رمان ماهرو پارت 121

4.1
(115)

 

_بخدا پام خوب شد کمرت درد میگیره بزار بیام پایین خودم یواش یواش راه می رم.

 

 

عذاب وجدان گرفته بودم از اینکه کولم کرده بود.

_هیچی نمیشه…

بعدشم خسته شدم میزارمت زمین دیگه…

 

 

_باشه…

تروخدا خسته شدی بیارم پایین خب؟!

 

 

فرهاد باشه ای گفت و به راهش ادامه داد.

سرم و روی شونه اش، درست کنار گردنش گذاشتم و  عطر تنش و تنفس کردم.

 

 

اونقدر عمیق و طولانی عطرش و وارد ریه هام کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.

_ماهرو…

رسیدیم هاااا…

 

 

با تکون هایی که می خوردم،چشم باز کردم.

با دیدن اطراف هینی کشیدم.

_خاک به سرم این همه راه منو آوردی…

 

 

فرهاد منو روی زمین گذاشت و کمرش و صاف کرد‌.

ناراحت گفتم:

_تروخدا بیخشید…

من…من اصلا نفهمیدم کی خوابم برد…

 

 

فرهاد دماغم و کشید و گفت:

_فدا سرت…

پات خوب شد ؟!

 

 

اوهومی گفتم و با هم به سمت ماشین به راه افتادیم.

دستم و پشت کمرش گذاشتم و همون‌طور که نرم ماساژ میدادم گفتم:

_خیلی درد گرفت؟!

 

 

فرهاد لبخندی زد و گفت:

_ماهان و آلا دارن نگاه مون میکنن وگرنه تئوری بهت نشون میدادم که درد گرفته یا نه…

 

بالاخره به ویلا برگشتیم و همه به اتاقامون رفتیم.

با خنده به حلقه ی تو دستم نگاه کردم.

کسی متوجه اش نشد!

 

 

خوشحال روی تخت دراز کشیدم که پیام اومد واسم…

با دیدن اسم فرهاد،سریع بازش کردم.

_پات درد نمیکنه؟!

 

 

با لبخند تایپ کردم.

_پای من که نه…

ولی فک کنم کمر تو درد می‌کنه!

 

 

خیلی سریع جواب داد.

_نه خیالت راحت!

 

 

خیلی خسته بودم.دیگه پیام ندادیم و خوابیدم.

شب می‌خواستیم بریم کنار دریا و می‌خواستم الان بخوابم تا اون موقع سر حال باشم!

 

 

از خواب که بیدار شدم، با نسیمی که از پنجره وارد اتاق میشد، لبخندی زدم و بلند شدم.

سریع دوش گرفتم و لباس پوشیدم.

از اتاق بیرون اومدم و وارد پذیرایی شدم.

هیچکس نبود و حدس می زدم هنوز خواب باشن!

 

 

با فکری که به ذهنم اومد، تردد و کنار گذاشتم و به طرف اتاق فرهاد رفتم و یواشکی در و باز کردم..

سرکی تو اتاق کشیدم.

خواب بود.

 

 

با لبخند وارد شدم و در و بستم و به طرف تختش رفتم.

لبه تخت نشستم و به چهره مردونه اش نگاه کردم.

خیلی نامحسوس ته ریش جذابش و نوازش کردم و بلند شدم.

وقت اذیت کردن بود!

 

 

پارچ آب و از روی میز برداشتم و بالای سرش ایستادم.

آروم زمزمه کردم.

_ببخشید…

 

 

و شاپپپ پارچ آب و روی صورتش خالی کردم.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 115

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غمزه

  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه…
رمان کامل

دانلود رمان سراب را گفت

خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه…
رمان کامل

دانلود رمان غبار الماس

    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست…
رمان کامل

دانلود رمان کاریزما

    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x