشد این بازی مسخره رو ادامه نده … !!!
_ خ … خب قربان …
من باید الان چیکار کنم؟!
+ چون این گند رو خودت به بار آوردی ، باید از همین الان بری جای عمارتش و حرکاتشون رو زیر نظر بگیری !
این افشین نقشه های خیلی پلیدی توی سرش چرخ میخوره !
شاید مجبور بشیم بُکُشیمش …
_ اما … اما قربان ،
اون … اون افردا زیادی رو داره …
اگه ما بخوایم آسیبی بهش بزنیم با اونا طرفیم !
صدامو بالا بردم و با عصبانیت گفتم :
+ فکر میکنی خودم این چیزا رو نمیدونم؟!
تو منو خر فرض کردی؟!
با صدای که ترس توش نمایان بود لب زد :
_ ن … نه رئیس این چه حرفیه؟!
عذر میخوام … .
درست روی صندلی نشستم و گفتم :
+ الان مهم این چیزا نیس …
مهم اون افشینِ که معلوم نیس میخواد چه غلطی کنه !
تو فعلا برو و عمارتش رو زیر نظر داشته باش … چیز مشکوکی دیدی بهم خبر بده !
_ چشم قربان … امر دیگه؟!
+ نیس … برو
_ اطاعت … .
… چند روز بعد …
&& سارا &&
با عصبانیت رو بهش لب زدم :
+ دست از سرم بردار افشین …
بهت گفته بودم …
من بدون تو به ایران بر نمیگردم !
کلافه و عصبی گفت :
_ سارا اینقدر رو مخ من راه نرو …
اخه چند بار باید یه حرفو تکرار کنم؟!
هاااا ؟!؟
تو نمیتونی کاری کنی که من به اون کشور لعنتی بر گردم ! نمیتونییییی …
چون خودم دوست ندارم برگردم !
من هرگز بر نمی گردم به ایران … متوجهی؟!
چند بار سرمو تکون دادم و گفتم :
+ اوکی …
پس منم هرگز به ایران بر نمی گردم !
پشتش رو بهم کرد و دستشو توی موهاش کشید …
خیلی داشت خودشو کنترل می کرد …
من اینو از روی نفسای کوتاه و سریعی که میکشید ، متوجه شدم !
تقریبا حدود یه هفته از اومدن من به این عمارت میشه …
و مثل اینکه دیشب پلیسا تصمیم به رفتن گرفتن !
چون الان افشین گیر داده که باید برگردم ایران !
یکهو برگشت به سمتم و لب زد :
_ باشه … دیگه بهت کاری ندارم … .
نمیخوای برگردی مشکلی نیس …
فقط از عمارت من برو …
انگشت اشارشو به سمت در اتاق
گرفت و عصبی ادامه داد :
_ فقط برووو … .
اشک توی چشمام حلقه زده بود …
چقدر آدم باید بی احساس باشه؟!
چقدر باید بی رحم و سنگدل باشه اخه؟!
نفس عمیقی واسه کنترل خودم کشیدم و در اخر لب زدم :
+ معلومه میرم … دیگه دلیلی واسه موندن توی این خونه ندارم !
به سمت کیفم رفتم و از روی دسته ی مبل بر داشتمش …
بغضی که توی گلوم بود داشت خفم می کرد !
لباسامو که از قبل پوشیده بودم ، دستی بهشون کشیدم و توی تنم مرتبشون کردم …
نگاه اخرمو بهش انداختم و به سمت در حرکت کردم …
این خونه دیگه جای من نبود !
در اتاق رو باز کردم …
خارج شدم و در رو بستم … .
از پله ها پایین رفتم …
امیرسام و آبتین توی سالن ، روی مبل ها نشسته بودن و گرمِ حرف زدن …
وقتی متوجه من شدن ، ساکت بهِم خیره شدن …
این دوتا پسر خیلی مهربون بودن !
با افشین فرق می کردن … .
لبخندی به روشون پاشیدن و از خونه بیرون زدم …
نگاهمو توی حیاط بزرگ عمارت چرخوندم …
عاشق این حیاط بزرگ و قشنگ ، شده بودم …
خیلی دوستش داشتم …
اما از اون قسمت تاریکی که تهش به اون مکان مخفی ختم می شد ، زیاد خوشم نمیومد !
سری تکون دادم و به سمت در خروجی پا تند کردم …
به خودم که اومدم رو به روی عمارتش ایستاده بودم !…
پوزخندی به حال و روزِ بدم زدم و برگشتم و را افتادم …
باید میرفتم هتل …
میرفتم اونجا و توی سکوت فکرامو روی هم میریختم ، شاید بتونم یه راه حلی پیدا کنم … البته، شااااید !! … .
چرا لفتش میدی بزار دیگ