ه
داخل رستوران پر از میز بود و فقط چنتا از این تخت های قدیمی که دور تا دورش پشتی بود گوشه های رستوران بودن!
فرهاد به سمت یکی از میز ها رفت که گفتم:
_نه میز نه!
بیاین بریم رو اون تخت بشینیم!
فرهاد نگاهی به تخت انداخت و بعد با خنده گفت:
_از دست تو…
باشه بیاین بریم!
همگی رفتیم و دور تا دور روی تخت نشستیم که گارسون منو به دست اومد.
اولین نفر من منو رو گرفتم و نگاهی به لیست غذا انداختم.
با دیدن اسم غذاهای عجیب و غریب، بیخیال شدم و کوبیده رو انتخاب کردم.
بعدش آلا گرفت و واسه خودش و ماهان جوجه سفارش داد.
آلا که منو رو سمت فرهاد گرفت، فرهاد بدون نگاه کردم کوبیده سفارش داد و گارسون رفت.
_خببب برنامه چیه؟!
قراره چند روز بمونیم حالا؟
آلا بود که با ذوق بچگونه پرسیده بود.
ماهان گوشیش و کنار گذاشت و گفت:
_یه هفت هشت روزی میمونیم…
حالا بریم یه تصمیمی میگیریم!
ناهار خوردیم ایشالله راه میوفتیم که تا شب به ویلای دوستم برسیم!
آلا با شوق سری تکون داد که غذا رو آوردن و مشغول خوردن شدیم.
بعد از غذا،فرهاد موفق شد بعد از کلی تعارف تیکه پاره کردن پول غذاهارو حساب کنه…
دوباره راه افتادیم.
چند دقیقه ای در سکوت گذشت.
تکون های ماشین باعث شده بود گیج بشم.
اما نمی خواستم بخوابم.
_خانوم به لطف میکنی یه لیوان چایی از اون فلاسک برا من بریزی؟!
از شنیدن لفظ خانوم از فرهاد، گرمای خاصی به قلبم تزریق شد.
_اره صبر کن…
لیوانی چایی ریختم.
_داغه یکم بیرون نگه دارم سرد بشه؟!
_نه نمی خواد دستت خسته میشه نگهش می دارم تا سرد بشه!
لبخندی زدم و همونطور که لیوان و از شیشه بیرون نگه داشتم گفتم:
_چه لفظه قلم!
ینی داری میگی باهات راحت نباشم؟!
فرهاد لبخندی زد و گفت:
_من غلط بکنم!
فقط نمی خوام خسته بشی…
خندیدم و چیزی نگفتم.
کمی که چایی سرد شد، لیوان و بهش دادم و یدونه آبنبات از داخل قوطی برداشتم.
به دستش که یکی لیوان بود و اون یکی فرمون و گرفته بود نگاه کردم.
مردد دستم و نزدیک لبش بردم تا آبنبات و داخل دهنش بزارم.
فرهاد لبش و کمی از هم باز کرد و وقتی دستم و جلوتر بردم، با خورد انگشتم به لبش، ضربان قلبم به آنی روی هزار رفت.
سریع آبنبات و بهم دادم و عقب کشیدم.
بدنم داغ کرده بود.
–