رمان مال من باش پارت 22

4.3
(15)

به سراسر سالن نگاهی انداختم …

خیلی اینجا عجییب بود!

عجیب و ترسناک … !

همینطور مضطرب مشغول بررسی سالن بودم که صدای عصبی ایلیاد رو شنیدم :

 

_ اصلا گوش میدی چی میگم؟!

 

زودی سرمو چرخوندم سمتش و تند تند گفتم :

 

+ آ … آره …!

 

در صورتیکه از اول اصلا یه کلمه از حرفهاشو متوجه نشدم!

بعد از توافق مون منو آورد اینجا تا کار های لازمو بهم یاد بده …

الانم داشت طرز باز کردن گاوصندوق کلیدی رو با استفاده از سنجاق بهم یاد می داد!

نفس عمیقی کشید و عصبی لب زد :

 

_ باشه ، اگه واقعا یاد گرفتی …

 

مکثی کرد و به سمت یه گاوصندوقی که بسته بود ، قدم برداشت …

روبه روش ایستاد و ادامه داد :

 

_ بیا این گاو صندوق رو برام باز کن …

 

دوتا سنجاق توی دستش رو به سمتم گرفت و با لحن محکمی گفت :

 

_ زود باش سارا … .

 

نفس عمیقی کشیدم …

سرمو انداختم پایین و شرمنده لب زدم :

 

+ ببخشید ایلیاد …

من از اول هواسم پی این سالن و وسایلای عجیب و غریب توش بود!

 

خنده ی عصبی و کوتاهی کرد و لب زد :

 

_ همین … ببخشید؟!

ببین سارا تو دنیای ما آدم خلافکارا ، کلمه ی ببخشید معنی نمیده!

اصلا وجود نداره … .

تو مثل اینکه اصلا دلت نمیخواد یاد بگیری و افشین رو برگردونی به ایران!

اگه واقعا دوست نداری ، من مجبورت نمیکنم!

 

انگشت اشارشو به سمت در خروجی گرفت و لب زد :

 

_ میتونی بری … .

 

زبونی روی لبهام کشیدم و بهش نزدیک شدم … رو به روش با فاصله ی کمی ایستادم ، زل زدم توی چشماش و گفتم :

 

+ نه ایلیاد …

من واسه اینکه افشین برگرده ایران حاضرم هرکاری از دستم بر میاد انجام بدم!

گفتم که … ببخشید!

 

چند لحظه ساکت نگام کرد …

سکوت عجیبی بینمون برقرار شده بود!

یکهو منو کشید توی آغوشش …

اول خیلی تعجب کردم ولی بعد اون حس تعجبم بر طرف شد!

لبخندی زدم و سرمو گذاشتم روی شونش …

اروم به خودش فشارم داد و لب زد :

 

_ خوشبحال افشین …

چه عشق نابی داره!

 

لبخندم پررنگ تر شد …

دستامو انداختم دور کمرش و گفتم :

 

_ چه فایده؟!

اون که قدر نمیدونه …

 

بدون از اینکه ازم فاصله بگیره ، سرشو عقب برد ….

با حالت خاصی زل زد توی چشمام و گفت :

 

_ سارا … همه وقتی یه چیزیو دارن قدر نمیدونن!

وقتی از دستش میدن ، اون موقع تازه متوجه میشن چه الماسی داشتن …!

 

اب گلومو قورت دادم و لب زدم :

 

+ تجربه کردی؟!

 

متعجب سری تکون داد و گفت :

 

_ چیو؟!

 

لبخندی زدم و گفتم :

 

+ تا حالا کسی رو از دست دادی که بعدش پشیمون باشی؟!

 

لبخند تلخی زد …

سرمو متعجب کمی خم کردم و

چشمام و ریز کردم …

یعنی معنی این تلخند چی میتونه باشه؟!

پوزخندی زد و گفت :

 

_ بیخیال … خوش ندارم راجبش با کسی حرف بزنم!

 

با اینکه خییلی کنجکاو بودم ولی گفتم :

 

+ باشه هرطور مایلی … .

 

بوسه ای روی پیشونیم نشوند و ازم فاصله گرفت …

جدی شد و لب زد :

 

_ این بارِ آخریِ که به حرفام گوش نمیدی …

دوباره واست توضیح میدم طرز باز کردن گاوصندوق رو … دیگه نبینم تکرار بشه!

 

با لبخند سری به نشونه ی باشه تکون دادم …

برگشت سمت گاو صندوق و از اول واسم توضیح داد چجوری بازش کنم …

منم که این دفعه دیگه واقعا دختر خوبی شده بودم ، قشنگ تمومه حرفاشو گوش دادم!

