رمان ماهرو پات 131

4.2
(94)

 

هبا رسیدن به خونه فرهاد،همگی داخل شدیم.
پدر و مادرش نشستن و فرهاد که رفت داخل آشپزخونه ، منم به کمکش شتافتم.

فرهاد داشت چای ساز و به برق می زد که گفتم:
_بزارمن حلش میکنم.

با لبخند و بدون حرف به کابینت تکیه داد و چیزی نگفت.
جلوی نگاه خیره اش چایی که حاضر شد ،ریختم و فنجون ها رو داخل سینی گذاشتم.
_بریم؟!

اوهومی گفت و با هم از آشپزخونه بیرون اومدیم‌.
به هردو شون چایی تعارف کردم و روی مبل یک نفره نشستم.

مبل دونفره هم خالی بود اما چون خجالت می کشیدم پیس پدر و مادرش کنار فرهاد بشینم، مبل تک نفره و انتخاب کردم.

فرهاد ظرف شکلات وهم روی عسلی گذاشت و اومد روی دسته مبل تک نفره ای که من نشسته بودم،نشست و دستش و پشت من گذاشت.

با گونه های قرمز شده خیره اش شدم.
مامانش لبخندی زد و فنجون چاییش و برداشت.
_از اون ورپریده چه خبر؟!
فک کنم انقدر درگیر ماهانه ما رو فراموش کرده…

فرهاد با خنده گفت:
_منو که جلو چشمش هم و فراموش کرده شما که هیچی…

همه خندیدن که باباش گفت:
_باغ اینا دیدین واسه مجلس ؟!

#ماهرو
#پارت_591

_نه گفتم شما بیاین صحبت کنیم بعد…

پدرش سری تکون داد و دستی به چشماش کشید که مامانش گفت:
_وایی منم خیلی خسته ام.
پاشین بریم یه دو ساعتی بخوابیم بعد پاشیم کم کم حاضر شیم!

نگاهی به فرهاد انداختم و لب زدم.
_من نمی مونم میرم خونه مون…

_کجا؟!
عروس انقد خجالتی ؟!
یکی دو ساعت استراحت میکنیم بعد با هم میریم خوشگلم…
اصن پاشین…پاشین ببینم اول شما برین تو اتاقتون بعد ما میریم…

ناچار و با خجالت جلوی نگاه خیره اشون وارد اتاق فرهاد شدیم.
فرهاد در و بست و گفت:
_مامانم خیلی راحته…
عادت میکنی کم کن بهش!

لبخندی زدم و شماره مامان و گرفتم و بهش خبر دادم شب میریم و نمی‌تونم فعلا بیام.

تماس و که قطع کردم، داخل اتاق شدم و در بالکن و بستم.
اما همینکه برگشتم، فرهاد و با بالا تنه لخت دیدم که یک طرف تخت دراز کشیده.

با گونه های سرخ شده لبه تخت نشستم.

#ماهرو
#پارت_591

_نه گفتم شما بیاین صحبت کنیم بعد…

پدرش سری تکون داد و دستی به چشماش کشید که مامانش گفت:
_وایی منم خیلی خسته ام.
پاشین بریم یه دو ساعتی بخوابیم بعد پاشیم کم کم حاضر شیم!

نگاهی به فرهاد انداختم و لب زدم.
_من نمی مونم میرم خونه مون…

_کجا؟!
عروس انقد خجالتی ؟!
یکی دو ساعت استراحت میکنیم بعد با هم میریم خوشگلم…
اصن پاشین…پاشین ببینم اول شما برین تو اتاقتون بعد ما میریم…

ناچار و با خجالت جلوی نگاه خیره اشون وارد اتاق فرهاد شدیم.
فرهاد در و بست و گفت:
_مامانم خیلی راحته…
عادت میکنی کم کن بهش!

لبخندی زدم و شماره مامان و گرفتم و بهش خبر دادم شب میریم و نمی‌تونم فعلا بیام.

تماس و که قطع کردم، داخل اتاق شدم و در بالکن و بستم.
اما همینکه برگشتم، فرهاد و با بالا تنه لخت دیدم که یک طرف تخت دراز کشیده.

با گونه های سرخ شده لبه تخت نشستم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 94

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان قلب سوخته

      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده،…
رمان کامل

دانلود رمان زئوس

    خلاصه : سلـیم…. مردی که یه دنیا ازش وحشت دارن و اسلحه جز لاینفک وسایل شخصیش محسوب میشه…. اون از دروغ و…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x