رمان مال من باش پارت 25

4.3
(12)

چند تا سرفه ی پی در پی کرد و به سختی لب زد :

_ کمکم کن برم توی عمارت …

هنوز ساکت سرجام ایستاده بودم و گریه می کردم که صداشو بالا برد و گفت :

_ زووود باش سارااا …

نفس عمیقی کشیدم و بهش نزدیک شدم ، یعنی کی این بلا رو سرش آورده؟!

* * * *

روی مبل نشست ، به سمت آشپزخونه حرکت کردم و یه دستمال خیس کردم و به طرفش قدم برداشتم …
روی مبل دراز کشیده بود و چشماشم بسته بود !
بی صدا داشتم گریه می کردم تا عصبی نشه … پایین مبل نشستم ، زبونی روی لبام کشیدم و دستمال رو بالا اوردم …
گذاشتم روی زخماش و مشغول تمیز کردن صورتش شدم …
معلوم بود حسابی دردش میومد چون هربار که دستمال رو روی زخمای صورتش فشار می دادم یا روی صورتش می کشیدم ، اخماش توی هم میرفت و صورتش مچاله میشد !
منم که طاقت درد کشیدنش رو نداشتم ، گریَم شدت می گرفت … .
وقتی صورتش رو تقریبا تمیز کردم ، دستمال رو پایین گرفتم و با بغض لب زدم :

+ باید بریم بیمارستان !
حالت خیلی بده … .

چشماش رو باز کرد و بهم زل زد …
دست چپشو گذاشت روی گونم و آروم نوازشم کرد …

_ به دکتر گفتم بیاد اینجا …
نمیدونم چرا دیر کرده !

با گریه لب زدم :

+ نه اینطوری فایده نداره !
باید بریم بیمارستان … باید بستری شی … حالت بدجور وخیمه !

لبخند ریزی زد و گفت :

_ نمیدونستم اینقدر برات اهمیت دارم !

نفس عمیقی کشیدم و لب زدم :

+ تو واسم عین یه داداشی !
مگه میشه واسه آدم داداشش بی اهمیت باشه؟!
همه داداشاشونو دوست دارن …
منم دوستت دارم …!

لبخندش پررنگتر شد …

_ فکر میکنی لیاقت داداش بودنتو دارم؟!

با بغض گفتم :

+ خودت چی فکر میکنی؟!

دستشو عقب کشید و لب زد :

_ تو خیلی خوبی سارا …
بهترین و معصوم ترین دختری که توی عمرم دیدم !

صورتشو برگردوند جهت مخالفم و ادامه داد :

_ من مثل تو نیستم !
من آدم خیلی بدی هستم …
شاید از اول نباید تورو قاطی این ماجراها می کردم !

گریَم شدت گرفت …
اون نباید این حرفارو بزنه !
من خودم تصمیم گرفتم این کار رو انجام بدم !
دستشو گرفتم توی دستم و لب زدم :

+ نه ایلیاد …
این حرفارو نزن …
اتفاقا به نظر من تو بهترین داداش روی زمینی !

این حرفو زدم و خودمو اندختم توی بغلش …
سرمو گذاشتم روی سینش و چشمامو بستم …
دستشو گذاشت روی سرم و مشغول بازی کردن با موهام شد …

&& افشین &&

دستمال رو روی زخم پیشونیم فشار دادم تا خونش بند بیاد …
درد می کرد ، بدجور !
ساعت ۵ بعد از ظهره …
امروز صبح متوجه شدم ایلیاد قراره یه سری دختر رو قاچاقی بفرسته اونوَرا …
با افرادم رفتم مکانی که قراره دخترا رو قاچاق کنه …
خلاصه که دیگه با هم درگیر شدیم …
افراد من با افراد اون … و منو اونم با همدیگه … !
هر دوتامون حسابی زخمی شدیم …
کثافت با یه شیشه ضربه زد به پیشونیم !
منم جبران کردم و چند تا مشت محکم حواله ی صورتش کردم !
دستمال رو پایین آوردم … خدای من !
مثل رود داره از پیشونیم خون میاد !
وحشت زده به دستمال خیره شدم …
خدا لعنتش کنه …
حرومزاده ی عوضی !
همینطور داشتم توی ذهنم نقشه ی قتلشو می کشیدم که چند تقه به در اتاق خورد …
دستمالو گذاشتم روی زخمم و عصبی گفتم :

+ بیا تو …

در باز شد و دکتر به همراه آبتین داخل شد …
دکتر گفت :

_ سلام …باز چه بلایی سر خودت آوردی افشین ؟!

خوب منو میشناخت …
دکتر شخصیم بود !
کلافه سری تکون دادم …
به سمت تخت حرکت کردم و در همون حین لب زدم :

+ بیا و خودت ببین …

روی تخت دراز کشیدم و منتظرش موندم …
نفس عمیقی کشید و به سمتم اومد …
جعبه ی وسایلش رو گذاشت روی میزعسلی کنار تخت و بالا سرم ایستاد ، دستمال رو کنار گرفتم تا زخمم رو بررسی کنه …
عینک هاشو به چشمش زد و مشغول بررسی زخمم شد …
بعد از چند لحظه با وحشت سرش رو بالا آورد و بهم زل زد …
چشمام رو ریز کردم و پرسیدم :

+ چیشده ؟!

آب گلوشو قورت داد …
برگشت و به آبتین نگاهی انداخت ، سرشو برگردوند سمتم و لب زد :

_‌چیکار کردی با خودت پسر؟!

عصبی گفتم :

+ اَه … بنال دیگه …. چم شده؟!

_ خونریزی مغزی کردی !
یکی از رگ های سرت پاره شده …

همین چند کلمه رو گفت و سریع به سمت آبتین برگشت …
نگران و با عجله لب زد :

_ زنگ بزن اورژانس …
این پسر داره از دست میره !
زوووود باش … !!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
12 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
*ترشی سیر *
2 سال قبل

ترو خدا فردا صبح هم۲ پارت تولانی بزار امروز پارتات خیلی کوتاه بودن

*ترشی سیر *
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

مرسی 😍
من عاشق این رمان‌هاای که تومینویسی ام

*ترشی سیر *
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

خدا نکنه

*ترشی سیر *
2 سال قبل

چرا نگذاشتی🥺😿🤔😳

*ترشی سیر *
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

😭😭😭😭😭😭😭😭😭

..
..
2 سال قبل

وایی عزیزم رمااااااااانتتتتتتت عااااااااااالیه من ک عاشقش شدم بعد این رمان واقعیه؟😍😍😍😂

..
..
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

خخ فکر کردم واقعیه😂😂

12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x