رمان ماهرو پارت 127

4.2
(126)

 

بالاخره عقب کشید و با نگاه خمار و چشم هایی قرمز لب زد.
_اجازه میدی خانومم؟!

من به این مرد اعتماد داشتم!
با تمام وجود…
میدونستم این مرد قراره تا آخر عمر بشه همدمم…
وفاداری و عشقش از روی هوس نبود!

حرفی نزدم.
اما موافقتم و با پیش قدم شدن برای بوسیدنش اعلام کردم.
بوسه ای روی لب هام زد و دست انداخت زیر پام و بلندم کرد.
_قول میدم خوشبختت کنم ماهی گلی…

خندیدم که لب هام و شکار کرد و به طرف اتاق رفت.
همچون تشنه هایی که تازه به چشمه رسیده باشند، همو می بوسیدیم!

با پا در نیمه باز اتاقش و باز کرد و وارد شد.
منو آروم روی تخت گذاشته و کت مشکی اسپرتش را در آورده و گوشه اتاق پرت کرد.

روی تنم خیمه زده و به چشم هایم خیره شد.
انگار می خواست از رضایتم مطمئن شود !
لبخندی زده و دستم را دور گردنش حلقه کردم که لب زد.
_عاشقتم به مولا…

و فرصتی برای جواب دادن بهش برام نذاشت.

با نوری که به چشمام می خورد، از خواب بیدار شدم.
گیج به اطراف نگاه کردم.
اینجا اتاق خودم نبود.

قلتی زدم و با دیدن فرهاد که با بالا تنه لخت کنارم دراز کشیده بود، کم کم همه اتفاقات دیشب یادم اومد.

نگاهی به خودم انداختم.
با دیدن وضعم، هینی کشیدم و ملافه تخت و ر‌وی سرم کشیدم.

صدای قهقه فرهاد کل اتاق و گرفت:
_چیو‌ می پوشونی؟!
من همش و دیدم ها…

با خجالت و هرسی جیغی کشیدم.
_فرهاددددد برو بیرون!

فرهاد خنده بلندی کرد و خداروشکر کوتاه اومد.
_باشه خانومم من میرم صبحونه حاضر کنم تو هم زودی بیا!

با تکون های تخت فهمیدم بلند شده، بعد از چند ثانیه سرم و از زیر ملافه بیرون اوردم و وقتی دیدم نیست ، بلند شدم و وارد حمام اتاقش شدم.

دوش گرفتم و از حموم بیرون اومدم.
تموم لباسامون تو اتاق پخش بود.
لبخند شرمگینی زدم و نگاهی به خودم که فقط حوله تن پوش فرهاد تنم بود،کردم.

 

لباس نداشتم و نمی دونستم چی بپوشم.
ناچار سر وقت لباسای فرهاد رفتم.
یه تیشرت ساده مشکی با شلوار ورزشیش و برداشتم و پوشیدم.

با خنده به قیافه خودم تو آینه قدی نگاه کردم.
تقریبا گم‌شده بودم تو لباسای فرهاد!

موهام و همونطور نم دار دورم ریختم و رفتم بیرون…
فرهاد میز صبحونه رو حاضر کرده بود و داشت قهوه درست می کرد.

بوی قهوه کل خونه رو برداشته بود و هوش از سر آدم می پروند!
_واییی اخ جون قهوه…

فرهاد برگشت و با دیدن من تو اون لباسا، پقی زد زیر خنده…
بعد از کلی خندیدن گفت:
_عاشق تیپت شدم ماهرو…

با قیافه ای خندیدنی گفتم:
_اخه لباس نداشتم چیکار کنم؟!
اون لباسی هم که دیشب تنم بود و دیگه نپوشیدم!

_خوب شد نپوشیدی!

با تعجب بهش نگاه کردم.
یعنی از لباسه خوشش نیومده بود؟!
_چرا…؟!

فرهاد لیوان های قهوه رو روی میز گذاشته و گفت:
_وگرنه نمی تونستیم صبحونه بخوریم و باز می بردمت تو اتاق یه لقمه ی چپت کنم!

اول با تعجب نگاهش کردم اما تا منظورش و گرفتم، خجالت زده گفتم:
_اااا فرهاد دیگه…

فرهادم خندید و گفت:
_باشه حالا بیا بشین صبحونه ات و بخور من صحیح و سالم تو رو تحویل مامانت بدم و گرنه یه وقت پشیمون میشه میبینی کلا تو رو نمیده بهم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 126

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان دیازپام

خلاصه:   ارسلان افشار مرد جدی و مغروری که به اجبار راضی به ازواج با آتوسا میشه و آتوسا هخامنش دختر ۲۰ ساله ای…
رمان کامل

دانلود رمان شاه_صنم

  ♥️خلاصه : شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
3 ماه قبل

اینا کی با هم اینقدر صمیمی شدن که کارشون به رابطه کشید😶

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x