_بخدا پام خوب شد کمرت درد میگیره بزار بیام پایین خودم یواش یواش راه می رم.
عذاب وجدان گرفته بودم از اینکه کولم کرده بود.
_هیچی نمیشه…
بعدشم خسته شدم میزارمت زمین دیگه…
_باشه…
تروخدا خسته شدی بیارم پایین خب؟!
فرهاد باشه ای گفت و به راهش ادامه داد.
سرم و روی شونه اش، درست کنار گردنش گذاشتم و عطر تنش و تنفس کردم.
اونقدر عمیق و طولانی عطرش و وارد ریه هام کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.
_ماهرو…
رسیدیم هاااا…
با تکون هایی که می خوردم،چشم باز کردم.
با دیدن اطراف هینی کشیدم.
_خاک به سرم این همه راه منو آوردی…
فرهاد منو روی زمین گذاشت و کمرش و صاف کرد.
ناراحت گفتم:
_تروخدا بیخشید…
من…من اصلا نفهمیدم کی خوابم برد…
فرهاد دماغم و کشید و گفت:
_فدا سرت…
پات خوب شد ؟!
اوهومی گفتم و با هم به سمت ماشین به راه افتادیم.
دستم و پشت کمرش گذاشتم و همونطور که نرم ماساژ میدادم گفتم:
_خیلی درد گرفت؟!
فرهاد لبخندی زد و گفت:
_ماهان و آلا دارن نگاه مون میکنن وگرنه تئوری بهت نشون میدادم که درد گرفته یا نه…
بالاخره به ویلا برگشتیم و همه به اتاقامون رفتیم.
با خنده به حلقه ی تو دستم نگاه کردم.
کسی متوجه اش نشد!
خوشحال روی تخت دراز کشیدم که پیام اومد واسم…
با دیدن اسم فرهاد،سریع بازش کردم.
_پات درد نمیکنه؟!
با لبخند تایپ کردم.
_پای من که نه…
ولی فک کنم کمر تو درد میکنه!
خیلی سریع جواب داد.
_نه خیالت راحت!
خیلی خسته بودم.دیگه پیام ندادیم و خوابیدم.
شب میخواستیم بریم کنار دریا و میخواستم الان بخوابم تا اون موقع سر حال باشم!
از خواب که بیدار شدم، با نسیمی که از پنجره وارد اتاق میشد، لبخندی زدم و بلند شدم.
سریع دوش گرفتم و لباس پوشیدم.
از اتاق بیرون اومدم و وارد پذیرایی شدم.
هیچکس نبود و حدس می زدم هنوز خواب باشن!
با فکری که به ذهنم اومد، تردد و کنار گذاشتم و به طرف اتاق فرهاد رفتم و یواشکی در و باز کردم..
سرکی تو اتاق کشیدم.
خواب بود.
با لبخند وارد شدم و در و بستم و به طرف تختش رفتم.
لبه تخت نشستم و به چهره مردونه اش نگاه کردم.
خیلی نامحسوس ته ریش جذابش و نوازش کردم و بلند شدم.
وقت اذیت کردن بود!
پارچ آب و از روی میز برداشتم و بالای سرش ایستادم.
آروم زمزمه کردم.
_ببخشید…
و شاپپپ پارچ آب و روی صورتش خالی کردم.