 

* * * *

 

سنجاق ها رو به سمتم گرفت و خسته لب زد :

 

_ خب … حالا نوبت توعه که …

 

انگشت اشارشو به سمت یه گاو صندوقی که بسته بود گرفت و ادامه داد :

 

_ این گاو صندوق رو واسم باز کنی!

 

با کمی مکث دستمو جلو بردم و سنجاق ها رو ازش گرفتم …

به سمت گاوصندوقی که گفته بود ، قدم برداشتم و با یه بسم الله شروع کردم …

تقریبا بعد از ۲۰ دقیقه کلنجار رفتن باهاش ، بالاخره بازش کردم … !

لبخند پیروز مندانه ای زدم و به ایلیاد خیره شدم ، سری به نشونه ی خوبه تکون داد و گفت :

 

_ آفرین … عالیه!

پس دیگه کامل یاد گرفتی؟!

 

مغرورانه سری به نشونه ی آره تکون دادم و دست به کمر خیرش شدم …

لبخندی زد و پشتش رو بهم کرد و به سمتی قدم برداشت و در همون حال لب زد :

 

_ پس دنبالم بیا …

 

سنجاق هارو همونجا گذاشتم و دنبالش راه افتادم … .

منو برد جای گاو صندوق های دیگه …

تمومشون رو بهم یاد داد که چجوری باید بازشون کنم!

گاو صندوق های خونگی ، مخفی ، دیجیتالی ، نسوز و اثر انگشتی!

برای باز کردن همشون یه راهکاری داشت!

تازه داشتم به این پی می بردم که این قاچاقچیا واسه خودشون فیلسوفی هستن!

و خیلییی خطرناکن!

 

* * * *

 

_ خب پس حالا دیگه توی باز کردن گاوصندوقا مشکلی نداری … درسته؟!

 

لبخندی زدم و سری به نشونه ی آره تکون دادم …

 

_ خوبه … حالا که اینو یاد گرفتی ، بیا بریم که اصلی ترین چیز مونده …

 

ابرویی بالا انداختم و بی حوصله لب زدم :

 

+ ای بابااااا …

مگه از گاوصندوق چیز مهمتری هم هست؟!

 

پوزخندی زد و گفت :

 

_ هنوز تو به تمرین های زیادی نیاز داری!

هنوز اول راهی … !

به سمتی حرکت کرد …
هوفی کشیدم و خسته دنبالش قدم برداشتم …
* * * *

جیغی کشیدم و چند قدم عقب رفتم …
با ترس و لکنت لب زدم :

+ ا … ایلیاد بگیرش اونوَر …
من میترسم … !

خنده ی بلندی کرد و گفت :

_ ترس نداره که!
تفنگه … .

اونقدر عقب رفتم که به یه چیزی برخورد کردم!
برگشتم عقب تا ببینم چیه؟!
اما همینکه برگشتم ، جیغ بنفش بلندی کشیدم …
یه میز که پر از انواع سلاح بود !!!
دستمو گرفتم جلوی دهنم و زدم زیر گریه …
حسابی ترسیده بودم!
ایلیاد زودی خودشو بهم رسوند و منو گرفت توی بغلش …
موهامو نوازش کرد و در همون حین لب زد :

_ هیس … آروم باش دختر خوب!
ببین … اینا فقط اسلحه هستن!
همین … .
ترس ندارن که!
من میخوام راه و روش کار با تمومه اینا رو بهت یاد بدم!

با گریه گفتم :

+ اما ایلیاد من میترسم!

بوسه ای روی موهام نشوند و گفت :

_ عزیزم … باید به ترست غلبه کنی!
متوجهی؟!

جوابی ندادم …
حلقه ی دستمو دور کمرش تنگ تر و محکم تر کردم و با شدت بیشتری گریه کردم!
خیییلی ترسیده بودم … خیلییی!
اولین بار بود توی عمرم اسلحه های واقعی از نزدیک میدیدم !!! … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Elena .
2 سال قبل

عالییی😍

Elena .
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

سلامتی
چطوری؟
بودم رمانو میخوندم ولی سریع میرفتم درس مرسا ریخته بود سرم و یه دو هفته ای هست آنفولانزا گرفته م البته دیگه علائمش رفته ولی خب میگن هست تا چندروز😂

Elena .
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

آره بهترم عسلم
ممنونم💜
چشم بزرگوار😆

Nafas
Nafas
2 سال قبل

عالیی سارا جون😍♥️

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x