بالاخره عقب کشید و با نگاه خمار و چشم هایی قرمز لب زد.
_اجازه میدی خانومم؟!
من به این مرد اعتماد داشتم!
با تمام وجود…
میدونستم این مرد قراره تا آخر عمر بشه همدمم…
وفاداری و عشقش از روی هوس نبود!
حرفی نزدم.
اما موافقتم و با پیش قدم شدن برای بوسیدنش اعلام کردم.
بوسه ای روی لب هام زد و دست انداخت زیر پام و بلندم کرد.
_قول میدم خوشبختت کنم ماهی گلی…
خندیدم که لب هام و شکار کرد و به طرف اتاق رفت.
همچون تشنه هایی که تازه به چشمه رسیده باشند، همو می بوسیدیم!
با پا در نیمه باز اتاقش و باز کرد و وارد شد.
منو آروم روی تخت گذاشته و کت مشکی اسپرتش را در آورده و گوشه اتاق پرت کرد.
روی تنم خیمه زده و به چشم هایم خیره شد.
انگار می خواست از رضایتم مطمئن شود !
لبخندی زده و دستم را دور گردنش حلقه کردم که لب زد.
_عاشقتم به مولا…
و فرصتی برای جواب دادن بهش برام نذاشت.
با نوری که به چشمام می خورد، از خواب بیدار شدم.
گیج به اطراف نگاه کردم.
اینجا اتاق خودم نبود.
قلتی زدم و با دیدن فرهاد که با بالا تنه لخت کنارم دراز کشیده بود، کم کم همه اتفاقات دیشب یادم اومد.
نگاهی به خودم انداختم.
با دیدن وضعم، هینی کشیدم و ملافه تخت و روی سرم کشیدم.
صدای قهقه فرهاد کل اتاق و گرفت:
_چیو می پوشونی؟!
من همش و دیدم ها…
با خجالت و هرسی جیغی کشیدم.
_فرهاددددد برو بیرون!
فرهاد خنده بلندی کرد و خداروشکر کوتاه اومد.
_باشه خانومم من میرم صبحونه حاضر کنم تو هم زودی بیا!
با تکون های تخت فهمیدم بلند شده، بعد از چند ثانیه سرم و از زیر ملافه بیرون اوردم و وقتی دیدم نیست ، بلند شدم و وارد حمام اتاقش شدم.
دوش گرفتم و از حموم بیرون اومدم.
تموم لباسامون تو اتاق پخش بود.
لبخند شرمگینی زدم و نگاهی به خودم که فقط حوله تن پوش فرهاد تنم بود،کردم.
لباس نداشتم و نمی دونستم چی بپوشم.
ناچار سر وقت لباسای فرهاد رفتم.
یه تیشرت ساده مشکی با شلوار ورزشیش و برداشتم و پوشیدم.
با خنده به قیافه خودم تو آینه قدی نگاه کردم.
تقریبا گمشده بودم تو لباسای فرهاد!
موهام و همونطور نم دار دورم ریختم و رفتم بیرون…
فرهاد میز صبحونه رو حاضر کرده بود و داشت قهوه درست می کرد.
بوی قهوه کل خونه رو برداشته بود و هوش از سر آدم می پروند!
_واییی اخ جون قهوه…
فرهاد برگشت و با دیدن من تو اون لباسا، پقی زد زیر خنده…
بعد از کلی خندیدن گفت:
_عاشق تیپت شدم ماهرو…
با قیافه ای خندیدنی گفتم:
_اخه لباس نداشتم چیکار کنم؟!
اون لباسی هم که دیشب تنم بود و دیگه نپوشیدم!
_خوب شد نپوشیدی!
با تعجب بهش نگاه کردم.
یعنی از لباسه خوشش نیومده بود؟!
_چرا…؟!
فرهاد لیوان های قهوه رو روی میز گذاشته و گفت:
_وگرنه نمی تونستیم صبحونه بخوریم و باز می بردمت تو اتاق یه لقمه ی چپت کنم!
اول با تعجب نگاهش کردم اما تا منظورش و گرفتم، خجالت زده گفتم:
_اااا فرهاد دیگه…
فرهادم خندید و گفت:
_باشه حالا بیا بشین صبحونه ات و بخور من صحیح و سالم تو رو تحویل مامانت بدم و گرنه یه وقت پشیمون میشه میبینی کلا تو رو نمیده بهم!
اینا کی با هم اینقدر صمیمی شدن که کارشون به رابطه کشید😶